تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833484649
گفتگو خواندنی عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو +عکس
واضح آرشیو وب فارسی:آخرین نیوز: گفتگو خواندنی عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو +عکس
یک گفتگوی کمیاب و خواندنی میان عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو درباره: دوران همکلاسی بودن، دانشگاه، زندگیِِ، سیاست و مرگ: در دوران این سوپر مارکتهای بزرگ، مثل چهل سال قبل فکر میکنیم!
روزنامه شرق: یک گفتگوی کمیاب و خواندنی میان عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو درباره: دوران همکلاسی بودن، دانشگاه، زندگیِِ، سیاست و مرگ: در دوران این سوپر مارکتهای بزرگ، مثل چهل سال قبل فکر میکنیم!
از دوران دبیرستانتان شروع کنیم. گویا کسان دیگری هم در دبیرستان «جم»، با شما همدوره بودند...
عباس کیارستمی: افرادی که از آن دوره زندهاند تعدادشان به انگشتان یکدست هم نمیرسد.
آیدین آغداشلو: یکی از آنها بهمن فرزانه بود؛ مترجم کتاب «صدسال تنهایی» که بهمنماه فوت کرد. خیلی غصه خوردم. متنی در موردش نوشتم که در سایتی چاپ شد. آدم عجیبی بود. اولینبار وقتی مرا به خانهاش دعوت کرد، دیدم روی هره پنجره اتاقش، قلوهسنگهای سیاهوسفید و آبی که در رودخانه صاف میشوند چیده است. پردهای از جلو چشمم کنار رفت و متوجه شدم قلوهسنگهای دور و بر انسان هم میتوانند زیبا باشند.
کیارستمی: این ماجرا مربوط به چه زمانی است؟
آغداشلو: حدود دوم دبیرستان بودم.
کیارستمی: هیچگاه ازدواج نکرد.
آغداشلو: نه.
کیارستمی: یکبار او را در رُم دیدم. خیلی هم نحیف شده بود.
آغداشلو: با ترجمه «صدسال تنهایی» کار بزرگ و ماندگاری کرد.
کیارستمی: کتاب دیگری هم داشت به نام «میشل عزیز» که یک مجموعهنامه بود و ترجمه خیلی خوبی بود. کتاب «صدسال تنهایی» یک نثر دیگر است. اما این نامهها طوری ترجمه شده انگار در حال خواندن همان نامهها هستید، نه کتاب.
مرتضی ممیز نیز همدوره شما بود. با او هم رابطه دوستانه داشتید؟
کیارستمی: بله، اما زمان فوت مرتضی من ایران نبودم. وقتی به ایران برگشتم گفتند، مرتضی فوت کرده. قبل از رفتنم به من گفت: کی قرار است بروی ژاپن؟ گفتم قرار نیست بروم. اما چون مریضاحوال بود متوجه جوابم نشد و گفت: صبر کن با هم برویم. برای اینکه کارهایی دارم که نمیتوانم به کسی واگذار کنم. همسرش و یکنفر دیگر هم آنجا بودند، ما به هم نگاه کردیم و گفتیم این نمیداند!
آغداشلو: میدانست اما به قول معروف «سر خودش را گول میمالید»! (خنده)
کیارستمی: علی حاتمی هم داستان بامزهای داشت...
آغداشلو: روزهای آخر علی را دیدم...
کیارستمی: یک هفته قبلش میگفت: امروز رفتم پیش دکتر نباتی و در راهپله- که حدس میزنم باید باریک و آجری بوده باشد- بهرام ریپور را دیدم. بهرام ریپور در راهپله سرش را روی شانه علی گذاشته و گریه کرده بود. گفته بود: دیدی به چه روزی افتادیم؟ البته فکر میکنم، منظورش خودش بوده، چون علی از همان اول رگههای مذهبی داشت. روزگاریست خلاصه.
آغداشلو: مردن امر پیچیده و حساسی است. اینکه آدم باوقار بمیرد، گریه و زاری نکند و آویزان دیگران نشود و نگوید نجاتم بدهید!
کیارستمی: فکر نمیکنم ما به این روز بیفتیم. یک بخشی از این، نه بهدلیل خِرد بلکه به خاطر کودکی است. ممیز به خاطر اینکه سن و بیماریاش را قبول نمیکرد، باورش نمیشد قرار است بمیرد. مگر بچهها بیماری و سن را قبول میکنند؟ به این دلیل فکر نمیکنم این خطر ما را تهدید کند که به التماس بیفتیم. البته ما که رفتنی نیستیم. مرگ مال همسایه است!
آغداشلو: بله سرطان را دیگران میگیرند!
کیارستمی: فرهادیان میگفت: این همه شاهد بودیم دیگران مردند و ما نمردیم. پس دیگر نمیمیریم!
آغداشلو: مهدی رضا قلیزاده تعریف میکرد استاد حسین بهزاد بیمار شده بود و دکتر بالای سرش آورده بودند. وقتی دکتر در حال معاینهکردنش بوده، حسین بهزاد یکباره آستین دکتر را گرفته و گفته بود: دکتر نذار من بمیرم، من حیفم!!
کیارستمی: احتمالا این را از قول دیگران شنیده بود که مرگ مال دیگران است، شما حیف هستید و باید زنده بمانید!
آغداشلو: نه، خودش هم- البته بحق- فکر میکرد آدم مهمی است.
اما واقعا در مورد بعضیها مرگ حیف است...
آغداشلو: این تفکر مربوط به کسانی است که میخواهند از آن آدم استفاده کنند! باید دید خودش چه حالی دارد. شاید اصلا حوصلهاش سر رفته باشد! یا اصلا دیگر انگیزهای نداشته باشد.
کیارستمی: صادقانه بگو، خودت به این لحظه رسیدهای؟
آغداشلو: هیچوقت!
کیارستمی: به نظرم موقعی این اتفاق میافتد که آدم کار ناتمام نداشته باشد. ما که تا آخر عمرمان کارهای ناتمام داریم. اگر قبل از اینکه کارهایمان تمام شود ما را ببرند، یه کمی ناخوشایند است!!
آغداشلو: تنها نگرانی من این است که در این زیرزمین از دنیا بروم. چون فکر میکنم تابوتم را باید عمودی از راهپلههای باریک بیرون ببرند و پدرشان درمیآید!! (خنده) ایمیلی برایم فرستاده بودند که ظاهرا از احمدرضا احمدی در مصاحبهای پرسیده بودند که دوست دارید زیر تابوتتان را چه کسانی بگیرند؟ او هم گفته بود آیدین و کیمیایی! یکی نیست بگوید عزیزم آخر ما دونفری چطور تابوتت را جابهجا کنیم، مگر زورمان میرسد؟! (خنده)
کیارستمی: میدانی، میتوانی وصیت کنی که تابوت مرا عمودی نبرید و همینطور عمودی دفنم کنید!
آغداشلو: قصهای درباره جنازه هارونالرشید هست که معروف است وقت دفن، زمین او را نمیپذیرفت و قبول نمیکرد و برای همین هم عمودی دفنش میکنند. ما که هارونالرشید نیستیم!
کیارستمی: من شنیدهام میشود در قسمتی از منزلتان شما را دفن کنند، مشروط بر اینکه آن مکان را موقوفه اعلام کنید. تو هم میتوانی اینجا را به دولت واگذار کنی.
آغداشلو: اینجا که متعلق به من نیست!
کیارستمی: تو وصیت کن که میخواهی همینجا دفنت کنند؛ دولت خودش اینجا را از یارو میگیرد.
آغداشلو: «یارو» تکین، پسرم است! باید با او صحبت کنند، چون این زیرزمین مال اوست! (خنده) باید فکر وضعیت بعد از مرحوم شدن را از سرم بیرون کنم، چون جمعیتی که به این زیرزمین میآیند همهجا را خراب میکنند!
کیارستمی: مثلا اگر بخواهید منزل کافکا را بازدید کنید باید از فاصلهای که تعیین شده همهجا را نگاه کنید.
