محبوبترینها
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1852773715
داستان «پاکتها» اثر ریموند کارور
واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: داستان «پاکتها» اثر ریموند کارور
میخواهم داستانی را برای شما نقل کنم که سال قبل وقتی توقفی در ساکرامنتو داشتم، پدرم برایم تعریف کرد
یکی از روزهای گرم و مرطوب است. من از پنجرهی اتاقام در هتل میتوانم بیشتر قسمتهای شهر میدوسترن(۱) را ببینم. میتوانم چراغهای بعضی ساختمانها را که روشن میشوند، دود غلیظی را که از دودکشهای بلند بالا میروند، ببینم. کاش مجبور نبودم به این چیزها نگاه کنم.میخواهم داستانی را برای شما نقل کنم که سال قبل وقتی توقفی در ساکرامنتو داشتم، پدرم برایم تعریف کرد. مربوط به وقایعی است که دو سال قبل از آن پدرم را درگیر کرده بود. آن موقع هنوز او و مادرم از هم طلاق نگرفته بودند.من کتاب فروشام. نمایندگی یک سازمان معروف تولید کتابهای درسی را دارم که دفتر مرکزیاش در شیکاگو است. محدودهی کاری من ایلینویز، بخش هایی از آیووا و ویسکانسین است. وقتی در اتحادیهی ناشران کتاب غرب کشور در لوسآنجلس شرکت کرده بودم فرصتی دست داد تا چند ساعتی پدرم را ملاقات کنم. از وقتی از هم طلاق گرفته بودند ندیده بودماش، منظورم را که میفهمید. آدرساش را از توی کیف جیبیام بیرون آوردم و بهاش تلگراف زدم. صبح روز بعد وسایلام را به شیکاگو فرستادم و سوار هواپیمایی به مقصد ساکرامنتو شدم.دقیقهای طول نکشید که شناختماش. جایی که همه ایستاده بودند، ـ میشود گفت پشت در ورودیـ ایستاده بود. با موهای سفید، عینکی بر چشم و شلوار بشوی و بپوش قهوهای رنگ.گفتم: “ پدر، حالات چه طوره؟ ”گفت: “ لس(۲) ”با هم دست دادیم و رفتیم به طرف خروجی.گفت: “ مری(۳) و بچه ها چه طورند؟ ”گفتم: “ همه خوب اند، ” که البته حقیقت نداشت.پاکت سفید شیرینی فروشی را باز کرد و گفت: “ کمی خرت و پرت برات گرفتهام میتونی با خودت برگردونی. زیاد نیست. کمی شیرینی بادام سوخته برای مری و کمی هم پاستیل میوهای برای بچهها. ”گفتم: “ متشکرم.”گفت: “ وقتی خواستی برگردی یادت نره همراهت ببری شون. ”از سر راه چند راهبه که به طرف محل سوار شدن هواپیما میدویدند کنار رفتیم.گفتم: “ مشروب یا قهوه؟ ”گفت: “ هر چی تو بگی، ولی من ماشین ندارم،”کافهی دنجی پیدا کردیم، مشروب گرفتیم و سیگارها را روشن کردیم.گفتم: “ این هم از کافه، ”گفت: “ خوب، آره، ”شانههایم را بالا انداختم و گفتم: “ بله. ” به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم، هوایی را که در نظرم گرفته و غمبار بود تو میدادم و پدرم سرش را چرخاند.گفت: “ گمونام فرودگاه شیکاگو چهار برابر این جا باشه.”گفتم: “ بیش از چهار برابره. ”گفت: “ فکر میکردم بزرگ باشه، ”گفتم: “ از کی عینک میزنی؟ ”گفت: “ از مدتی پیش.”جرعهای قورت داد و بعد درست رفت سر اصل مطلب.“ کاش سر این قضیه مرده بودم ” دست های زمختاش را گذاشت دو طرف عینکاش.“ تو آدم تحصیل کردهای هستی، لس. تو کسی هستی که میتونی این رو بفهمی.”