واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
چرا نگريد چشم و چرا ننالد تن؟ شاعر : مسعود سعد سلمان کزين برفت نشاط و از آن برفت وسن چرا نگريد چشم و چرا ننالد تن؟ چو يادم آيد از دوستان و اهل وطن چنان بگريم کم دشمنان ببخشايند ز بهر آن که نشان تن است پيراهن سحر شوم ز غم و پيرهن همي بدرم که راست نايد اگر در خطاب گويم من ز رنج و ضعف بدان جايگه رسيد تنم بخاست آتش از اين دل چو آتش از آهن صبور گشتم و دل در بر آهنين کردم جهان به من بر تاريک چون چه بيژن بسان بيژن در ماندهام به بند بلا تنم چو سوزن و دل همچو چشمهي سوزن برم ز دستم چون سوزن آژده وشي نکرد يارم از بيم دشمنان شيون نبود يارم از شرم دوستان گريان شبي سياهتر از روي وراي اهريمن ز درد انده و هجران گذشت بر من دوش که شب دراز همي کرد بر هوا دامن نميگشاد گريبان صبح را گردون ز راست خرفه شعري ز چپ سهيل يمن طلايه بر سپه روز کرد لشکر شب تني به رنج و عذاب و دلي به گرم و حزن مرا ملال گرفته ز دير ماندن شب پگاه اين شب تيره چه خواهدم زادن در آن تفکر مانده دلم که فردا را که هاله چون سپري شد چه زايد آبستن از آن که هست شب آبستن و نداند کس فرو نيارست آمد بر من از روزن گذشت باد سحرگاه و ز نهيب فراق خيال دوست گواه من است و نجم پرن نخفتهام همه شب دوش و بودهام نالان چو ماه، روي و چو گل، عارض و چو سيم، ذقن نشسته بودم کامد خيال او ناگاه مرا بيافت چو يک تار موي نالان تن مرا بيافت چو يک قطره خون جوشان دل يکي چو در ثمين و يکي چو مشک ختن ز بس که کند دو زلف و ز بس که راندم اشک ز مشک و لل يک آستين و يک دامن مرا و او را از چشم و زلف گرد آمد به مهر گفتم کز زلف بيش مشک مکن به ناز گفت که از ديده بيش اشک مريز زدوده طلعت بنمود چشمهي روشن درين مناظره بوديم کز سپهر کبود که پادشاه زمين است و شهريار زمن چو راي خسرو محمود سيف دولت و دين که رام گشت به عدلش زمانهي توسن جهان ستاني شاهي مظفري ملکي نهادهاند به فرمانش خسروان گردن نمودهاند به ايوانش سروران طاعت به فر و جاهش آراست ياره و گرزن به نام و ذکرش پيراست منبر و خطبه هزار دريا باشد به روز پاداشن هزار گردون باشد به وقت بادافراه وبا نيارد گشتنش هيچ پيرامن خدايگانا هر بقعتي که جود تو يافت چه بد تواند کردن زمانهي ريمن؟ چو رنج را ز جهان دولت تو فاني کرد شود به پيشش رايت چو قرص مهر مجن اگر زمين همه چون صبح پر ز تيغ شود زبان دولت بيمدح تو بود الکن دو چشم نصرت بيتيغ تو بود اعمي به تو بماند تاييد چون روان به بدن ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان سياه کردي چون شب، از آن بخفت فتن به دشمنان بر روز سپيد روشن را ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن؟ چو روز رزم تو بر طاغيان خزان باشد ز بهر آن را دارند ماهيان جوشن به رنگ تيغ تو شد آبهاي دريا سبز حلال باشد در کارزار خون شمن حرام باشد خون برنده خنجر تو ز جود کف تو گوهر نماند در معدن ز بيم تيغ تو دشمن نماند در گيتي چگونه آيد تيغت به رزم بيدشمن چگونه باشد دستت به جود بيگوهر به مجلس تو رسانم چو نظم کردم من سخن فرستم از اوصاف تو همي منثور چگونه يافتمي در خور ثنات سخن اگر ندادي اوصاف تو مرا ياري هميشه تا دمد از کنج باغ بوي سمن هميشه تا دمد از روي ماه تابش مهر درو کشيده صف دلبران چو سرو چمن خجسته مجلس تو بوستان خندان باد به مدحت تو هميشه جهان گشاده دهن به خدمت تو هميشه فلک ببسته ميان زمانه دوخته از بهر دشمنانت کفن سپهر ساخته از بهر دوستانت تاج هميشه درگه تو عدل و ملک را مامن هميشه موکب تو سعد و فتح را ماوي
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 274]