آغداشلو: بله؛ نمیشود که بروی با بادبزن کافکا خودت را باد بزنی!
کیارستمی: میشود یک کاری کرد: اینجا آینه گذاشت که بدون اینکه داخل بیایند تصویر در آینه منعکس شود.
آغداشلو: شبیه پریسکوپ زیردریایی!
آغداشلو: اما بهترین کار این است که تو فیلمی از من بسازی!
کیارستمی: اتفاقا به بهمن کیارستمی گفتم چرا یک فیلم مستند در مورد آیدین نمیسازی؟
آغداشلو: کامران شیردل هم این پیشنهاد را به من داده...
کیارستمی: در بدون زمان بودن کار بهمن خوب است. مستندی هم که برای «منیر فرمانفرمایان» میسازد به هیچ عنوان زمان ندارد. وقتی به بهمن گفتم چرا درباره آیدین فیلم نمیسازی؟ گفت از آقای آغداشلو میترسم! گفتم: تو از منیر نترسیدی، از آیدین میترسی؟
آغداشلو: به قول کرمانشاهیها «از شیر ترسیدن عار نیست! » (خنده)
کیارستمی: این برای دوره قبل از منیر بود. الان یک دوره را با او گذرانده. منیر هم خیلی بدقلق است. لطف آیدین این است که هر تصویری از او بگیری زیباست. خیلیها وقتی خودشان را در فیلم میبینند، میگویند من اینجا نباشم! میگویی بهترین حرفت را اینجا زدهای! میگوید گور پدر بهترین حرف! بهترین تصویرم اینجا نیست! حرفم را در روزنامه هم میتوانم بزنم. تصویر خوبی از خودم میخواهم! ویژگی آیدین این است که اگر کسی با او کار کند نیاز نیست چیزی را به خاطر تصویر کنار بگذارد.
آغداشلو: یک برنامه تلویزیونی داشتم 40سال پیش و به خیال خودم جوان خوشقیافهای هم بودم. باید در یکی از قسمتها در مورد یک تابلو نقاشی صحبت میکردم. بههمینخاطر پشتم را به دوربین کردم و به نقاشی اشاره کردم. بعد که فیلم را در «امپکس» و «نودال» دیدم متوجه شدم کف سرم موهایش ریخته و کچلی مشخص است!
کیارستمی: آن دورهای که آدم هنوز حساسیت دارد.
آغداشلو: بله و گفتم: این تصویر را حذف کنید!
کیارستمی: ولی الان میگویی از چهار زاویه بگیرید!
آغداشلو: الان میگویم از هرجا خواستی بگیر. خیرش را ببینی! در مورد مستند هم به شیردل میخواستم بگویم «بعدا»، اما دیدم یعنی چه؟ گفتم آدم مگر خوشخیال است که به دوستش بگوید چهارشنبه بعدازظهر همدیگر را میبینیم! کدام چهارشنبه؟ ممکن است سهشنبه بیفتی و بمیری! آدم باید چقدر امید داشته باشد که چهارشنبه بعدازظهر قرار بگذارد!
کیارستمی: قراردادهای خارج از ایران برای چندسال بعد است. سال 2009 به من گفتند سال 2014 قرار است کاری از من نمایش بدهند. من لبخند زدم و خوشم آمد چون دیدم روی من حساب کردهاند! البته آن زمان موافقت نکردم و گفتم پنجسال بعد کی مرده و کی زنده است؟ که اگر قبول کرده بودم، الان زمانش بود. لطف این کار در این است که تو نیستی که بخواهی قرار را به هم بزنی و بهانه بیاوری!
یکی از نکات جالب و عجیب در دوستی شما این است که با وجود سالها همکلاسی و همدانشگاهیبودن خیلی به هم نزدیک نشدید و به خانه هم رفتوآمد نداشتید...
کیارستمی: خیلی دلم میخواست فرصتی پیش بیاید و سری به آیدین بزنم و ببینم کجاست. حساب کردم و دیدم امروز من بعد از 60سال دوباره به خانه آیدین آمدم.
آغداشلو: آن زمان در خانه مادرم زندگی میکردم.
کیارستمی: وارد خانه شما که میشدیم اتاقت پنجرهای رو به کوچه داشت و اولین اتاق سمت راست بود.
آغداشلو: در کوچه فردوس بود.
کیارستمی: و چیزی که خاطرم نیست این است که چطور شد آیدین مرا به خانهاش دعوت کرد؟ چون هیچ لطفی به من نشان نمیداد. ولی خاطرم هست که به منزلشان رفتم. چرا رفتم؟ یا اشتباه میکنم که به منزلشان رفتهام، یا خیال میکنم که به من لطف نداشته؟
آغداشلو: خیال میکنی!
کیارستمی: چون حافظه تصویریام درست کار کرده، پس به من لطف داشته است.
دوستان آن دوران در مورد شما میگویند توداربودن عباس کیارستمی ویژگی مرموزانهای به او میداد. بههمیندلیل همه میخواستند به او نزدیک شوند و در عین حال هم میترسیدند...
کیارستمی: همه کسانی که از من خاطره دارند در واقع خاطراتشان مرهون چند مقالهای است که آیدین نوشته. مهندس پرویز سحابی در دانشکده خیلی شروشور بود و شیپور میزد! موهای لَختی داشت و در مسابقات والیبال شعار میداد. او طبیعتا نمیتوانست مرا دیده باشد. یعنی هیچکس در دانشکده مرا نمیدید و تصویری که از من میدهند چیزی است که آیدین یکی، دوجا نوشته است. خیلیها میگویند ما شما را میشناختیم! والا هیچ کدامشان مرا نمیشناختند!
با گذشت این همه سال در این سن هم هنوز آن وجه مرموز و آرامبودنتان را دارید.
کیارستمی: مرموزبودن که بهخاطر عینک است و آرامبودنم در آن دوران دلیل داشت و الان هم آرامبودن هنر نیست. الان آرامبودن جبری است. نه اینکه نخواهم شروشور داشته باشم. به قول شیرازیها «نَمیتونم داشته باشم.» آن موقعها میخواستم و نداشتم، الان هم میخواهم و ندارم!
پلانهای کودکی در فیلمهای کیارستمی
آغداشلو: عباس آدم آرام و دقیقی است. خیلی وقت پیشها هم نوشتم ما در مدرسه میدیدیم که عباس به ما و همه حوادث نگاه میکند ولی مداخله زیادی نمیکند. آن زمان از کجا میتوانستم بفهمم که او هرچه را میبیند فیلمش را میگیرد و در بایگانی ذهنش نگه میدارد؟ نشان به آن نشانی که در فیلم «مسافر» پسری را نشان میدهد که دستمال دور سرش میبندد و ظاهرا دنداندرد دارد. خُب آن پسر من بودم.
خاطرات دوران کودکیتان چقدر در فیلمهای شما وجود دارد؟
کیارستمی: فکر میکنم هرچه میسازم مربوط به آن دوره است. از 30سال قبل به این طرف دیگر چیزی برای ساختن ندارم. مانند این است که«هاردم» پر شده و 10درصد آن را هم نتوانستم بیرون بیاورم و بنابراین دیگر اتفاقات جدید ثبت نمیشود! فیلم «مسافر» در مورد پسری شروشور است که به مدرسه نمیرود. آیدین هم آن زمانها دور چانهاش را با پارچهای سهگوش میبست- اصطلاحا خرگوشی- و میگفت دندانم درد میکند و کلک میزد! معلممان هم میگفت: برو بشین. این ایده را از آیدین گرفتم؛ پسری که دستمال توی جیبش آماده بود و در مواقعی آن را دور چانه و سرش میپیچید و میگفت دندانم درد میکند. یادم نیست من گفتم یا آیدین یادآوری کرد که بچهای که دروغ میگوید دلایلش در جیبش است؛ چون آدم دروغگوی حرفهای سندهای بیشتری از یک زبانبازی ساده لازم دارد. دوستی داشتیم که هروقت دیر به خانه میآمد دستهایش را خاکی میکرد و به همسرش میگفت: ببین پنچر کردهام! گاهی هم واقعا جلو خانه ماشین را پنچر میکرد! آیدین هم اینطور بود. بنابراین خیلی چیزها از آن دوران در فیلمهای من هست. طبیعتا چون خیلی دوستهای صمیمی نداشتم، همینطور میایستادم و کاری هم جز نگاهکردن نداشتم. وقتی هم میایستی و نگاه میکنی، ذهنت از یکسری اطلاعات تلنبار میشود و تصادفا در آینده حرفهات فیلمسازی میشود و یک خروجی برایشان پیدا میکنی.