زیرسیگاری را روی لبهاش گرداندم تا چیزی را که زیرش نوشته شده بود بخوانم: باشگاه هارا(۴) / رنو(۵) و لیک تاهو(۶) / جاهای خوبی برای تفریح.“زنی بود از کارمندان شرکت استانلی پروداکتز(۷) ریزه بود، با دستها و پاهای کوچک و موهایی که مثل زغال سیاه بودند. خوشگلترین زن توی دنیا نبود اما خوب لعبتی بود. سیسالاش بود و چند بچه داشت. با همهی اتفاقاتی که افتاد زن محجوبی بود. مادرت همیشه از او جارویی، زمینشویی یا نوعی مواد کیک میخرید. مادرت را که میشناسی. شنبهای بود و من خانه بودم. مادرت رفته بود جایی. نمیدانم کجا رفته بود. جایی کار نمیکرد. توی اتاق پذیرایی داشتم روزنامه میخوندم و قهوه میخوردم که این زن کوچولو در زد. سالی وین (۸). گفت چیزهایی برای خانم پالمر(۹) آورده. گفتم‘ من آقای پالمر هستم، خانم پالمر الان خانه نیستند،’ ازش خواستم بیاد داخل و پول چیزهایی را که آورده بود بهاش بدهم. میدونی که چی میگم. نمیدونست که باید بیاد داخل یا نه. همان جا ایستاده بود و برگ رسید و پاکت کوچکی را توی دستاش نگه داشته بود.گفتم: ‘خیلی خوب، بده شون به من، چرا نمیآیید داخل چند دقیقهای بنشینید تا ببینم میتونم پولی پیدا کنم یا نه.’گفت: ‘ اشکالی نداره، میتونم بذارم به حسابتون. خیلی از مشتریها این طوریاند. اصلا اشکالی نداره،’گفتم: ‘ نه نه، پول دارم. همین الان پرداخت میکنم. هم زحمت برگشتن شما کم میشه و هم بدهکاری گردن من نمیمونه. بفرمایید تو،’ این را که گفتم در توری را باز نگه داشتم. بی ادبی بود بیرون نگهاش دارم.پدرم سرفه کرد و یکی از سیگارها را برداشت. از ته کافه زنی خندید. نگاهی به زن انداختم و باز نوشتههای زیر سیگاری را خواندم.اومد داخل، بهاش گفتم ‘عذر میخوام فقط یک دقیقه طول میکشه.’ بعد رفتم توی اتاق خواب تا دنبال کیف پولام بگردم. توی کمد لباسها گشتم اما پیداش نکردم. مشتی پول خرد، قوطی کبریت و شانهام اون جا بود اما از کیف پول خبری نبود. مادرت طبق معمول اون روز صبح خانه را مرتب کرده بود. رفتم توی اتاق پذیرایی و گفتم‘ الان براتون پول پیدا میکنم.’گفت: ‘خواهش میکنم خودتون رو توی زحمت نندازید،’گفتم: ‘زحمتی نیست، بالاخره باید کیفام را پیدا کنم. خونهی خودتونه، راحت باشید.’گفت: ‘ اوه راحتام.’گفتم:‘این جا رو بخوان، چیزی دربارهی سرقت بزرگی که توی شرق اتفاق افتاده شنیدهای؟ همین الان داشتم دربارهاش می خوندم.’گفت: ‘دیشب خبرش را از تلویزیون شنیدم،’گفتم:‘خیلی راحت فرار کرده اند،’گفت:‘خیلی زبل بوده اند،’گفتم:‘یک جنایت به تمام معنا،’گفت:‘خیلی کم پیش میآد کسی بتونه قسر در بره،’دیگه نمیتونستم از چی باید حرف بزنم. نشسته بودیم اونجا و هم دیگر را نگاه میکردیم. بعد رفتم توی ایوان و توی لباس چرکها دنبال شلوارم گشتم. فکر میکردم مادرت شلوارم را اون جا گذاشته. کیف توی جیب پشتی شلوارم بود. برگشتم توی اتاق و پرسیدم چه قدر بدهکارم.ریموند کارورریموند کارورسه یا چهار دلار بیشترنبود. پولاش را دادم و بعد نمیدونم چی شد که از او پرسیدم اگه داشتهشون باهاشون چه کار میکرد، منظور همهی پولهایی بود که دزدها سرقت کرده بودند.خندید و من دندانهاش را دیدم.