واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳ - ۱۲:۵۱

یازدهم تیرماه ششمین سالگرد درگذشت منصور بنیمجیدی است. به گزارش خبرنگار ادبیات خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، منصور بنیمجیدی، شاعر، متولد سال 1334 در آستارا، با تشکیل کانون ادبی «شهریار» اداره ارشاد آستارا و انتشار کتاب «شعر امروز آستارا» و گاهنامه ادبی «ترلان» وارد فعالیتهای ادبی شد. مجموعههای «این ابر در گلو مانده»، «بر بام خود آشفته میوزم»، «بهاری از خاکستر پاییز»، «بانوی باد شبنامه پخش میکند»، «قرائت دوم من تویی»، «سهم من همیشه دلتنگی است»، «دیگر نمیتوانم شاعر بمانم» و «ساعتهای بیخیزاب» (گزیدهی شعرها) از آثار منتشرشده او هستند. دو کتاب بیژن کلکی با عنوانهای «ترانههایی برای آلکاپون» و «نیامدی اسم آب یادم رفت» هم به کوشش بنیمجیدی به چاپ رسیدهاند. این شاعر 11 تیرماه سال 1387 بر اثر ابتلا به سرطان پانکراس، در 53 سالگی از دنیا رفت. مجموعهای از آخرین شعرهای منصور بنیمجیدی از سوی خانواده این شاعر فقید در اختیار ایسنا قرار گرفته است که در پی میآید: «سرطانی» امروز : به چند ِمرگِ من دل دادی دیروز : بهجایِ دل، مرا گِلْ دادی «کردی به هزار نکته غافل دلِ من» انگار به دستِ بچه پازل دادی **** دیروز به من زنگ زدی، خوش باشم امروز، غریبهای که ناخوش باشم تکلیفِ هزار باغ شمشاد چه شد!؟ کس خواسته قلّاب تو را رُش باشم **** دنیای تو، دنیایِ باباطاهر نیست خیّام تو یکهزارُمش شاعر نیست با این دو سه بیت کی شناسند تو را گیرم که قلم به مزدیّت ظاهر نیست **** هِی زنگ زدی که شعر نابت خوانی ما را به خیالهایِ خوابت خوانی تا چند به نعل و میخ هی میکوبی کافی ست مرا به پیچ و تابت خوانی **** «ابن الوقت» شعر بیجهت غَرقم میکند نه در آبیِ اعماق دریا بلکه در حقارتِ ساحل ِ کمعمق در کنارِ بیدلهای بیجنبه ! که مدام شیپور رسواییاَم را از سر گشادش طوفانی میکنند و بعضیهایشان نگران نیمبند بیداری مناَند آنها، نمیدانند دیریست از تعفنِ دروغین ادبیّات از هفت تویِ هنر/ بو گرفتهاند... این پیلبانِ کمی تا قسمتی باتجربه همسایه / همراهی میکند آن نارفیق با نیزهای تا بن دندان تند و تیز بی دست و پایترین روباه ِشل را تا خورده، میزده... نه به روزن ِ روزانهای فکر کرده و نَه از دست شبهای بیعار، خسته شده است! وزن آفتاب را هم هیچ ندانسته و نمیداند تنها به اوصافِ آفتابه لگن قیام کرده! و روزهای بیجمجمه را هی ورق زده و این مائده ماندهاش ... - اینجا زمین بدون سیب و گندم برای او چه بهانهای داشت آدمی به دنبال کفی نان ِ بیقدر که هستی نمیبازد!؟ **** «با رونقِ اقتصادی» - آه و آوخ، به چندبن بهار چنگ زدهام در پوششی که هیچ حیا نداشت ... اما تاریخ، باز هم نوزایی میکند اولادِ بیکلاسش / مدام بالا میآیند! و چندشنبهترین روز ها را برای خود سابقه درست میکنند آه... چه هفتههای بی ماهی! مثل میوههای کالِ دیرسالی درختی که منطق سَراَش نمیشود و فلسفه سر درختیاَش، اپیکوری است!؟ الّا به وقتِ چیدنِ بیموقع ... - و این صدایِ عقربههای یک ساعت همین جا سر گیجی تمامعیارِ شعرِ من است که با خاک خاکستری، در بیغولهها جیغ میکشد و زعفرانِ گلبهی شعر شما همان میوههای صادراتی فرش است که بویِ نفت و افیون هم گرفته ... - چه کسی تشنه دشنه است و از داغ و درفشِ خودی و بیگانه نمیترسد - رمز شبانه را از منِ دژبان صفر مپرس من با چند نمکی، همسایه فشار خونم نان خشک هم رویش نمیشود با من سلام و علیکی داشته باشد! خدایا امروزه چه گلهای زیبایی از بیم جان، رختِ خار و خواری پوشیدهاند!؟ **** بی تشویشِ اذهان ! ساحلِ نجاتم نَه به بار است و نَه به دار از سقوط کامل بازنمانده ام هنوز امّا مرضم مزمن نیست! - وقتی پلههای ترقی را یکی یکی پیمودم فاجعه ، پشت در منتظرم بود طول و عرضِ جغرافیای من در چند درجه ثابت ماند و من از خواب زمستانی بیدار نشدم دوستانم از اطرافِ دور، کنارم جمع شدند ماه در چشم خیلیها جرقه میزَد، آنها مرا به دوستی میخواندند و من اسیر درد و گریه بودم - در چارهجویی، نقطههایی کورند ! هیچ علفی، خود به خود قدرت قد کشیدن ندارد وقتی زنده ماندم، می خواستم زندگی کنم که آفتابم بالا نیامد به گونههای برف، غبطه خوردم بارانِ کافی باریدم چراغِ موشی از برایم انحصاری شد! بیخوابی نَه، نمیتوانم شاهکار کنم - این همه صدایِ خاموش، حکمتی دارد ! باید دنبال هیچ پرندهای پرواز نکنی باید به پشتیبانی شنزار، حمام آفتاب میگرفتم یک صورت بیرنگ برایم کافی نیست از گهواره تا گور تبِ مالت گرفتهام پزشک، جرئت بقراط را نداشت و تنها قسم کشکی خورده بود و امروز دست و پایِ انسانها با نظارت بعضی از آنها چپ و راست بریده میشود !؟ **** «زنگولههایِ کاروان» زنگهای پیاپی ساعت مرا دچار ِ استرسِ مضاعف میکند بهطوریکه در عمیقترین دقایقِ درّهها قله کوه را، نادیده بگیرم! تمام علامتها پاک شدهاند گودی برف، برآمدگیهایِ تازهای پیدا کرده است من نگران کبکهای درّهام بی آوازِ آنها نمیتوانم شاد باشم ... - وقتی میخواهی آب رفته را به جوب برگردانی میبایست آبراهِ فراموشی را زیر و رو کنی! - حالا از درّهها بالا میآیی در احتضارِ برگ و گیاهان ، سالهاست پوسیدهای با خود فکر میکنی: ای کاش همه جا بوی نان و روزنامه میداد ... دنبال پرندگانِ پر شکستهای دور میشوی از اَنگ بیگانهپرستی! با مجسمههایِ مرگ، مجامله میکنی کسی مجابت نمیشود وقتی کج و مَعوج میخوابی خوابهایِ مورّب میبینی - بیا در خلوت میدان پرسه بزنیم با این تصویرهای پهلودریده فعلاً که زندهایم علفهای بازیگوش، از التماسِ ساطور تن میزنند ! حالا پایان قیرگونی چشمانِ من است صدف در صدف لب میبندم و به گمان ثانیهها، ساعتها دق میکنم وقتی به ارواحِ اموات درود میفرستم خود را در میانِ آنها پیدا نمیکنم! داستان هزار و یک شب تکرار میشود و من بی خاصیّتترین خاقانِ هفت اقلیمِ- خواب و خیال میشوم !؟ انتهای پیام
کد خبرنگار:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 44]