آغداشلو: عباس از همان جوانیاش آدمحسابی بود. هیچوقت ندیدم فحاشی کند، یا حرفی پیشپاافتاده بگوید. شاید هم گفته و من یادم نیست!
کیارستمی: حتما گفتهام.
آغداشلو: نه، بچههای شر امثال کمال میرطاهری، رضا رجایی، من و علی گلستانه بودیم. اما تو از همه ما متشخصتر بودی. واقعا میگویم. هیچ حرف بدی از زبان تو نشنیدم. آن زمان که فحش دادن حکم نقل و نبات را داشت و منظورمان را با فحش دادن منتقل میکردیم: یک فحش اول، یک فحش آخر و میانش یک جمله! اما در دوران مدرسه یادم نیست عباس به کسی فحش داده باشد.
کیارستمی: اگر ضرورتش پیش بیاید فحش میدهم. حتما پیش نیامده. ما کتککاری مفصلی هم در مدرسه کردیم. ولی یادم نمیآید به هم فحش داده باشیم. در سکوت فقط کتککاری کردیم.
سر چه چیزی کارتان به کتککاری کشید؟
کیارستمی: من از مدرسهای آمده بودم به نام «دبستان بهرام» که به آن میگفتند «دانشگاه! بهرام» از بس این مدرسه عجیبوغریب بود. آن زمان ما در اختیاریه زندگی میکردیم که یک بیابان برهوت بود و اصلا مدرسه نداشت. مردم خانه ساخته و بچهها هم بزرگ شده بودند. از شانس من یکسال قبل از اینکه به مدرسه بروم مدرسهای در آنجا ساخته شد. من هم به همان مدرسه رفتم. همکلاسی من یک «بَندکِش» بود به نام اسدالله عباس بصیری که 17ساله بود و من ششسال داشتم! (خنده) برای اینکه نامنویسی دیگر بر اساس سنوسال نبود. بعد از جنگ (سال 1325) دولت امکان مدرسهسازی نداشت. آقای خیری که یخچال طبیعی داشت، ساختمان بزرگی را در اختیار گذاشته بود و تمام کسانی که مدرسه نمیرفتند در این کلاس نامنویسی کردند هر وقت هم صاحب مدرسه میخواست، میتوانست مدرسه را تعطیل کند! چون ملک او بود و ما را بهعنوان کارگر میبردند تا یخ بشکنیم؛ در واقع ما در اختیار صاحب مدرسه بودیم. (خنده) و البته از اینکه با کلنگچهها یخ میشکستیم، لذت میبردیم و ما روی تکهیخها مثل آیسلند مینشستیم و لحظهای که آب میخواست در یخچال بریزد، میپریدیم پایین و یخسواری میکردیم.
آغداشلو: مدرسه «گاودانی» کجا بود؟
کیارستمی: پایین قلهک بود.
آغداشلو: اسم واقعیاش چه بود؟
کیارستمی: آن منطقه به «گاودانی» معروف بود، منتها آنقدر شاگرد ناخلف داشت که همین اسم به مدرسه اطلاق شد. اول اسم منطقه «گاودانی» بود؛ بعد گفتند همین اسم مناسب را برای مدرسه هم نگه دارید!
شما در این سال که با آقای کیارستمی هممدرسه نبودید؟
آغداشلو: نه، در «دانشگاه! بهرام» با هم نبودیم. من در مدرسه دیگری بودم.
کیارستمی: ششسال در «دانشگاه! بهرام» بودم و قرار شد کلاس هفتم را هم بگذارند.
آنجا درس هم میخواندید؟
کیارستمی: با این شرایط که عرض میکنم، همینکه در آنجا الفبا را یاد گرفتم کمتر از معجزه نیست. (خنده) حالا فکر کنید یک آدم با این ویژگیها و اطلاعات و این همکلاسیها یکباره وارد دبیرستان «جم» قلهک شود... واقعا خودم را باخته بودم. یک مقدار از عزلت من ناخواسته و ناشی از هراس بود (خنده). گوشه دیوار میایستادم و میدیدم این شاگردها هیچ شباهتی به همکلاسیهای قبلی من ندارند. آیدین یکی از شاگردان آن مدرسه بود که همان روزهای اول و دوم متوجه او شدم. کلاس هفتم که دانشنامهام! را از دانشگاه بهرام گرفتم بورسیه شدم و برای ادامه تحصیل به مدرسه قلهک رفتم! چون مدرسه بهرام تا هفتم کلاس داشت. در مدرسه جم قلهک با طبقه نیمهمرفهی برخورد کردم که هیچ شباهتی به ما نداشتند و همگی در یک سن بودند و بعضیها با راننده به مدرسه میآمدند.
آغداشلو: مثل مجید وارسته. چقدر هم خوشلباس بود، از حسرت دق میکردیم!
کیارستمی: یادم هست جهانسوز بهرامی، گوزنی را کشیده و در اتاق مدیر مدرسه (آقای علیم مروستی) گذاشته بود. من میرفتم از پشت پنجره دفتر، نقاشی بهرامی را نگاه میکردم. همه ما نقاشی میکردیم چون ارزانترین وسیله برای همه بود. یک روز آیدین داشت نقاشی میکشید، من از سر شانهاش سرک کشیدم که نقاشیاش را ببینم ولی آیدین با اخم آن را زیر نیمکت پنهان کرد.
چرا؟
آغداشلو: برای چه میدید؟ نمیخواستم یاد بگیرد!
کیارستمی: یادم نیست تا کی طول کشید تا تاثیر واکنش تند و نامردانه او را بابت یک نگاه فراموش کردم! یادم هست مدتها با هم سلام و علیک نداشتیم. البته یادم نیست با چه کسی هم سلام و علیک داشتم! بعد هم اینکه آیدین و بچههای آنجا تیم خودشان را داشتند و من تیم نداشتم.
آغداشلو: اما کمال میرطاهری با تو دوست بود.
کیارستمی: خیر، او کمربند من را مصادره کرده بود و من به خاطر اینکه میخواستم آن را پسبگیرم، ناچار بودم قدری رفاقت کنم!
شما باز هم نقاشی میکشیدید یا سرخورده شدید؟
کیارستمی: نه، نقاشی میکشیدم. آیدین کلاس هشتم آنفلوآنزا گرفت و بعدبهکلی فلج شد.
آغداشلو: و یکسال مدرسه نرفتم. واقعا فلج شدم. دستوپاهایم از کار افتادند. یکروز صبح بیدار شدم و دیدم نمیتوانم راه بروم.
کیارستمی: آیدین یکسال به مدرسه نیامد و من هم کلاس هشتم به خاطر وفاداری و نه پایه ضعیف! یکسال با آیدین مردود شدم! سال بعد که آیدین برگشت، آیدینی نبود که من سال اول دیدم. بهکلی تفاوت کرده بود و نمیدانم خودش تایید میکند یا نه. همکلاسی دیگری در دارودسته آیدین بود به نام فیضالله پیامی، بچه باسوادی بود و برای آیدین کتاب میآورد. آیدین که برگشت، یکمرتبه آدم دیگری شده بود. یکسال خوابیده و کتاب خوانده بود.
آغداشلو: یکسال شبوروز کتاب خواندم.
کیارستمی: یادم هست به خاطر کتاب به او نزدیک شدم و ازش سوال میکردم چه کتابهایی خوانده است. فهرستی به من داد که به نظرم هنوز آن را دارم. در خاطرم هست یکی از کتابها «وزارت ترس» بود و همینطور کتابهایی از «یوجین اونیل».