نمیدونم چی به سرم اومد. لس، پنجاه و پنج سال سن داشتم. بچههام بزرگ شده بودند. آن قدرها هم احمق نبودم که این چیزها را نفهمم. سن اون زن نصف سن من بود و بچههاش مدرسه میرفتند. برای شرکت استانلی کار میکرد. میخواست سرش گرم باشه. احتیاجی به کار کردن نداشت. به اندازهی کافی پول برای گذران زندگیشان داشتند. شوهرش لاری(۱۰) رانندهی یک شرکت باربری بود. پول خوبی در میآورد. میدونی، رانندهی کامیون بود.پدرم مکث کرد و صورتاش را پاک کرد.گفتم: “هر کسی توی زندگیاش خطا میکنه،”سرش را تکان داد.“دو تا پسر داشت، هنک(۱۱) و فردی(۱۲) تقریبا یک سال فاصلهی سنی داشتند. چند تا عکس بهام نشون داده بود. بگذریم، وقتی اون مطلب را در بارهی پولها گفتم خندید، گفت حدس میزنه از فروشندگی برای شرکت استانلی پروداکتز استعفا میده و میره به داگو(۱۳) و یک خانه اون جا میخره. گفت فامیلهاش توی داگو زندگی می کنند.”سیگار دیگری آتش زدم و به ساعتام نگاه کردم. میخانهچی ابروهاش را بالا برد و من لیوان را بالا آوردم.“خوب روی کاناپه نشسته بود و پرسید سیگار دارم. گفت سیگارهاش رو توی اون یکی کیفاش توی خونه جا گذاشته. گفت وقتی یک کارتون سیگار توی خونه داشته باشه خوشاش نمیآد از دستگاههای سکهای سیگار بخره. سیگاری بهاش دادم و براش کبریت روشن کردم. لس، راستاش را بخواهی، انگشتانام داشتند میلرزیدند.”مکث کرد و دقیقهای زل زد به بطری. زنی که خندیده بود دستهاش را دور بازوهای مردانی که دو طرفاش نشسته بودند حلقه کرد.“بعدش را درست به خاطر نمیآرم. از او پرسیدم قهوه میخوره. گفتماش تازه یک قوری درست کردهام. گفت دیگه باید بره. گفت شاید برای یک فنجان وقت داشته باشه. رفتم توی آشپزخانه و صبر کردم تا قهوه گرم شود. لس، این رو میخوام بگم، به خداوند قسم میخورم در تمام مدتی که من و مادرت زن و شوهر بودیم هرگز حتی یک بار هم به مادرت خیانت نکرده بودم. حتی یک بار. با این که بارها دلام میخواست و فرصتاش هم پیش آمده بود. این را بهات بگم که تو مادرت را مثل من نمیشناسی.”گفتم: “مجبور نیستی در بارهی اون قضیه هر چی میدونی بگی.”“قهوهاش را براش بردم، حالا دیگه کتاش را هم درآورده بود. با فاصلهای از او روی انتهای دیگر کاناپه نشستم و شروع کردیم به زدن حرفهای خصوصیتر. گفت دو تا بچه داره که توی دبستان ابتدایی روزولت(۱۴) درس میخونند، و شوهرش لاری هم راننده است و گاهی یکی دو هفته خانه نیست. یا بالا میره به سمت سیاتل(۱۵) و یا میره پایین به طرف لوسآنجلس(۱۶).گاهی هم تا فینیکس(۱۷) می ره. همیشه یک جاست. گفت وقتی دبیرستان میرفتند با لاری آشنا شده. گفت به این حقیقت که سراسر زندگی اش را درست طی کرده افتخار میکند. خوب، چیزی نگذشت که به حرف هایی که میزدم لبخند میزد. این چیزی بود که میشد دو تا برداشت ازش کرد. بعد پرسید لطیفهی کفش فروش سیاری را که به دیدن زن بیوهای رفته شنیدهام. هر دومون به لطیفهاش خندیدیم و بعد هم من یک لطیفهی کمی بدتر تعریف کردم. بعد او به شدت خندید و سیگار دیگری کشید. خلاصه حرف حرف آورد، این چیزی بود که اتفاق افتاد، میدونی که چی میگم؟