واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۳ - ۰۰:۵۱
دو نویسنده کودکان و نوجوانان از خاطرات دوران کودکیشان گفتند. ریحانه جعفری - نویسنده و مترجم ادبیات کودک و نوجوان - در گفتوگو با خبرنگار ایسنا، در بازگویی خاطرهای از دوران تحصیلش در مدرسه از اولین حضورش در عرصه هنر با کت و شلوار سبز و بازی در نمایش «چهار فصل» به عنوان بهترین خاطره آن دوران یاد کرد و گفت: آنچه از این تجربه برای من جالب و حائز اهمیت بود این بود که با کت و شلواری که مادرم آن را دوخته بود، به اجرای نمایشی پرداختم که مادرم تکتک لحظات آن را در ضبط صوتی ماندگار کرد. او افزود: ما در کلاس چهارم ابتدایی درسی به نام «چهار فصل» داشتیم که به شکل قصه به معرفی چهار فصل سال میپرداخت. معلم ما فرد جدی بود به نام غفرانی که روش تدریس او برای این درس اجرای نمایشی آن بود. من در این نمایش در نقش تابستان با کت و شلواری سبز ظاهر شدم. آن موقع بحث آموزش پیش از دبستان مد نبود و بچهها خیلی خجالتی بودند. جعفری گفت: به هرحال پس از پایان جلسه انجمن اولیا مربیان و سخنرانی معلمان و بحثهایی که مطرح شد، به ما گفته شد نمایش خود را اجرا کنید. نقش من که تابستان بود با گفتن این جمله شروع میشد «من تابستانم و با فصل گرم من همه میوهها میرسند و رنگم سبز است.» برای گفتن این جمله من روزها با بدن تبکرده به چگونگی اجرای آن در مقابل والدین فکر میکردم، اما زمانی که برای اجرای آن در مقابل جمعی حضور پیدا کردم که مادرم یکی از آنها بود احساس خوب و پرافتخاری داشتم. *** سیدمحمد سادات اخوی در یادداشتی با عنوان «وقت خوش ناخوشی» به مرور خاطرات دوران کودکیاش پرداخته است: «شبها که میرسند و دستهایم که لرز آرامی میگیرند، میفهمم که پیدایت شده است. هنوز همانی... همانی که از کودکیهایم دیده بودمت. یادم نمیآید که شبی را بی نگاه به لبخند تو گذرانده باشم. چرا دروغ بگویم؟... همیشه هم لبخند نمیزدی... گاهی اَخمهایت را در هم میکنی و جوری نگاهم میکنی که باورم میشود از من دلگیری... این حالت مربوط به شبهایی است که زیاد پیش آمدهاند... یا دلگیر بودهام از کسی... مثل وقتی که پسرک زورگوی محل ما پیت روغن را به زور از پشت دوچرخهام برداشت و فرار کرد... مثل وقتی که جوجه زردرنگ و دست و پا چلفتیام را گربه خورد... خواب بودم که گربه جوجو را خورد... مثل وقتی که پدر پدربزرگ که در خانه پدربزرگ (طبقه اول خانه ما) زندگی میکرد، برای همیشه به آسمان رفت... مثل وقتی که مادربزرگ مادر - زنی که نخودچی و کشمش روضههایش را برای من نگه میداشت - به مادر پیغام داده بود که به دیدارش برود و مرا هم برد و کمی پس از بازگشت ما، نفسهای پیرزن قطع شد... مثل وقتی که آدمهایی دلم را شکستند و تو... ماه زیبا... حرفهایم را با خدا شنیدی و هرچه کردم پنهان از تو با او گفتوگو کنم، نشد! ... خندههایت را هم - البته کم... خیلی کم – دیدهام... مثل وقتی که پیرمرد کفاش چهارراه کالج - که مشتری نداشت - مرا میدید و از اینکه مدام سراغش میرفتم و بیدلیل کفشهایم را واکس میزدم؛ خوشحال میشد... مثل وقتی که صبحهای جمعه، خواب و بیدار خودم را به درِ دولنگه حیاط میرساندم تا پدربزرگ بداند که همپای آماده رفتن به هیأتم... مثل وقتی که میان حلقه آدمهای بزرگتر از خودم تلاش کردم تا تمرینهای سخت کلاس تئاتر را اجرا کنم... تا پول النگوی فروختهشده مادر هرز نرفته باشد؛ النگویی که هزینه کلاس تئاتر حرفهیی شد... مثل وقتی که با صدای زنگ در میدویدم و پاکتهای آموزش از راه دور خوشنویسی را میگرفتم تا زودتر خطم خوب شود و دغدغه اهل خانه برطرف شود... مثل وقتی که زندهیاد استادم دکتر قیصر امینپور نازنین را تشییع میکردند و من مدام خودم را به خاطر ناتوانی در جبران همه خوبیهایش سرزنش میکردم... تو... تو «ماه» منی!... این را میدانی؟! تو یکی از بهترین خاطرههای نوجوانیام را ساختهای... وقتی که فقط پانزده سالم بود و تلخی حادثهای کامم را زهر کرده بود... وقتی تنها و «تک» مانده، دیوان شهریار را باز کردم و اسم تو آمد: امشب ای ماه، تو بر دردِ دلم تسکینی... آخر ای ماه، تو همدرد منِ مسکینی! یادت باشد همیشه... همیشه باشی... وقتی که پردهها کنار میروند. انتهای پیام
کد خبرنگار:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 87]