آغداشلو: آفرین به این حافظه.
کیارستمی: در واقع از راه دور با هم در ارتباط بودیم چون آیدین شروشور زیادی داشت. وقتی برگشت یک مقدار کاراکترش عوض شده بود؛ هم دانشش زیاد شده بود و هم دعوایی بود و با همه شوخی میکرد. من میگفتم با من شوخیهای یدی نکن! یک روز در اثر همین شوخیهای یدی کار بهجایی رسید که یکی از ما به دیگری پیشنهاد کرد که برویم توی کلاس و دعوا کنیم. از هم کینه نداشتیم اما لازم بود که یکجا با هم سرشاخ شویم. به کلاس رفتیم و نیمکتها را پشت در گذاشتیم و حسابی همدیگر را زدیم. بچهها هم از حیاط مدرسه ما را تماشا میکردند. یادم نیست کداممان آن یکی را زد.
آغداشلو: فرقی هم نمیکند.
کیارستمی: بله تا جایی همدیگر را زدیم که خسته شدیم و نیمکتها را بیرون گذاشتیم و از کلاس خارج شدیم و از آن به بعد در رابطهمان یک مقدار تعادل به وجود آمد و این دوره را گذراندیم. دوره کتاب فکر میکنم مربوط به بعد از دعوایمان باشد.
در آن دوره یکساله که آیدین آغداشلو سر کلاس نمیآمد، سراغش را نگرفتید که چرا به مدرسه نمیآید؟
کیارستمی: میدانستم دلیلش چیست.
آغداشلو: آن نوع وفاداری و مراقبت و از این حرفها در آن فضا و سنوسال نبود.
کیارستمی: توقعی هم وجود نداشت.
دلتان برای مدرسه تنگ میشد؟
آغداشلو: نه واقعا، خیلی هم کیف میکردم که به مدرسه نمیروم چون در آن مدت کتابهای زیادی خواندم. حتی کمدی الهی دانته را خواندم، کار دیگری هم نداشتم چون دستوپایم درست کار نمیکرد. کتاب کرایه میکردیم که شبی یک قران و ارزان بود.
بعد از آنچه زمانی بیشتر به هم نزدیک شدید؟
آغداشلو: سالها گذشت تا عباس را دوباره کشف کردم. چون آن سالها، سالهای شکلگیری همهمان بود و به نظرم عباس یکی از هوشمندترین آدمهایی بود که طول کشید تا متوجه هوشمندیاش شدم؛ اینکه میتوانست فاصله بگیرد و نگاه کند. من این فاصله گرفتن را بعدها کشف کردم. هنوز هم میگویم که یکی از تعریفهای روشنفکری این است که آدم بتواند فاصله بگیرد و از بیرون به همهچیز و به خودش نگاه کند. عباس این خصلت فاصله گرفتن را از بچگی داشت و بعد از اینکه در دانشکده هنرهای زیبا کارش را شروع کرد، همه ما که خاطره مشترکی از او داشتیم کارش برایمان شگفتانگیز بود. چون نقاشیهایی که عباس در دانشکده میکشید خیلی شخصی و خاص بودند؛ در صورتی که آن دانشکده کارش راه انداختن یک کارخانه سوسیسسازی بود که میخواست همه همشکل باشند. همه کوبیسم! کار میکردند و اگر کسی با دیگران متفاوت بود فورا تحقیر میشد. بعدها که نقاشیهای عباس را دیدم خیلی کیف کردم. عباس یک سال بعد از من به دانشگاه آمد و رسم این بود که روز ورود بلافاصله بسیج میشدیم و شاگردانی را که تازه آمده بودند رنگ میکردیم. بعضی وقتها هم کار به کشتوکشتار میکشید، چون سال اولیها آمدن به دانشکده برایشان مهم بود و لباسهای خوبشان را میپوشیدند. نام عباس را که در فهرست قبولشدهها دیدم، خیلی کیف کردم.
در این مدت با هم رابطه نداشتید؟
آغداشلو: داشتیم ولی عباس آن زمان شغلهای دیگری داشت که وقتهایی در تهران نبود و ارتباطمان خیلی نزدیک نبود.
کیارستمی: آن موقع همه کاری میکردیم. یادم هست یکبار در قلهک آیدین را دیدم و او را به دوستم معرفی کردم. آیدین دستش را به من نشان داد. دیدم آنقدر نقاشی کشیده که انگشت سبابهاش پینه بسته است. دوستم به قدری تحتتاثیر آیدین قرار گرفته بود که گاهی از من میپرسید آن دوستت که دستش پینه بسته بود در حال چه کاری است؟ آن دوره این امتیاز ما نبود بلکه قاعده این بود که همه برای گذران زندگی، از جایی به جای دیگر میدویدیم.
شما هم کار میکردید؟
آغداشلو: قبل از ورود به دانشگاه در پاساژ نادری برای نقاشان ارمنی که کارت پستال درست میکردند و به توریستها میفروختند، با آبرنگ نقاشی میکشیدم. وقتی عباس را در دانشکده دیدم خیلی خوشحال شدم.
کیارستمی: خاطرم هست که زیر فهرست خط کشیده بودی و نوشته بودی «تبریک، آیدین».
آغداشلو: (با خنده) بله. عباس هم میدانست که برای سال اولیها چه نقشهای داریم. تا مرا دید که بدو بدو دارم به طرفش میروم، گفت: شلوغ نکنیها! (البته کلمه دیگری بهکار برد که نمیتوانم در اینجا ذکر کنم.)
کیارستمی: آیدین در دانشگاه بیشتر از مدرسه شلوغ بود. خدا نکند که تو را در کوچه با دختری میدید، آن وقت بود که روزگارت را سیاه میکرد؛ سوالاتی میکرد که کسی را یارای پاسخگویی نبود. یکی دو بار مرا در چنین موقعیتهایی غافلگیر کرد. (خنده)
آغداشلو: یکی از دوستان ما به نام آقای «محتاج» خاطرات دانشکده را بهصورت کتاب دستنویس نوشته که آن را در کتابخانهام دارم. «محتاج» حافظه خیلی قویای دارد. وقتهایی که افسرده هستم این کتاب را میخوانم و غش میکنم از خنده! به هرحال وقتی که در حال دویدن به سمت عباس بودم، مثل پرنده کارتون «رودرانر»، ترمز کردم و چون آن لغت زشت را هم بهکار برده بود، معلوم بود که خیلی قصه جدی است.
کیارستمی: شما خبر دارید که آیدین شعر هم میگفت؟
میدانم شعر دوست دارند ولی نمیدانستم شعر هم میگفتند...
آغداشلو: بله در دوران مدرسه شعر میگفتم.
کیارستمی: و باز وجود دفتر شعر تو در منزل من نشان میدهد که رابطه ما با هم بد نبوده. نقاشیهای کوچکی را در این دفتر آبرنگ میکرد و شعرهای خوبی هم میگفت که هنوز میشود این شعرها را خواند.
چیزی از آن شعرها را حفظ هستید؟
کیارستمی: خیلیها را از حفظ هستم.
آغداشلو: بله یادم است. دفتر شعرم هنوز هم دست عباس است.
چرا دفتر شعرتان را به ایشان سپرده بودید؟
آغداشلو: داده بودم که نگه دارد.
کیارستمی: نه، آیدین میدانست که من شعر دوست دارم و حافظهام هم خوب است. یادم است کلاس دهم (همان چهارم!) آیدین یک انشای انگلیسی خواند که من با اینکه زبانم خیلی خوب نبود، آنچنان آن را خوب گوش داده بودم که حدس میزدم مضمون انشا چه بوده است و تمامش را از حفظ شده بودم.
خیلی عجیب است!