“ خوب، بعد بوسیدماش. سرش را روی کاناپه عقب بردم و بوسیدماش، احساس کردم زباناش را با عجله توی دهانام تکان میدهد. میفهمی چی دارم میگم؟ مردی که توانسته بود در زندگیاش تمام اصول و اخلاق را رعایت کند ناگهان داشت به همه چیز پشت پا میزد. خوشبختیاش داشت از دستاش می رفت. میدونی که چی می گم؟ همهی این چیزها در یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد. بعد گفت، ‘لابد فکر کردهای من هرزه و یا یه چیزی توی این مایههام،’بعد هم از خانه زد بیرون.“ خیلی هیجانزده بودم. میفهمی که؟ کاناپه را مرتب کردم و کوسنها را گذاشتم سر جاشان. روزنامهها را تا زدم و حتی فنجانهایی را که تویشان قهوه خورده بودیم، شستم قوری قهوه را خالی کردم. در همهی این مدت به این فکر میکردم که چه طور توی صورت مادرت نگاه کنم. ترسیده بودم.“خوب، قضایا این طوری شروع شد. من و مادرت مثل سابق با هم زندگی میکردیم اما من مرتب سراغ اون زن میرفتم.”زنی که در کافه نشسته بود از روی چهارپایهاش بلند شد. چند قدم به طرف وسط کافه آمد و بعد شروع کرد به رقصیدن. سرش را به این طرف و آن طرف تکان میداد و با انگشتاناش بشکن میزد. میخانهچی از مشروب ریختن دست کشید. زن دستهاش را بالای سرش آورد و در دایرهی کوچکی وسط کافه شروع کرد به چرخیدن. اما بعد از رقصیدن ایستاد. و میخانهچی هم به کارش برگشت.پدرم گفت: “دیدی چی کار کرد؟ ”اما من اصلا حرفی نزدم.گفت: “اوضاع همین طور پیش میرفت، لاری دنبال برنامههای خودش بود و من هم هر وقت فرصتی پیش میاومد می رفتم سراغ اش. به مادرت میگفتم فلان جا یا بهمان جا میرم.”عینکاش را در آورد و چشمهاش را بست. “تا حالا این چیزها را به کسی نگفته بودم”هیچ حرفی نداشتم که بزنم. به محوطهی بیرون و بعد به ساعتام نگاه کردم.گفت: “ببینم، هواپیما کی پرواز میکنه؟ میتونی پروازت را عوض کنی؟ لس، بذار مشروب دیگهای بخرم با هم بخوریم. دو تا دیگه سفارش میدم و حرفهام رو زود تمام میکنم. گوش کن، یک دقیقه بیشتر طول نمیکشه.”“عکساش را توی اتاق خواب کنار تخت گذاشته بود. اوایل اذیت میشدم، منظورم دیدن عکس لاری در اون جا و الی آخر. اما مدتی بعد بهاش عادت کردم. میبینی انسان چه طور به بعضی چیزها عادت میکنه؟ ” سرش را تکان داد.“باور کردناش سخته. به هر حال عاقبت خوبی نداشت. خودت میدونی. خودت همه چیز رو میدونی.”گفتم: “من فقط چیزهایی رو که تو بهام میگی میدونم.”“بهات میگم، لس. بهات میگم مهم ترین مسئله این وسط چی هست. میدونی، چیزهای مهمی این وسط مطرحه. چیزهایی مهم تر از جدا شدن مادرت از من. پس حالا خوب گوش کن. یک بار با هم توی رختخواب بودیم نزدیک ناهار بود. اون جا خوابیده بودیم و داشتیم با هم حرف میزدیم. احتمالا چرت میزدم. میدونی، از اون چرت زدن و خوابیدنهای مسخره بود. همان وقت بود که داشتم به خودم میگفتم بهتره بلند شوم و زود بزنم به چاک. انگار همان موقع بود که ماشینی آمد داخل و جلو پارکینگ کسی از آن پیاده شد و در را محکم بست.“زن جیغ کشید و گفت: ‘خدای من، لاری اومد!’