واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
دوست دارم پدر شهیدم را ببینم
ليلا فرزند شهيد قربانی در موقع شهادت پدرش یكسال و چند ماه داشته و به گفته مادرش بارها گلایه کرده که چرا مثل خواهرش با پدرش عكسى ندارد. شبى پدرش را در خواب مى بيند و به او مى گوید: دوست دارم تو را ببينم.
به این مطلب امتیاز دهید
به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز، شهيد حميد قربانى در اسفند ١٣۴٣ در تهران متولد شد. در دوران دبيرستان در انجمن اسلامى فعاليت داشت و پس از پيروزى انقلاب ابتدا به بسيج و سپس به سپاه پيوست و در روابط عمومى مسؤوليت امور هنرى و خطاطى را برعهده گرفت. در ابتداى پيروزى انقلاب به کردستان رفت و در جهاد عليه ضد انقلاب شرکت داشت. در سال ۶۵ به همراه سپاه محمد(ص) به جبهه عزیمت کرد و در مورخه ۶۵/١٠/٢٧ در عمليات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسيد و در گلزار شهداى شهر قدس به خاك سپرده شد. آنچه می خوانید خاطره ای است در مورد این شهید:
ليلا قربانی فرزند شهيد حميد قربانی در موقع شهادت پدرش (دى ماه سال۶۵ در شلمچه) یكسال و چند ماه سن داشته و بر حسب نقل مادرش خانم محبوبه بينایى (همسر شهيد) بارها گلایه مى کرده است که چرا مانند خواهر بزرگترش با پدرش عكسى ندارد. ليلا در ١٣ سالگى وقتى در کلاس اول راهنمایی بود، شبى پدرش را در خواب مى بيند و به او مى گوید: دوست دارم تو را ببينم. پدرش دستش را مى گيرد و مى گوید: اگر مى خواهی مرا در بيدارى ببينى به قم بيا. من در ابتداى شهر قم منتظرت هستم. دو هفته بعد از این خواب از طرف مدرسه، ليلا را به قم دعوت مى کنند. ولى مادرش پس از شنيدن این خواب با رفتن او موافقت نمى کند، چون مى ترسد براى دخترش حادثه غيرمنتظره اى که عواقب روحى داشته باشد پيش بياید. شش ماه بعد بنياد شهيد شهر قدس از همسران و فرزندان شهيدان دعوت مى کند براى شرکت در مراسم ميلاد حضرت معصومه((عليها السلام))به قم بروند.
از همسر شهيد نقل است که: تا خواستم سوار ماشين شوم، ناخود آگاه خواب دخترم و وعده اى که پدرش به او داده بود بياد من امد. ولى به دخترم چيزى نگفتم. به طرف قم حرکت کردیم. دخترم در کنار من خوابيده بود. نزدیك شهر قم از خواب بيدار شد و از من پرسيد: هنوز به قم نرسيده ایم؟ گفتم: چرا نزدیك شده ایم. پس از لحظاتى به ميدان ٧٢ تن قم رسيدیم. در این لحظات ناگهان دخترم از جا بلند شد و با حالتى حيرت زده و رنگ پریده به بيرون از ماشين خيره شد. مرتب یك نگاه به من مى کرد و یك نگاه به بيرون از ماشين. من که متوجه رنگ پریده و لبهاى سفيد و خشك و صورت خيس عرق او شده بودم، به روى خودم نياوردم تا افرادى که در ماشين بودند متوجه این جریان نشوند.
دخترم وقتى دید من به حالات او توجهى ندارم، خودش را در بغل من انداخت و با مشت به من مى زد و مى گفت: مامان به خدا قسم من بابایم رامى بينم و نشانی لباسهاى او را هم داد که یك پیراهن قهوه اى رنگ و شلوار سبز سپاه را پوشيده بود و از او بوى عطرى که هميشه مى زد به مشام مى رسيد.
دخترم در این حالات خودش را به پنجره ماشين چسبانده بود و مرتب دست تكان مى داد و مى گفت پدرش را مى بيند که با لبخند براى او دست تكان مى دهد. بعد از لحظاتى من از دخترم و او از پدرش کاملا بوى عطر گرفتيم و حدود چند دقيقه بوى آن عطر را استشمام کردیم و آس دیگرى به جز ما متوجه این حالات نشد. ولى من به شدت مى لرزیدم.
وقتى بقيه مسافران متوجه گریه و صحبتهاى ليلا با من شدند، یكى یكى پيش ما مى امدند و در اثر حالات غيرعادى ما در ماشين به گریه مى افتادند.
ليلا قربانی دختر شهيد مى گفت: همان شب که در مهمانسراى قم پدرم مجدداً به خواب من امد و گفت: ليلا چرا دیر امدى من خيلى منتظرت بودم. وقتى پاسخ دادم مادرم نمى گذاشت، پدرم گفت: خودت مى امدى و مرا مى دیدى. تا به او گفتم: ببخشيد، رفت.
در اواسط بهمن که در دعاى ندبه مهدیه تهران حضور داشتم، حين گریه کردن به شدت سرفه کردم بطورى که سرفه ام قطع نمى شد. یك دفعه احساس کردم کسی به پشت من مى زند. وقتى به عقب برگشتم، پدرم را دیدم. تا مرا دید لبخندى زد و گفت: سلام. سلام او را جواب دادم و پرسيدم شما اینجا بين اینهمه زن چه کار مى کنی؟ پدرم گفت: نترس کسی مرا نمى بيند. پدرم یونيفورم سپاه بر تن داشت و با من دعاى ندبه را زمزمه مى کرد. بعد از دعا قدرى درباره مادرم و احترام خانواده هاى شهدا حرف زد و چون من به دعاى عهد نرسيده بودم و خواستم آن را بخوانم، پدرم به من گفت: تا تو دعاى عهد را بخوانی من مى روم بيرون و بر مى گردم. گفتم: باشد. پدرم از نزد من رفت و من دعاى عهد را خواندم و با عجله بيرون آمدم. تا به بيرون مهدیه رسيدم، احساس کردم خيابانِ جلوى آن پر از گلهاى زرد و سفيد است. پدرم دم در مهدیه منتظر من ایستاده و پایش را به دیوار تكيه داده بود. ولى در این فاصله لباسش عوض شده و پیراهن سفيد و شلوار مشكى پوشيده بود. در کنار او چند نفر دیگر هم دیده مى شدند. از جلوى او رد شدم و چون از دوستانش خجالت مى کشیدم به راهم ادامه دادم ولى پدرم به دنبال من امد درحالى که مرتب صدا مى زد: ليلا، ليلا.
برگشتم و گفتم: بله! دوستم که همراه من از مهدیه خارج شده بود، اصلاً متوجه من و پدرم نبود. پدرم مرا بغل کرد و بوسيد و گفت: ليلا به پایگاه بسيج مى روى تا عكس مرا که کشیده اند ببينى؟ گفتم: هنوز کامل نكشيده اند. گفت: چرا، تمام شده است، به بسيج برو و از طرف من از نقاش آن تشكر کن و به مامان و به زهرا و به همه سلام برسان. بعد گفت: کارى ندارى من باید بروم چون روز جمعه است و کار زیادى دارم. تا این را گفت دستى تكان داد و یك دفعه دیدم او و دوستانش از نظرم محو شدند.
۰۱/۰۵/۱۳۹۳ - ۱۶:۰۵
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 51]