کیارستمی: بله. مثل ضبطصوت. خاطرم است آقای آگاه، معلم زبان، وقتی آیدین انشا را خواند و سر جایش نشست، از او پرسید میخواهی چهکاره شوی؟ و او جوابی نداد. آقای آگاه به او گفت دکتر و مهندس نشویها! خیلی انشای قشنگی بود. قصهاش خاطرت هست؟
آغداشلو: بله، البته تایید آقای آگاه هم افتخار بینظیری بود که نصیب من شد. چون اصلا ما را قبول نداشت و به کسی هم راه نمیداد. هرچه میگفتی، میگفت: گوساله بشین!
کیارستمی: در واقع به موضوع انشایش و شیوه نگارشش نمره داد.
موضوع انشا چه بود؟
کیارستمی: حالا در 14سالگی چه زنی به آیدین محل گذاشته بود نمیدانم! ولی موضوع آشنایی یک زن با یک مرد بود.
آغداشلو: هیچکس. تخیل محض بود.
کیارستمی: در مورد کسی بود که با یک زن خارجی شبی را گذرانده و آن شبآهنگ «نات کینگکول» را گوش کردهاند و بار دوم که به سراغ او رفته، آن زن از آنجا رفته و این شعر «At the end»در ذهنش تکرار شده بود.
آغداشلو: چه رویی داشتم که برای اشرار مدرسه قلهک این انشا را خواندم!
کیارستمی: اما همه را احساساتی کرده بود. آقای آگاه به همه میگفت: «گوساله»، اما به آیدین گفت میخواهی چهکاره شوی؟ نگفت چهکاره شو، گفت چهکاره نشو! آیدین، نمیدانم تو چطور به شعر نگاه میکنی اما آدم یک دوره از چیزهایی خوشش میآید و بعد آنها را کنار میگذارد. در مورد من اینطور بوده است. مثلا من شعرهای «دکتر حمیدیشیرازی» را عاشقانه دوست داشتم و تمام دیوان شعرش را حفظ بودم و در دورهای از اینکه او را دوست داشتم بسیار عصبی بودم که چرا حافظه من را دیوان او پر کرده است. این دوره گذشت و دوباره بعد از مدتی که به شوخی این شعر را خواندم دیدم شعرهایش احساساتی است اما بد نیست.
آغداشلو: شعری داشت درباره دختری که دوست داشت و با کس دیگری ازدواج کرده بود. شعرهای تکاندهنده پر از غیظ و فحاشی دارد.
کیارستمی: این شعری که گفتی یادم است: دیدمش آخر به کوری چشم من آبستن من
کوری چشم مرا آبستن از اهریمن من
بچه دیوی خود همین فردا برآرد شیون من
سر گذارد خواب را بر دامن سیمینتن من
هر دم از دیدار او تابنده گردد آذر من
وای بر من، وای بر من
آغداشلو: من بعدها و همین الان هم در هنر غیظ را دوست ندارم اما این شعر زیباست و نشان میدهد چقدر به او سخت گذشته.
کیارستمی: چون این غیظ تجربی بود. یکبار عاشق دختر سرهنگی بوده که آن دختر را به او نداده بودند. من در 15سالگی با او همدل شده بودم! و چون کتابشگران بود نمیتوانستم آن را بخرم و دوستم از میان کتابهای برادرش آن را برایم میآورد و میگفت صبح باید بگذارم سر جایش چون برادرم دقیق است و متوجه میشود کتاب نیست. بههمینخاطر من در دو شب این دیوان را در دفترچهای پاکنویس کردم و حفظ شدم.
آغداشلو: چه حافظه درخشانی!
کیارستمی: سالها بعد که خیلی عصبانی بودم- مثل کسانی که بعد از مدتی از اینکه خالکوبی کردهاند پشیمان میشوند- از اینکه یک دیوان شعر «هارد» مغزم را پر کرده و هیچ جایی به دردم نمیخورد خیلی عصبی بودم. در سفری به لندن در خانه دوستم مرتضی کاخی بودم. مرتضی به من گفت: دوستی از ایران آمده و برای دیدارش به سفارت میروم. گفتم: چه کسی آمده؟ گفت: نمیشناسی. یک شاعر است به نام دکتر حمیدیشیرازی. گفتم من نمیشناسم؟! (خنده) همانجا به این آدم چند ناسزا گفتم و مرتضی گفت بیا 10دقیقه پایین منتظر باش تا من برگردم. در نهایت و به ناچار همراه مرتضی به دیدار دکتر حمیدی رفتم و دیدم موجودی نحیف روی تخت افتاده و حال خوبی ندارد. مرتضی بالای سر او رفت و گفت آقای دکتر حمیدی، آقای کیارستمی از شیفتگان شعر شما و از علاقهمندانتان هستند. همه دیوانتان را هم حفظاند (خنده) مایل هستید یکی از شعرهای شما را بخوانند؟ او هم با سر تایید کرد. من هم شعری را خواندم که تا دیدمش یکباره به ذهنم آمد. شعری عجیب که بیان حال ایشان بود: خسته من، رنجور من، بیمار من بیبال و پر من/ تا سحر بیدار من همدرد مرغان سحر من/... وای بر من وای بر من.
همانطور که این شعر را میخواندم، دیدم از گوشه چشمهایش اشک سرازیر است. مرتضی را هم که نگاه کردم، دیدم به شیوه ناصر ملکمطیعی در فیلم «قیصر» رو به دیوار کرده و شانههایش تکان میخورد! خودم هم بغض کرده بودم و شعر هم طولانی بود: گفتمت دیگر نبینم باز دیدم باز دیدم/ در دو چشم دلفریبت عشق دیدم ناز دیدم/ قامت طناز دیدم گونه غماز دیدم/ برگ گل دیدم میان برگ گل شیراز دیدم.
بهکلمه شیراز که رسید، دکتر حمیدی اشکش بیشتر سرازیر شد و دیدم خیلی هم حفظبودن این دیوان بیهوده نبوده. لازم بوده من آن اشعار را حفظ کرده باشم و در چنین روزی برایش بخوانم.
آغداشلو: و بار امانت را تحویل بدهی.
کیارستمی: بله، وقتی بیرون آمدیم، مرتضی گفت صورت من بیحس است. من هم همانطور بودم، یعنی صورتم و تنم بیحس بود. وضعیت خاصی بود اینکه کسی از راه برسد و دشمنی که به دوست تبدیل شود و بار امانت را به او تحویل دهد. بعد هم دکتر حمیدی در همانجا فوت کرد. به هر حال در مورد شعر آیدین صحبت میکردم. شعر «رشت، شهرم» هنوز هم اگر خوانده شود خیلی خوب است. این شعر متعلق به 14سالگی آیدین است. جاهایی از آن یادم هست:
«رشت، شهرم سالها بگذشته است از آن زمان/ که اندر تو من میزیستم/ در کوچههایت میدویدم/ دستهای کوچکم را زیر بارانهای سردت میگشودم/ این «زمان» این پیر افسونگر مرا از آسمان ابرپوشت/ بانگ وهمانگیز کلاغانت/ سفالین بامهایت دور کرده است ...»
این شعر را دارم باید آن را پیدا کنم. ولی آخرش خیلی خوب است؛ این شود آیا، شود آیا که برگردم به شهرم/ سینهام را باز بفشارم بر علفهایش؟ و این شود آیا، شود آیا؟
شعر زیبایی است. هر قدر از شعر فاصله بگیرید، باز این شعر خوبی است.
آغداشلو: غم دوری دارد...
کیارستمی: اینکه چطور آن زمان این نوستالژی را داشته، جالب است. به سبک پرویز دوایی که عکسی انداخته بود در 12سالگی خودش و بهرام ریپور همراه با یک خری و پشتش هم نوشته بود «یاد آن روزها به خیر»! آخر کدام روزها؟! مگر هفتسالگی آدم در 12سالگی تبدیل به نوستالژی میشود!