“ لابد مثل دیوونهها شده بودم. انگار به این فکر میکردم که اگه از در عقبی فرار کنم یقهام را میگیرد و به نردههای حیاط آویزانام میکند و شاید بکشدم. سالی داشت صداهای مسخرهای از خودش در میآورد. انگار نمیتونست نفس بکشه. روبدوشامبرش را پوشیده بود اما جلوش باز بود. توی آشپزخانه ایستاده بود و داشت سرش را تکان میداد. همهی این چیزها توی یک لحظه اتفاق افتاد. میفهمی که. من تقریبا لخت اون جا ایستاده بودم و لباسهام توی دستام بود که لاری در هال را باز کرد. هول شدم و خودم را درست کوبیدم به پنجرهی اتاقشان، خودم را درست کوبیدم به شیشه.”پرسیدم: “فرار کردی؟ دنبالات نکرد؟ ” پدرم طوری نگاهام کرد که انگار خل شدهام بعد به لیوان خالیاش زل زد. من به ساعت ام نگاه کردم و بدنام را کش دادم. سرم کمی از ناحیهی پشت چشمها درد گرفته بود.گفتم: “گمون ام بهتره هر چه زودتر از این جا بزنم بیرون.” دستام را روی چانهام کشیدم و یقهام را صاف کردم.پرسیدم: “اون زن هنوز توی ردینگ(۱۸) زندگی میکنه؟ ”پدرم گفت: “تو هیچی نمیدونی. تو اصلا چیزی نمیدونی. تو به جز فروختن کتاب هیچی حالیات نیست.” تقریبا وقت رفتن بود.گفت: “آه خدای من، مرا ببخش، اون مرد داغون شد. روی زمین افتاد و شروع کرد به گریه کردن. زن ایستاده بود توی آشپزخانه و داشت اون جا گریه میکرد. زانو زده بود و داشت به درگاه خداوند التماس میکرد. آن قدر بلند و رسا که مرد از توی هال صداش را میشنید.”پدرم خواست چیز دیگری بگوید اما به جای گفتن حرفاش سرش را تکان داد. شاید میخواست من حرف بزنم.آخر سر گفت: “نه، بهتره بری که به هواپیمات برسی.”کمک اش کردم کتاش را بپوشد و بعد همین طور که آرنجاش را گرفته بودم و به طرف خروجی راهنماییاش می کردم، زدیم بیرون.گفتم: “بذار برات تاکسی بگیرم،”گفت: “نه، میخوام بدرقهات کنم.”گفتم: “احتیاجی نیست، دفعهی بعد.”با هم دست دادیم. این آخرین باری بود که دیدماش. به طرف شیکاگو که می رفتم یادم آمد پاکت هدیه هاش را انگار توی کافه جا گذاشتهام. مثل بقیه ی چیزها. البته مری به شیرینی نیاز نداشت، بادامی یا هر چیز دیگر.تازه این مربوط به سال گذشته است. حالاکه نیازش حتی کمتر هم شده است.پی نوشت:۱٫ Midwestern2. Les3. Mary4. Harrah’s Club5. Reno6. Lake Tahoe7. Stanly Products8. Sally Wain9. Palmer10. Larry11. Hank12. Freddy13. Dago14. Roosevelt15ـ Seattle، شهری در ایالت واشینگتن. م.۱۶ـ Los Angeles ، شهری در ایالت کالیفرنیا. م.۱۷ـPhoenix ، مرکز ایالت آیروزنا. م.۱۸٫ Redding……………………………..پاکتهاریموند کارورترجمه: مصطفی مستور
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 26]
صفحات پیشنهادی
مدیرکل بنیاد حفظ آثار کرمانشاه خبر داد ارسال 58 اثر به جشنواره داستان کوتاه راهیان نور کرمانشاه
مدیرکل بنیاد حفظ آثار کرمانشاه خبر دادارسال 58 اثر به جشنواره داستان کوتاه راهیان نور کرمانشاهمدیرکل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمانشاه گفت اثر در زمینه داستان کوتاه و 16 اثر در زمینه طراحی پوستر به دبیرخانه این جشنواره ارسال شد به گزارش خبرگزاری فارس از کرماین کاریکاتورها اثر صادق هدایت نیست!
