واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اوصاف جهان سخت نيک دانم شاعر : مسعود سعد سلمان از بيم بلا گفت کي توانم اوصاف جهان سخت نيک دانم نه آن چه بگويم همي بدانم نه آن چه بدانم همي بگويم وز دل به بلا خستهي جهانم کز تن به قضا بستهي سپهرم ار من به بلندي بر آسمانم از خواري ويحک چرا زمينم گويي ز دل بخردان گمانم بر جايم و هر جايگه رسيده پنداري در حرب هفتخوانم از واقعهي جور هفت گردون چون کورهي تفته بود دهانم دايم ز دم سرد و آتش دل بگداخت همه مغز استخوانم بفسرد همه خون دل ز اندوه زيرا که در اين تنگ آشيانم نشگفت که چون فاخته بنالم پيوسته من اين بيت را بخوانم: از بس که ز چشم آب و خون ببارم چون توز گمان کشت و من کمانم پيراهنم از خون و آب ديده بيچارهتر از نقش پرنيانم چون تافتهي پرنيانم ايراک کمتر نشود ز آن که بحر و کانم در و گهر طبع و خاطر من کامروز به هرگونه داستانم هرگونه چرا داستان طرازم اين چرخ بها ميکند گرانم بختم چو بخواهد خريد از غم چون با دل و جان گفتمي جوانم زين پيش تنم قوتي گرفتي همچون ره از پيش کاروانم امروز هوازي به راه پيري امروز من از عمر بر زيانم بر عمر همي جاه و سود جستم مغبون من از اين عمر رايگانم بس باک ندارم همي ز محنت در چرخ همي من عجب بمانم در دوستي من عجب بماني داني که به حق من چه مهربانم داني که به باطل چگونه بندم يک بهره به بوده همي نمانم گفتي که هماني که ديده بودم وز چهره و قامت همي جز آنم آنم به ثبات و وفا که ديدي گويي به مثل شاخ خيزرانم پيچان و نوان و نحيف و زردم وز ضعف چو بيشخص گشته جانم از عجز چو بيجان فکنده شخصم بر خاک نگيرد همي نشانم خفتن همه بر خاک و از ضعيفي با اين همه پيوسته ناتوانم هست اين همه محنت که شرح دادم در عهد يکي تازه بوستانم هرچند که پژمردهام ز محنت بس خرمم و نيک شادمانم بالله که نه رنجورم و نه غمگين با رتبت آزادگان بيانم با مفخر آزادگان به خوانم با هرچه همي آورد توانم در معرکهي روزگار دونم رنجه هنر سرکش از عنانم مانده خرد پردل از رکابم دودم که زدوده يکي سنانم برقم که کشيده يکي حسامم شمشير کشيده بود زبانم و آن گه که مرا زخم کرد بايد گر چندين از ديدهها نهانم پيداست هنرهاي من به گيتي امروز در اين حبس امتحانم گيرم که من از کار بازماندم کز عدل شهنشاه در امانم والله که ز جور فلک نترسم بر تابه بمانده است نيز نانم در حبس آرايش نخيزد از من از بخت چه انصافها ستانم ور هيچ بخواهد خداي روزي گر مرگ نگيرد همي روانم اندر دم دولت زمين بدرم در سنگ به پولاد خون برانم بر سيم به خامه گهر ببارم امروز به گونه اگر خزانم فردا به حقيقت بهار گونم گر بگذرم از راوه قرطبانم اين بار به لوهور چون درآيم گر من چه در اندوه بيکرانم اندوه تو هم پيش چشم دارم بر روي تو زين گوهران فشانم ارجو که چو ديدار تو بينم کز رنج و عنا کم شود توانم ترسم که تلاقي بود از آن پس من عاج به شمشاد برنشانم تو مشک به کافور برفشاني داري سخن من عزيز دانم دانم سخن من عزيزداري تا نظمي و نثري به تو رسانم داني تو که چه مايه رنج بينم
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 283]