آغداشلو: آن زمانها همگی در حال دوندگی و کار بودیم. عباس لیسانس را که گرفت یک جورهایی همدیگر را گم کردیم. ولی وقتی در کانون پرورش فکری کودکان فیلم میساخت همدیگر را میدیدیم. چندی بعد که در حال ساختن فیلم «گزارش» بود، دوستیمان دوباره تجدید شد و به هم نزدیک شدیم. بعدها که آن فیلم را دیدم، برایم فیلم مهمی شد و هنوز هم هست. یکبار در مورد آن فیلم نوشتم و هنوز هم این عقیده را دارم، که «گزارش» از بهترین فیلمهای کیارستمی است؛ به خاطر اینکه به چیزی اشاره دارد که بستر خیلی از مسایل آن دوران بود. به آدمهای میانمایهای که با خوشیهای کوچک زندگیشان خوش هستند و هر اتفاق بدی هم که برایشان میافتد، پایاندهنده نیست. هیچکدام از این اتفاقات آنقدر عمده نیست که همه چیز را تمام کند. ضربههایی که به آنها وارد میشود مانند نیشگون گرفتن است؛ آدم دردش میگیرد، اما از کار نمیافتد و فقط یک مقدار کرخت میشود. آن زمان در فضایی زندگی میکردیم که عاقبت هر چیز قرار بود به فاجعه ختم شود یا اتفاق شگفتانگیزی خواهد افتاد و همهچیز خیلی خوب ختم خواهد شد. در دورهای که این دو نهایت را داشت، «گزارش» فکر درست و درخشانی بود: آدمها در آن دوره رفاه داشتند و نداشتند، خوشبخت بودند و نبودند. مثلا زنی که خودکشی میکند نمیمیرد و مردی هم که از کارش معلق شده احتمالا بالاخره برمیگردد سر کارش. پس تکلیف نهایی مطرح نبود. در واقع این نوع نگاه در مورد افراد طبقه متوسط جامعه در آن دوران اصلا وجود نداشت و قصهها درباره آدمهای لمپن یا موجودات عجیبوغریب بود. نگاه «گزارش» خاص و متفاوت و تکاندهنده بود. همان زمان متوجه شدم که این نظاره حاصل تماشای همراه با تعامل یک آدم به جهان اطرافش است. عباس بود که باید زندگیهای متوسط را اینطور ببیند. در فیلمهای بعدی او هم این نگاه وجود داشت.
در آن دوره چنین رویکردی توسط فیلمسازان دیگر هم تکرار نشد...
آغداشلو: بله، بعدا هم تکرار نشد. مثلا فیلم ناصر تقوایی به نام «آرامش در حضور دیگران» خیلی تلخ و احساساتی و جهتگیر بود. اینجور نگاه تخت به زندگی آدمهایی که در معرض ضربههای آزاردهنده ولی غیرکشنده هستند، فکر فوقالعادهای بود. از آنجا بود که عباس و کارش برایم احترام زیادی پیدا کرد و هنوز هم ادامه دارد. در دورانی که در کانون کار میکرد همدیگر را در آنجا و در میهمانیها میدیدیم.
کیارستمی: دورادور همدیگر را میدیدیم. لطف آیدین در زندگی من این است که در زمانی که باید، تاثیرش را بر من گذاشت. این گفته به این خاطر نیست که الان رودرروی هم هستیم.
آغداشلو: نه، چون آگاهانه نبود.
کیارستمی: این مقدمه را گفتم، برای اینکه بدانید از کجا آمده بودم. هیچکدام از دوستان آن دوره با اینکه اسمشان هم خاطرم است در من تاثیر نداشتند؛ چون اگر داشتند الان مشخص میشد. با اینکه همسن بودیم اما آیدین برای من یک دوست 14ساله متفاوت بود. کتابهایی را که میخواستم بخوانم از او میگرفتم و نقاشیاش را دنبال میکردم. مهمترین دوره زندگی هم همان دوران نوجوانی است که روی انسان تاثیر میگذارد.
کتابهای تاثیرگذار
کدام کتاب روی شما خیلی تاثیر گذاشت؟
کیارستمی: این خیلی مهم نیست ولی مثلا کتابی که هنوز هم آن را دوست دارم «به خدای ناشناخته» نوشته جان اشتاینبک است. کتابهای آن دوره خیلی روی من تاثیر گذاشت؛ الان هیچ آدم، کتاب یا فیلمی تاثیر آن دوران را ندارد و تعیینکننده نیست و باید از گنجینه داشتههایمان استفاده کنیم. این کتاب در حافظه من مانده و در نقاشی و فیلمهای من هست. داستان در مورد کسی بود که به صحرای وسیعی میرود و سعی میکند به تنهایی فضایی را آباد کند، که خشکسالی میشود. این آدم با همسر و سگش تنها زندگی میکند و وقتی دیگر باران نمیبارد اشتاینبکوار خودش را با اسلحه میکشد. در پایان کتاب صدای اسلحه با صدای رعدوبرق درهم آمیخته میشود و باران، خون او را با خود میشوید و میبرد. این تصویر برای من خیلی فوقالعاده بود. فضاسازی و تنهایی این آدم سبب شد که این کتاب اینطور روی من تاثیر بگذارد؛ وگرنه چرا مثلا کتابی که ششماه پیش خواندهام این تاثیر را روی من ندارد و اگر کسی علامتی را که گذاشتهام جابهجا کند آن را دوباره میخوانم! آیدین تنها کسی بود که در دوران نوجوانی، مرا تحتتاثیر قرار داد.
این شخصیتی که الان دارد، همان زمان هم داشت. شاید فکر کنید داریم با هم تعارف میکنیم اما اینطور نیست و گفتههایم سندیت دارد. کتابهایی که آیدین به من داده و خواندهام آن روزگار روی من تاثیر داشته.
نقاشی چه تاثیری در کارتان داشت؟
کیارستمی: الان دارم روی یکسری از کارهای امپرسیونیستها کار میکنم.
آغداشلو: چقدر خوب است که به نقاشی برگشتهای.
کیارستمی: کارگاههای فیلمسازی زیادی دارم و به شاگردانم میگویم اگر نقاشی نکنید و عکس نگیرید، از طریق ادبیات میخواهید وارد سینما شوید؟ این فاجعه است که انسان با قصه وارد سینما شود. نمیشود شما بخواهید فیلم بسازید در حالی که اصلا نقاشی و عکاسی نکرده باشید.
آغداشلو: یکی از خاستگاههای اصلی سینما، همین است.
کیارستمی: بهمن اصلا مرا تایید نمیکند. چند تا از این کارها را به او نشان دادم و گفت خیلی خوب است چون به همانجایی رسیدی که قبلا بودی! فکر میکنم درست است. آن زمانها من و آیدین شباهتی به هم داشتیم. دانشکده برای آیدین خیلی کوچک بود و آن را رها کرد. اما دانشکده برای من کم نبود. من کم آورده بودم و نقاشی بلد نبودم اما همین کمآوردن به من کمک کرد. پای سهپایه که میایستادم عاجز بودم. یادم است به «کیخسرو خروش» میگفتم مثلا یک چشم این نقاشی را تو بکش، یا یک ذره از رنگ نوک دماغ بده ببینم این دماغ برجسته میشود یا نه! نقاشی دوران دانشکده را به زور گذراندم.
آغداشلو: همه به خروش مراجعه میکردند و تو استثنا نبودی!
کیارستمی: اما وارد کتابخانه که میشدم میدیدم اینهایی که بچهها میکشند ربطی به کارهای صدسال گذشته ندارد، به همین خاطر هم دوره چهارساله من 13سال طول کشید تا بالاخره با التماس به من لیسانس دادند. بعد از آن قرار شد هرکسی چهارسال را ششسال طول بدهد بیرونش کنند. تا قبل از من این قانون وجود نداشت برای همین نمیتوانستند مرا بیرون کنند. بههمینخاطر مرا با التماس بیرون کردند!