این کاریکاتورها اثر صادق هدایت نیست جهانگیر هدایت برادرزاده صادق هدایت در دولت احمدی نژاد به ناشر جدید اجازه چاپ آثار صادق هدایت داده نشد اما قبل از آن به تعداد زیادی از ناشران مجوز انتشار کارهای هدایت را دادند جهانگیر هدایت میگوید بسیاری از کارهایی که از صادق هکارگاه داستاننویسی نویسندگان جوان افغان در تهران برگزار شد
کارگاه داستاننویسی نویسندگان جوان افغان در تهران برگزار شدنشست ادبی داستاننویسان جوان افغانستان با حضور ابوتراب خسروی نویسنده برجسته کشورمان در تهران برگزار شد به گزارش خبرنگار دفتر منطقهای خبرگزاری فارس در حاشیه جشنواره قند پارسی نشست ادبی داستاننویسان جوان افغانستان با حضبرگزاری اختتامیه نخستین جشنواره داستان نویسی و طراحی پوستر راهیان نور استان کرمانشاه
برگزاری اختتامیه نخستین جشنواره داستان نویسی و طراحی پوستر راهیان نور استان کرمانشاه کرمانشاه - ایرنا - آیین اختتامیه نخستین جشنواره داستان کوتاه و طراحی پوستر راهیان نور روز یکشنبه با همکاری اداره کل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس و حوزه هنری استان کرمانشاه در محل این ادانش آموزان مازندران 900 اثر به جشنواره نوجوان سالم ارسال کردند
دانش آموزان مازندران 900 اثر به جشنواره نوجوان سالم ارسال کردند ساری- ایرنا- مدیر کل آموزش و پرورش مازندران از ارسال بیش از 900 اثر از سوی دانش آموزان استان برای سومین جشنواره نوجوان سالم خبر داد سید علی قاسمی روز یکشنبه به خبرنگار ایرنا گفت 350 اثر از این تعداد که بیشاجرای اثری نیمه تمام از زنده یاد استاد محمد
اجرای اثری نیمه تمام از زنده یاد استاد محمد آخرین اثر نیمه تمام زنده یاد محموداستاد محمد به همت شهرداری منطقه 2 درقالب نمایش نامه خوانی به اجرا درخواهد آمد به گزارش حوزه تئاتر باشگاه خبرنگاران به نقل از روابط عمومی این برنامه سید علیرضا حسینی مجری اجرای این نمایشنامه با اهفت اثر توليدي سيماي مركز قزوين در انتظار پخش
هفت اثر توليدي سيماي مركز قزوين در انتظار پخش هفت اثر توليدي سيماي مركز قزوين جهت ارزيابي و ثبت تحويل مركز سيماي استان ها گرديد به گزارش حوزه رادیو تلویزیون باشگاه خبرنگاران به نقل از روابط عمومي صدا و سيماي مركز قزوين 1- مستند تلويزيوني مردان هور با هدف به تصوير كشيدن فداتجدید چاپ 12 اثر کانون پرورش فکری
تجدید چاپ 12 اثر کانون پرورش فکری تهران - ایرنا - کودک سرباز و دریا اثر ژرژفون ویلیه و 12 عنوان کتاب دیگر برای چندمین بار از سوی انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تجدید چاپ شد به گزارش روز یکشنبه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان این کتاب با ترجمه دلارا قهرمان در ساسه هزار اثر به جشنواره استانی ˈعلامه حلیˈ ارسال شد
سه هزار اثر به جشنواره استانی علامه حلی ارسال شد شیراز- ایرنا- مدیر حوزه های علمیه استان فارس گفت سه هزار اثر از 80 مدرسه وحوزه عملیه خواهران و برادران این استان به دبیرخانه نخستین جشنواره استانی علامه حلی ارسال شده است به گزارش ایرنا حجت الاسلام محمدهادی رحیمی صادق سه شنباین اثر ایرانی، زیباترین کتاب جهان شد
این اثر ایرانی زیباترین کتاب جهان شد فرهنگ > کتاب - لوح تقدیر مسابقه زیباترین طراحی کتاب جهان به سنگ سلام منتشر شده در انتشارات عصرداستان تعلق گرفت که توسط مهدی ایمانی پور رایزن فرهنگی ایران در آلمان دریافت شد مراسم اهدای پنجاه و یکمین دوره جایزه جهانی زیباترین81 اثر به سومین جشنواره فیلم بسیج ارسال شد
81 اثر به سومین جشنواره فیلم بسیج ارسال شد سمنان - ایرنا - مسوول انجمن فیلم سازمان بسیج هنرمندان استان سمنان از ارسال 81 اثر به دبیرخانه این جشنواره خبر داد علی همتی روز سه شنبه با بیان اینکه اختتامیه سومین جشنواره فیلم بسیج هنرمندان استان سمنان پنجشنبه در آمفی تئاتر کتابخانهکارنگی از اصول سخنرانی اثرگذار میگوید
فرهنگ و ادب بازار نشر کارنگی از اصول سخنرانی اثرگذار میگوید انتشارات قدیانی در تازهترین اقدام خود ترجمهی یکی از تألیفات مشهور دیل کارنگی را در اختیار علاقهمندان قرار داده است به گزارش خبرنگار مهر کتاب «چگونه آسان و تأثیر گذار سخنرانی کنیم » از دیل کارنگی که بااختتامیه جشنواره داستان کوتاه و طراحی پوستر راهیان نور
یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۵ ۲۱ اولین جشنواره داستان کوتاه و مسابقه طراحی پوستر راهیان نور استان کرمانشاه با تجلیل از برگزیدگان به کار خود پایان داد به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران ایسنا منطقه کرمانشاه سرهنگ محمدی مدیرکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمانشاهکشفسه سه اثر تاریخی سوریه از دزدان
یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۲ - ۰۸ ۵۰ سه اثر تاریخی سوریه از دزدان آثار تاریخی کشف شدند به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران ایسنا این آثار به شهر تاریخی پالمیرا تعلق داشته که از سالها دقبل وسط گروه های تروریستی به طورغیر قانونی کاوش شده و حدود 2 هزار سال قدمت دارند به گزارش عرب نیوزداستان «قمپز در کردن» چه بود؟
چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۵ ۲۸ آدمی ذاتا خوش دارد که از خود تعریف کند و به بعضی از اعمال و رفتار خود جنبه شاهکار وپهلوانی بدهد و گمان می برد اگرحرفهای گنده بزند وکارهای مهمی را بر خلاف حقیقت به خود نسبت دهد حقیقت مطلب همیشه مکتوم می ماند و رازش از پرده بیرون نمی افتد در حالی که چحسن عامهکن دو اثر از برادر مرحومش را به نمایشگاه خیریه آورد
حسن عامهکن دو اثر از برادر مرحومش را به نمایشگاه خیریه آورد حسن عامه کن که برادر هنرمندش را به دلیل سرطان از دست داده است دو اثر خود و دو اثر از برادر مرحومش علی عامه کن را به نمایشگاه فروش آثار هنری به نفع هنرمندان بیمار آورد به گزارش حوزه تجسمی باشگاه خبرنگاران به نقلفعالیت های کانون های فرهنگی هنری مساجد فارس اثرگذار است
فعالیت های کانون های فرهنگی هنری مساجد فارس اثرگذار است شیراز- ایرنا- معاون فرهنگی اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان فارس گفت کانون های فرهنگی هنری مساجد فارس فعالیت های اثرگذاری را انجام می دهند و این در حالی است که استان فارس در بخش کانون های فرهنگی هنری مساجد جایگاه مناسبی-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها