واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: آزار و اذیت اسرای ایرانی به خاطر داشتن ریش تهران - ایرنا - وقتی وارد زندان شدم، علی به من گفت: باید ریشت را با تیغ بزنی زیرا عراقی ها با ریش مخالف هستند و اذیتت می کنند.
«عبدالله کریمی» مشاور امور آزادگان بنیاد شهید و امور ایثارگران در کتاب «وقتی باران ببارد» به نقل خاطره ای از دوران اسارت خود به این شرح می پردازد:
پس از 25 روز بستری بودن، عراقی ها تصمیم گرفتند ما را از بیمارستان به زندانی در بغداد منتقل کنند.
رییس بیمارستان «عبدالله» را خواست و گفت: مواظب باش در زندان بغداد، استخبارات عراق هستند، اگر در آنجا از این بحث ها کنی، بخششی در کار نیست و اگر دست از پا خطا کنی اعدامت می کنند.
پس از مرخص شدن از بیمارستان ما را روانه زندان بغداد کردند، زندانی که از قسمت های مختلفی تشکیل شده بود.
یکی از این قسمت ها با در ورودی بزرگ و دیوارهای بسیار بلند و پوشیده از سیم خاردار و کف پوش سیمانی بود.
تابش آفتاب سوزان بغداد آن قدر داغ بود که نمی شد حتی برای لحظه ای در یک نقطه ایستاد، به خصوص که کفش پای ما نبود و همه پابرهنه بودیم.
در آنجا با دیدن بقیه اسرا متوجه شدم که در جمع بچه هایی هستم که همگی با هم به اسارت در آمده بودیم، خوشحال شدم در دل گفتم، خدا را شکر باز دور هم جمع شدیم.
دیدن بچه ها روحیه تازه ای به من داد؛ روحیه ای که در غربت اسارت کارساز بود و رنج و شکنجه و حرمان را کم می کرد، ناگهان متوجه شدم هیچکدام از بچه ها ریش ندارند.
آنها به دستور عراقی ها به اجبار با تیغ، صورت هایشان را تراشیده بودند، خنده ام گرفت؛ خنده ای تلخ از سر ناچاری بر لبم نشست. یک مرتبه علی از لابلای اسرا خود را به من رساند و گفت: مواظب باش.
گفتم: چرا؟
گفت: خودت را به اسم حقیقی معرفی نکن.
حیرت کردم.
گفت: روزهای اول افسران عراقی مدام شما را به اسم صدا می زدند.
گفتم: من.
گفت: آره می خواستند تو را ببرند.
لبخند زدم و از اینکه علی اخبار را به من داده بود، تشکر کردم. آخر سر گفت: یک چیزی.
دست روی شانه او انداختم و گفتم خبر دارم.
گفت: آره دیگر باید ریشت را با تیغ بزنی، عراقی ها با ریش مخالف هستند و اذیتت می کنند.
درون بندهای زندان جایی برای تازه واردها نبود. در هر اتاق 9 متری 30 نفر را جا داده بودند.
زینعلی به طرفم آمد و گفت: در این مدت 25 روز که اینجا بودیم، نتوانستیم دراز کش بخوابیم، اگر چرتی زدیم، نشسته و بهم چسبیده بود.
محیط زندان آلوده بود و بوی بد توالت های پرشده فضا را انباشته بود، بدن بعضی از بچه ها کرم افتاده بود، حمامی در کار نبود و بوی بدن کثیف و کرم افتاده بچه ها دلم را می لرزاند.
سرگردانی ام زیاد طول نکشید، عاقبت اتاقی را نزدیک یکی از دستشویی ها پیدا کردم و جاگیر شدم، به دلیل لو نرفتن بعضی از بچه ها از نزدیک شدن به من خودداری می کردند.
«برات»، «ابراهیم»، «علی آقا» و «عبدالرضا مزاری» و چند نفر دیگر دورم جمع شدند و اتفاق های روزهای گذشته را برایم تعریف کردند.
در 27 خرداد سال 67، روحیه تازه ای بین بچه های اسیر پیدا شد، قرار بود، ما را از زندان به اردوگاه منتقل کنند.
با اینکه اطلاعی از وضعیت اردوگاه نداشتیم، انگار خبر ورود به بهشت را به ما داده بودند.
با خود گفتم هر جا باشد از این خراب شده بهتر است.
بهشت در اسارت جایی است که شاید از جای دیگر کمی بهتر باشد، صبح زود ما را سوار اتوبوس ها کردند و دست ها و چشم هایمان را بستند و ماشین ها به حرکت درآمدند.
در طول راه گاه گاه دور از چشم نگهبان های مسلح به زحمت پارچه جلوی چشم هایم را کمی پایین می آوردم و اطراف را نگاه می کردم، تابلوهایی که در کنار جاده نصب شده بود، نشان از این داشت که ما به سمت موصل در حرکتیم، پس از چند تغییر مسیر تابلوها رسیدن به «تکریت» زادگاه صدام را نوید دادند.
در پایان راه در سمت راست ما پادگان نظامی بسیار بزرگی نمایان شد، اتوبوس ها از یکی از درهای پادگان وارد شدند، قرار شد در قسمتی که مملو از سوله بود، جاگیر شویم.
زندگی جدید با سرنوشتی جدید.
محوطه ای که در آن مسقر شدیم دورتادورش سیم خاردار کشیده شده بود، زمین محوطه خاکی و ریگزار بود، سوله ها بتونی بودند و از کف تا سقف با ابعادی حدود یکصد متر مربع جمعیتی بین 80 تا 150 نفر را در خود جا می دادند.
من به همراه عده ای دیگر در یکی از سوله ها رفتیم، رفتیم تا برای ماندن و مبارزه برای بقا جا گیر شویم، با روزهایی در پشت سر و روزهای سخت تری که شاید از راه می رسید.
لبخند تلخی بر لبهایمان نشست و محو شد و جای خود را به اندوهی می داد که جان را ریش ریش می کرد.
اجتمام ** 1880 ** 1071
20/07/1393
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 29]