آغداشلو: من هم بعد از هفتسال بیرون آمدم چون صبر کردم تا مادرم 60ساله شود و من معاف شوم! روزی که مادرم 60ساله شد، من آن استعفانامه معروف را به دانشکده نوشتم! در تایید صحبت عباس در مورد تاثیر نقاشی بر سینما بگویم که اخیرا چند مهندس معمار برای مصاحبه با من آمده بودند. پرسیدند وضعیت نابسامان معماری تهران از کجا میآید؟ گفتم دلایل مختلف اقتصادی و اجتماعی دارد اما نکته اصلی این است که به نظرم معماران جوان ما از طراحی و نقاشی به سمت معماری نمیآیند. همه هندسه خواندهاند! در نتیجه همانطور که عباس اشاره میکند که فیلمساز چطور میتواند نقاشی را نشناسد، مهمتر از آن این است که یک معمار چطور میتواند طراح یا نقاش نباشد؟ یعنی ابزار کارش را نداند و از مسیر دیگری وارد شود، نتیجهاش هم همین ساختمانهای عجیبوغریب میشود.
دوره شما هم انگار آب و هوا بهتر بوده! آدمهای آن دوره همگی یکسروگردن از بقیه بالاتر بودند...
آغداشلو: تاثیر متقابل دارند. همان آدمها بودند که آن فضا را ساختند. اقتصاد در دهه40 بسامانتر شد و روند مجادلات اجتماعی معقولتر بود، اما به یمن اهل معنا بود که این فضا ساخته شد. آدمی مثل فروغ فرخزاد آن همه توهین شنید تا بهعنوان شاعر جا افتاد. به این آسانی نبود. همه از پروین اعتصامی نام میبردند که برای من هم خیلی قابل احترام است، اما در دورهای بودیم که انتخابها خیلی تعیینکننده بودند. خاطرم هست احمدرضا احمدی رفته بود نیویورک. وقتی برگشت پرسیدم خوش گذشت؟ گفت بله بهترین خوشیام هم این بود که مجبور نبودم مدام توضیح دهم فیلم «قیصر» بهتر بوده یا «گاو»! آدمها در ساختن آن فضا خیلی مهم بودند و خیلی هم سختی کشیدند و رنج بردند. همیشه در مورد نقاشان مدرنیستی که به ایران آمدند، مثل ضیاییپور، میگویم میتوانیم در مورد کارهایشان هر جور نظر بدهیم، اما اگر بخواهیم در داخل بافت آن دوره قرار بگیریم دلمان به درد میآید. برای اینکه آنها زندگیشان را چطور میگذراندند. آیا کسی نقاشی آنها را خریداری میکرد؟ دایما به این افراد توهین میشد. به افرادی مانند نیما و صادق هدایت. بیپایه ادعا میکردند که همسایهمان کتاب صادق هدایت را خواند و خودکشی کرد!! این چه حرف پرتی است؟ همه این اوهام تنیده میشد و مبارزه با این اوهام هم آسان نبود.
روشنفکری و هنر
همه جدی کار کردند. خود شما تعریف کردید که فیلمسازیتان را با هزینه شخصی انجام میدادید و در جایی کار میکردید که بتوانید این هزینهها را تامین کنید. با این حال آن دوران واقعا دوران خوبی بود؟
کیارستمی: اینکه بگوییم آن دوره، دوران خوبی بود درست نیست و میتواند بازتاب بدی داشته باشد، چون به این معنی خواهد بود که هر آدمی منتظر بهترین دوره است تا شکل بگیرد و ساخته شود. به نظر من هنر به دوران خوشی یا ناخوشی وابستگی ندارد؛ چون حرکتی کاملا شخصی است که در آن مجموعه مسوولیتها برعهده هنرمند است. هنرمند به هیچ شکل نمیتواند مسایل خود را به گردن شرایط بیندازد. ممکن است بگوییم نتیجه کارش خوشبینانه یا بدبینانه است اما در هیچ دورهای، حکومت نمیتوانسته تعهدی به یک اثر هنری و هنرمند داشته باشد. در غیراین صورت هیچ اثری به وجود نمیآمد. یکی از شیفتگیهای من که باعث شد نقاش شوم به خاطر ونگوگ بود. کتابی درباره ونگوگ چاپ شده بود به نام شور زندگی. وقتی کتاب را خواندم دیدم وضعیت من یک مقدار از ونگوگ بهتر است! از فقر وحشتناکی که ونگوگ داشت و نقاط ضعفش، نتیجه گرفتم اگر او نقاش شده، من هم میتوانم و دلیلی ندارد منتظر حمایت از جانب کسی یا جایی باشم تا نقاش شوم! طبیعتا به جز آیدین، ونگوگ هم در بین نقاشان روی من تاثیر داشت چون دیدم وضعیت اجتماعی و اقتصادی من با ونگوگ وجوه مشترک زیادی دارد!
چپگرایی
آن سالها، بحبوحه چپگرایی مخصوصا در بین هنرمندان و روشنفکران بود. چطور هیچ کدام از شما چپ نشدید؟
آغداشلو: عباس، تو هم از بچگی چپی نشدی؟
کیارستمی: هرگز.
آغداشلو: البته من هم نشدم. چطور شد ما نشدیم؟ آن اغوا و وسوسه که قابل مقاومت نبود.
کیارستمی: اتفاقا در مورد همین قضیه چندروز قبل در خانواده صحبت میکردیم. گفتم این به خاطر تاثیرگیری از کسانی است که آنها را قبول داریم. این افراد ناخودآگاه برایت به الگوی رفتاری تبدیل میشوند. الگوی رفتاری من پدرم بود. در خاطرم هست در تظاهرات حزب توده مدرسهها را تعطیل میکردند و معلمهای تودهای داشتیم. 13سالگی من مصادف با اوج فعالیتهای حزب توده و ماجرای
دکتر مصدق و داستان 28مرداد بود. یادم هست مردم به اتوبوسها آویزان میشدند! همکلاسیهایی که از من بزرگتر بودند- از جمله اسدالله عباس وزیری که کارگر بود- از جهان طلبکار بودند. اما من در 12سالگی درس میخواندم و متوجه این داستانها نمیشدم. آیا باید به اتوبوسها آویزان میشدیم و به جایی میرفتیم که نمیدانستیم کجاست و چیزی را بگوییم که نمیدانستیم چیست؟ نوع ایستادن پدرم در میان این جمعیت در خاطرم است که همین حرکت را خودم هم الان انجام میدهم. دستهایش را روی سینهاش قفل میکرد و بهگونهای نگه میداشت که بعدها فهمیدم یک حالت تدافعی است. به دیوار تکیه میداد و دوستانش در رفتوآمد و شعاردادن بودند. یادم هست در یکی از میتینگهای مجلس با پدرم از جایی عبور میکردیم که مجبور شدیم به مغازهای پناه ببریم تا از آشوب به دور باشیم. هیچ وقت مستقیم به من نمیگفت چه کار کن اما میدیدم هیچگاه عضو دارودستهای نشد. به مادرم سپرده بود اگر دوستانش به سراغش آمدند بگوید خواب است. اینها تاثیراتش را روی من گذاشت. پدرم را از همان کودکی یک شخصیت ممتاز دیده بودم. یادم هست ویژگیهایش با افراد دیگر متفاوت بود. وقتی میدیدم به آن جمعیت نگاه میکند و راه خانه را در پیش میگیرد بدون اینکه از من خواسته باشد دنبالش بروم، دیگر ماندن در آن فضا برایم دشوار بود.
از آن فضا ترسیده بودید یا خوشتان نمیآمد؟
کیارستمی: نه ترسیده بودم و نه خوشم نیامده بود. آنقدر وارد آن فضا نشده بودم که بتوانم تشخیص دهم. برایم جذاب بود. یکی از نشانههای �
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آخرین نیوز]
[مشاهده در: www.akharinnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 174]
صفحات پیشنهادی
بهاریه خواندنی «تینا پاکروان»+عکس
بهاریه خواندنی تینا پاکروان عکس خانم تینا پاکروان کارگردان سینما در پیامی بهار را تبریک گفته است که در ادامه می خوانید امسال نیز به رسم هر ساله هنرمندان سینما تئاتر و تلویزیون در پیامی نوروزی بهاریه فرارسیدن سال جدید را تبریک گفته اند بهاریه تینا پاکروان بهار میراز صندوقچه های چوبی عباس کیارستمی
راز صندوقچه های چوبی عباس کیارستمی تهران - ایرنا - هنگام عکاسی از صندوقچه های دست ساز کیارستمی در خانه اش تلاش داشتم به احترام صاحب خانه و صاحب صندوقچه ها آنها را در حالت طبیعی و روزمره عکاسی کنم اما به خاطر بازی نور و سایه و آنکه اصل وجودی صندوقچه ها در این بازی بهتر دیده شودمرور دیالوگهای خواندنی سریال «پایتخت»/ عباس معصومیه؟
مرور دیالوگهای خواندنی سریال پایتخت عباس معصومیه امروز به سراغ دیالوگهای سریال پایتخت رفتهایم سریالی که در چند سال اخیر به عنوان برترین کار نوروزی دیده شده و چند گام جلوتر از بقیه حرکت کرده است به گزارش نامه نیوز به سراغ دیالوگهای سریال پایتخت رفتهایم سریالی که در چنگفتگو با بازیگر زن برنده اسکار امسال+عکس
گفتگو با بازیگر زن برنده اسکار امسال عکس کیت بلانشت درباره زندگی و حرفه این روزهایش و کار کردن با وودی آلن می گوید انتخاب بازیگری به جز کیت بلنشت استرالیایی و 45 ساله به عنوان بهترین بازیگر زن سال کار واقعاً سختی است زیرا او به خاطر بازی حرفه ای خود در یاسمین غمگین کار آخر وودگفتگویی جالب و خواندنی با نیلسون
گفتگویی جالب و خواندنی با نیلسون نیلسون می گوید برزیلی ها هم مثل ایرانی ها زیاد جریمه می شوند به گزارش نامه نیوز به نقل از خبرپو خوب حرف می زند و خیلی هم خوش برخورد است خودش دوست داشتنی است و می گوید همه مردم ایران را دوست دارم قبل از عید گفت و گویی متفاوت با دروازه بان پرسپوروند صلح محور گفتگوی تلفنی کری و عباس
پنجشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۳ - ۱۲ ۲۲ وزیر خارجه آمریکا در گفتگوی تلفنی خود با محمود عباس درباره آخرین تحولات روند صلح بحث و تبادل نظر کرد به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران ایسنا به نقل از خبرگزاری وفای فلسطین جان کری وزیر خارجه آمریکا در تماس تلفنی خود با محمود عباس رئیس تشکیلاتپیشنهاد نوروزی-7/خاطرات خواندنی همسر دوم رضاشاه
پیشنهاد نوروزی-7 خاطرات خواندنی همسر دوم رضاشاه فرهنگ > کتاب - نوروز اگرچه برای ایرانیها بیشتر با سفر و دیدوبازدید همراه است اما رفتار پسندیده مطالعه در کنار عیدی کتاب نیز از زمانهای دور در میان ما رواج داشته است به گزارش خبرآنلاین مصاحبه شفاهی با تاجالملسيروان خسروي از كودكي تا به امروز+عكس
سيروان خسروي از كودكي تا به امروز عكس سیروان خسروی زادهٔ ۴ مرداد ۱۳۶۱ خواننده سبک پاپ تنظیم کننده آهنگساز صدابردار و ناظر ضبط ایرانی است وی همچنین برادر بزرگتر زانیار خسروی از خوانندگان سبک پاپ است به گزارش باشگاه خبرنگاران سیروان خسروی زادهٔ ۴ مرداد ۱۳۶۱ خواننده سبعباس جوانمرد خواستار احیای مدرسه تئاتر فرهنگسرای بهمن شد
فرهنگ و هنر تئاتر در دیدار نوروزی با مسجدجامعی عباس جوانمرد خواستار احیای مدرسه تئاتر فرهنگسرای بهمن شد رئیس شورای شهر تهران شامگاه 7 فروردینماه به مناسبت سال نو و روز جهانی تئاتر ملاقاتی با عباس جوانمرد مؤسس گروه هنر ملی داشت که جوانمرد در این ملاقات خواستار احیای مدرسه تئاپاسخ فتوشاپی به برادر آقای شهردار +عکس
پاسخ فتوشاپی به برادر آقای شهردار عکسکوین اسپیسی بازیگر سریال خانه پوشالی با زیرکی به برادر شهردار تورنتو که او را یک لعنتی گستاخ خوانده بود پاسخ داد کوین اسپیسی بازیگر سریال خانه پوشالی با زیرکی به برادر شهردار تورنتو که او را یک لعنتی گستاخ خوانده بود پاسخ داد داگ فورد براترقه بازی در جوار آرامگاه حافظ ! +عکس
ترقه بازی در جوار آرامگاه حافظ عکس مراسم تحویل سال نو در آرامگاه حافظ در حالی برگزار شد که ترقه بازی برخی از بازدیدکنندگان یک درخت را درآرامگاه طعمه حریق کرد مهر امسال طبق روال چند سال اخیر آرامگاه حافظ میزبان مراسم ویژه تحویل سال نو بود در این مراسم مردم با حضور در جوار حافمهران مديري، ارژنگ اميرفضلي و امير غفار منش در اوايل انقلاب +عكس
مهران مديري ارژنگ اميرفضلي و امير غفار منش در اوايل انقلاب عكس عكس كمتر ديده شده از مهران مديري در اوايل انقلاب را اينجا ببينيد به گزارش خبرنگار حوزه رادیو تلویزیون باشگاه خبرنگاران تاریخ انتشار ۱۱ فروردين ۱۳۹۳ - ۰۲ ۳۵گفتوگو با گلاره عباسي یا همان «دختر الفت»
گفتوگو با گلاره عباسي یا همان دختر الفت اگرچه بازي مريلا زارعي و نقش محوري او جاي زيادي براي بازيگران نقشهاي مکمل باقي نگذاشته اما بازي گلاره عباسي هم از ديد منتقدان و تماشاگران دور نمانده است روزنامه اعتماد اگرچه بازي مريلا زارعي و نقش محوري او جاي زيادي براي بازيگران نقشجایزه زیباترین کتاب جهان برای یک ایرانی +عکس
جایزه زیباترین کتاب جهان برای یک ایرانی عکستاریخ انتشار شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲ ساعت ۱۴ ۰۷ جایزه مسابقه بهترین طراحی کتاب دنیا در سال ۲۰۱۴ به سنگ سلام از تولیدات انتشارات عصر داستان وابسته به بنیاد ادبیات داستانی ایرانیان اختصاص یافت به گزارش ایرنا لوح تقدیر مسابقه زیباترین طراحگفتگوهای رییس جمهور حاشیهساز شد/ عذرخواهی از مشایخی و مسی
فرهنگ و هنر رادیو و تلویزیون رسانه ملی در پاییز 92 گفتگوهای رییس جمهور حاشیهساز شد عذرخواهی از مشایخی و مسی زیرنویس شدن گفتگوی روحانی و اوباما و حواشی این گفتگو و نحوه انعکاس دیگر گفتگوها و سخنرانی های رییس جمهور از رسانه ملی و همچنین عذرخواهی جمشید مشایخی از لیونل مسی در برنگفتگوی پرنده و انسان
چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۲ ۰۱ گاهی برخی داستانها خاطراتی محو و باورنکردنی را به ذهن انسان می آورد به گزارش ایسنا جمهوری اسلامی نوشت پرنده بر شانههای انسان نشست انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت - اما من درخت نیستم تو نمیتوانی روی شانه من آشیانه بسازی پرنده گفت - مننخستین شهر دایره ای ایران +عکس
نخستین شهر دایره ای ایران عکسشهر گور در شهرستان فیروزآباد فارس نخستین شهر دایره ای ایران محسوب می شود و یکی از اولین شهرهای دایره ای در جهان نیز به شمار می رود که در زمان اردشیر بابکان مقر امپراطوری او نیز محسوب می شده است شهرستان فیروزآباد از شهرستانهای جنوب غربی استان فارس است-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها