واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:
گفتوگو با ابوتراب خسروی، داستاننویس مبهوت شدن، آغاز تفکر است دیدن کتاب آواز پر جبرئیل نوشته ابوتراب خسروی از نشر گمان، در روزگاری که بسیاری از داستانها و کتابها شبیه یکدیگر شدهاند، یک اتفاق متفاوت و هیجانانگیز است. نام کتاب، یادآور سهروردی است و مردان سیهپوش و کارآگاه مانندی که بر جلد کتاب نشستهاند، در انتظار یک متن متفاوتند.
ابوتراب خسروی که پیش از این او را با اسفار کاتبان و کتاب ویران می شناختیم، چنان داستان های متفاوتی نوشته که میل به داستان خوانی را باید غنیمت شمرد و تجربه ای نو میان این همه اثر مشابه، به دست آورد. به بهانه انتشار این کتاب فرصتی دست داد تا گفت وگویی کوتاه با نویسنده پیشکسوت کشورمان داشته باشیم. با چه هدفی تصمیم گرفتید سراغ آثار عمیق سهروردی بروید و داستان های امروزی تان را با نگاه به ادبیات غنی عرفانی بنویسید؟ باور من این است که ادبیات داستانی امروز به نحوی از منابع فرهنگ مکتوب ما تغذیه شود. مضامینی که فی المثل در آثار شیخ اشراق وجود دارد، از فرهنگ مکتوب ایرانی برآمده و طبعا اگر در وضع معاصر به آنها فکر شود، بازتاب و باز تولیدی ایجاد می کند که بشدت تاثیرگذار خواهد بود. به نظرتان مجموعه داستان شما موجب می شود خواننده ناآشنا با سهروردی، انگیزه ای پیدا کند برای یافتن و خواندن آواز پر جبرئیل و لغت موران و...؟ احتمالا حس کنجکاوی مخاطب را برمی انگیزد و البته امیدوارم باعث شود مخاطب امروز با منابع اصیل فرهنگ ایرانی آشنا شود. بارها در داستان هایتان از مفهومی با نام زبان مرده صحبت کرده اید. این زبان مرده چیست؟ زبان هایی هستند که در گذشته کاربرد داشتند، مثل زبان لاتین که نسل هایی در عهد باستان با این زبان صحبت می کردند یا زبان جامعه مصر باستان. زبان های این گونه بسیارند. مثل زبانی که جامعه ایرانی فی المثل در عهد مادها و هخامنشی با آن صحبت می کردند. البته بقایای آن زبان در مناطقی مثل نایین و لارستان باقی مانده و هنوز بعضی از این جوامع کوچک به عنوان زبان محلی با آن صحبت می کنند. حداقل آن دسته از داستان هایی که در چند سال اخیر نوشته شده اند و من آنها را خوانده ام، نشان از ناامیدی و سرگردانی و بلاتکلیفی عجیبی داشتند ولی داستان های شما رنگی از امید و خوش بینی دارند. خودتان هم شخصی امیدوار هستید به امروز و آینده؟ و آگاهانه این جنبه را در اثرتان نشان داده اید؟ اگر امید را از انسان بگیرند که باید روبه قبله شود. من هیچ وقت ناامید و مایوس نبودم، می نویسم با این معنا که امیدوارم. خلق و رواج ادبیات و هنر، از نشانه های حیات و سرزندگی است. خواندن مکرر و البته جذاب، درباره پرندگان و نمادها و نشانه هایی که حضورشان در اثر شما دارد، یادآور متون کهن ادبیات فارسی است. به نظرتان همچنان فابل ها (داستان از زبان حیوانات) برای مایی که رنگ دنیای امروز و متفاوت از گذشته را گرفته ایم، جذاب است؟ من به ادبیاتی فکر می کنم که ترکیبی باشد از همه شگردهایی که در فرهنگ مکتوب ما بوده، با این تفاوت که در دوران ما داستان به مثابه بستری است که جزئیات واقعه به عنوان دلایل وقایع مورد بررسی قرار می گیرد.همه این شگردها برای ایجاد مفاهمه است، مفاهمه ای جمعی. داستان خفاشان با پایان بندی بسیار دور از انتظار و شگفت آور، آنقدر قوی است که شاید بتواند وجهه جهانی پیدا کند. آیا اقدام خاصی برای چاپ این داستان به صورت مستقل و با تصویرگری در کشورهای دیگر، انجام داده اید؟ خیر، فعلا نیازی نیست. راستش من در پی ایجاد فرمی هستم که فراگیر باشد. به قول معروف جریانی از مفاهمه که هر کس به فراخور شرایطش بتواند آن را استنباط کند. البته آرزو دارم این متون در این حدود که می فرمایید، باشد. داستان هایتان در فضایی سوررئال هستند، ولی همواره حرف هایی برای گفتن دارند که در زندگی روزمره به کار می آیند. تا چه حد به کارکرد آموزنده بودن داستان اعتقاد دارید و فقط به دنبال سیاهه نوشتن و اعمال چند اصل داستان نویسی نیستید؟ اجازه بدهید طور دیگری این قسمت از ماجرا را برایتان بگویم. نویسنده وضعی را ترسیم می کند و خواننده ضمن خواندن، این وضع را درک می کند و به سوال های احتمالی که در ذهنش ایجاد شده، فکر می کند. شاید مبهوت شود که اگر مبهوت شود آغاز تفکر است. در اینجا، خواننده علاوه بر این که با خواندن تفننی هم داشته، به جزئیاتی نیز می اندیشد. چه بسا جزئیاتی باشد که خودش هم به آن مبتلا باشد. این سبک فکری من برای داستان نویسی است. پایان بندی بعضی داستان هایتان عجیب است. تا حدی که در داستان آشیانه گفت وگو به نظرم رسید، داستان نیمه کاره چاپ شده است. در پایان بندی این داستان هدف خاصی را دنبال کرده اید؟ بله، همچنان که ما در زندگی هیچ کاری را تمام شده نمی بینیم! من از شما می پرسم آیا فرجامی در زندگی روزمره وجود دارد؟ وقایع پایان ناپذیرند و شما هر جا قطعش کنید، به پایان رسیده است. هیچ داستانی پایان ندارد. شاید نویسنده گاهی به فرجام مصنوعی آن بیندیشد ولی به نظرم همچنان که زندگی پایان نمی گیرد مگر به دلیل قیامت، نیازی نیست تمام داستان ها پایان مشخصی داشته باشند. به نظرتان چه عاملی موجب می شود بعضی مفاهیم سنگین دینی و فلسفی این چنین متفاوت و البته روان در داستان نشان داده شود؟ برای مثال در داستان عشق، یوسف و زلیخا، مدام به این فکر می کردم که چطور می خواهید، از چنین بحث خشک و پیچیده ای، به بیانی گیرا و مملو از لطافت و عشق یوسف و زلیخا برسید. به نظرم داستان بازتاب مسائل پیچیده زندگی انسان است. گاهی داستانی که به آن می اندیشم به قدری پیچیده است که نمی دانم از کجا و چطور ایجادش کنم. وقایع روزمره به شکل توده ای تلنبار بر هم است و یکی از مهم ترین کارهایی که نویسنده انجام می دهد، باز کردن این کلاف سردرگم جزئیات و دلایل وقایع است. دقیقا مثل کلاف سردرگم و گاهی غیرقابل درک. نویسنده در داستانش این کلاف سردرگم را باز می کند و به آنها نور می تاباند تا درک و فهمیده شوند. در همین داستان عشق، یوسف و زلیخا، نوشته هایتان یادآور کتاب معروف «مرصاد العباد» و ماجرای آفرینش انسان در آن کتاب بود. آیا در نوشتن داستان به این کتاب نیز توجه داشته اید؟ راستش نه، من به صنعت در کار داستان معتقد نیستم که مثلا چنین و چنان شود تا فلان معنا ایجاد شود. به گمانم خودم هم در مدار روابط علی معلولی که دنبال می کنم، به کشف می رسم و این برایم خوشایند است. حورا نژادصداقت / جام جم
شنبه 14 تیر 1393 2:00 بازدید:0
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 70]