واضح آرشیو وب فارسی:الف: نپرسیدند: «آن سوی مرگ چیست ؟»
بخش داخلی الف، 3 مرداد 93
خترک ـ خود ـ فریادی جاودانه میشود در خبری فوری، که دیگر خبری فوری نماند...
تاریخ انتشار : جمعه ۳ مرداد ۱۳۹۳ ساعت ۱۶:۳۸
دختر/ فریاد بر ساحل دریا دخترکیست،دخترک را خانوادهای ست و خانواده را خانهایوخانه را دو پنجره و یک در ...و در دریا ناوچهایست که تفریح میکند با صید آدمهای ساحل ؛چهار نفر... پنج نفر ... هفت نفر بر شن میافتندو دخترک دمی در اَمان میمانَد ؛زیرا دستی از مه به یاریاش آمد، دستی خدایی،آن گاه دخترک فریاد زد : «بابا... بابای من ! بلند شو، تا برگردیم، دریا برای امثال ما نیست ! »پدر امّا پاسخ ندادکه بر سایهاش فرو غلتیده بود ، در کوران غیاب،خونی در نخل،خونی در ابر،صدا او را به پرواز در میآورد، بالاتر و دورتر از ساحل دریا،در شب صحرا فریاد میزند ؛ پژواک را پژواکی نیست،و آن گاه دخترک ـ خود ـفریادی جاودانه میشوددر خبری فوری،که دیگر خبری فوری نماند،وقتی هواپیماها باز آمدندتا بمباران کنند؛ خانه ای را با دو پنجره و یک در...***
نپرسیدند: «آن سوی مرگ چیست ؟»نپرسیدند : «آنسوی مرگ چیست؟»نقشه ی بهشت را بهتر از کتاب زمین در یاد داشتند ،دلواپس پرسشی دگر بودند:پیش از این مرگ چه کنیم ؟در حوالی زندگانیمان زندهایم، حال آنکه زنده نیستیمانگار زندگانی ما تکّه هایی از صحراستکه خدایگان زمین بر سر آن میستیزندو ما همسایهی غبار روزگاران دوریم،زندگانی ما بر شبِ تاریخنگار گران است : «هرچه پنهانشان کردم، از ناپیدا بر من سر برآوردند»زندگانی ما بر نقّاش گران است: «نقششان را میزنم، سپس، خود نیز یکی از آنان میشوم و مِه مرا میپوشاند.»زندگانی ما بر ژنرال گران است: «چگونه از شبحی خون میجوشد؟»زندگانی ما بودنی است، بدانگونه که میخواهیم؛میخواهیم ؛اندکی زنده باشیم، نه برای چیزی ...به احترام رستاخیزِ پس از مرگ.و بی اختیار، سخن آن فیلسوف را بازگفتند: « مرگ برای ما بیمعناست؛ ما هستیم، پس مرگ نیست ! مرگ برای ما بیمعناست ؛ مرگ هست، پس آنگاه ما نیستیم!»آنگاهرؤیاهاشان را به گونهای دیگر سامان دادندو ایستاده در خواب شدند.***
به پشت سر نمی نگرندبه پشت سر نمی نگرند تا با تبعیدگاه وداع کنند، زیرا پیش روی شان تبعیدگاهی ست ،به این چرخه خو گرفتهاند،نه پیشِ رویی ست، نه پشت سری، نه شمالی، نه جنوبی ، از پرچین به باغ «میکوچند »،در هر متری از حیاط خانه وصیتّ نامهای برجا می نهند: « بعد از ما تنها زندگی را در یاد بسپارید !»از پرنیان صبح به غبار نیمروز « سفر میکنند»، تابوتهاشان را میبرند ؛سرشار از اشیاء نبودن ؛کارت شناسایی،و نامهای بی نشانی به دلدار : «بعد از ما تنها زندگی را در یاد بسپار !» از خانه ها به خیابانها «رهسپار میشوند»، در حالی که نشانهی زخمی پیروزی را رسم میکنندو به تماشاگران میگویند: « ما هم چنان زندهایم ما را در یاد نسپارید ! »از قصّه بیرون می روند برای تنفّس و آفتاب گرفتن ؛رؤیاشان ؛ پریدن تا اوج، و اوجِ اوج ...فرا میروند و فرود میآیند،میروند و باز میآیند ؛از سفالینهی کهن به سوی ستارگان خیز بر می دارندو باز به قصّه برمی گردند..پایانی ندارد آغاز ...خواب آلودهبه فرشتگان خواب میگریزند ؛سپیدروی با دو چشمان سرخ از درنگ برخون فروریخته: ـ « بعد از ما تنها زندگی را در یاد بسپارید ! »برگرفته از«تابستان عاشقان»/ فصل پنجم/ ۱۳۹۰شاعر: محمود درویشبرگردان: عبدالرضا رضایی نیا
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: الف]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 133]