تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 10 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):از چند رنگى و اختلاف در دين خدا بپرهيزيد، زيرا يكپارچگى در آنچه حق است ولى شما ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1836171311




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

کودکانه‌های رزمنده 9 ساله سال حماسه و خون نخستین بار بود که تانک‌ها و جنازه عراقی‌ها را از نزدیک دیدم


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: کودکانه‌های رزمنده 9 ساله سال حماسه و خون
نخستین بار بود که تانک‌ها و جنازه عراقی‌ها را از نزدیک دیدم
بابا تأکید کرد که سرم را بلند نکنم، چون سر بلند کردن برابر بود با تیر مستقیم خوردن، ولی من بی‌خیال بودم، باید با چشم خودم می‌دیدم، نه با چشم دوربین، دیدن تانک برای من خیلی جذابیت داشت.

خبرگزاری فارس: نخستین بار بود که تانک‌ها و جنازه عراقی‌ها را از نزدیک دیدم


به گزارش بخش دفاع مقدس خبرگزاری فارس از مازندران، سال‌های درخشان و تکرار نشدنی دفاع مقدس همواره با زیبایی‌هایی همراه بوده که هر لحظه آن نشان از خلوص و حقانیت سپاه اسلام در برابر سپاه کفر است، سرزمین نور، سن و سال نمی‌شناخت و از کودک 9 ساله تا حبیب بن مظاهر در آن نقش‌آفرینی می‌کردند، یکی از زیباترین و ناب‌ترین سوژه‌های دفاع مقدس رزمنده‌ای خردسال است که در اوان سال‌های نونهالی همراه پدرش وارد مناطق عملیاتی شده و خاطراتی از آن لحظات ماندگار را با حال و هوای کودکانه‌اش بیان می‌کند که بسی جذاب و خواندنی است و پنجره‌ای جدید از دفاع مقدس را به روی مخاطب می‌گشاید. جواد صحرایی همان رزمنده نونهالی است که به همراه پدرش، «سردار رمضانعلی صحرایی» که از فرماندهان لشکر ویژه 25 کربلا بود، در جبهه‌ها حضور یافت، پای صحبت‌های شیرینش می‌نشینیم تا حال و هوایی تازه کنیم.- نخستین‌بار بود که جنازه عراقی‌ها را از نزدیک می‌دیدم در یکی از مأموریت‌های بابا از اهواز به شلمچه، در سال 66 در شلمچه همراهش بودم، آقای جمشید حیدری هم با ما بود، او الان معلم بازنشسته رستمکلای بهشهر است و کندوی عسل دارد. در مسیر به رزمنده‌هایی برخوردیم که بیلچه‌های آبی رنگی دست‌شان بود و داشتند سنگرهای انفرادی برای خودشان حفر می‌کردند، انگار همین دیروز بود، یکی هم کمک می‌کرد و سرِگونی را نگه می‌داشت تا آن یکی خاک داخل گونی بریزد. در همان مسیر، بچه‌ها زمان طولانی‌ را صرف پاکسازی کرده بودند، وضعیت بد بعضی از اجساد عراقی باعث می‌شد زودتر آنها را خاک کنند. زمان زیادی از اتمام عملیات کربلای هشت نگذشته بود، وارد منطقه شلمچه شدم، در بیست قدمی من، پشت خاکریز، درست آن طرف من، جنازه دو عراقی با لباس‌های سبز، کنار هم با کلاه آهنی و پوتین‌ها‌شان افتاده بود، ترسیده بودم، قلبم تُند می‌زد، به شکم خوابیده بودند، چندشم شده بود، این نخستین‌بار بود که جنازه عراقی‌ها را از نزدیک می‌دیدم. بابا این جا هم مرا سپرد به یک نفر دیگر و خودش رفت پی کارها و ماموریت‌هاش، بابا این جا هم دست از درس خواندن من نکشیده بود، همان جمشید حیدری را مأمور کرد که بر درس خواندن‌هایم نظارت داشته باشد، با حیدری به دلیل هم همشهری بودن و قیافه مهربانش جور بودم.  

اولین باری که تانک‌های عراقی را می دیدم آن روز آقای حیدری باز و بسته کردن اسلحه کلاش را به من آموزش داد، حوصله‌ام سر رفته بود تا اینکه غروب بابا آمد، از خستگی نای ایستادن نداشت، وقتی او را دیدم، از خوشحالی جیغ کشیدم، آمد و کمی دراز کشید و استراحت کرد، بعد گفت: «جواد! برویم پیک نیک؟» بال درآوردم، گفتم: «کجا؟» دستم را گرفت و برد. قدِّ خاکریزهای آن منطقه چندین متر بود، خاکریزهایی که تا آن وقت دیده بودم، ارتفاع‌شان کم بود، ولی آن خاکریزها، بلندترین خاکریزهایی بود که تا به حال دیده بودم، کار بچه‌های جهاد یا مهندسی لشکر بود، خاک نرمی داشت، آن لحظات، کِیف دنیا را می‌کردم، خاکریزهای خطرناکی بود، لحظه‌ای اگر بالای آن مکث می‌کردی، به دلیل ارتفاع بلندش، از دید عراقی‌ها در امان نبودی. به بالای خاکریز که می‌رسیدی، بی‌درنگ باید غلت می‌زدی، بعد از 10دقیقه پیاده‌رَوی و غلت‌زدن که خیلی لذت داشت، به دیده‌‌بانی رسیدیم، جایی که باید دشمن را ببینی و به بچه های ادوات‌گرا بدهی، دیدم دو سه تا رزمنده در محل دیده بانی نشسته‌اند و دارند با بی‌سیم صحبت می‌‌‌کنند، یک کاغذ هم دست‌شان بود، مدام تکرار می‌کردند: «نخود بفرست!» تازه متوجه شدم نخود اسم رمزشان است، به کاغذ دقت کردم، لیست اسامی فرماندهان با کُدهای شان آن  جا نوشته بود، اسم بابا هم در آن صفحه می درخشید. مگس های زیاد و درشتی، به خاطر آلودگی منطقه مدام دور سر و صورت ما دور می زدند، بابا گفت: «جواد! می‌دانی آن جلوتر کجاست؟» گفتم: «نه!» گفت: «چشم‌هات را بچسبان به چشمی دوربین، تانک‌هایی که آن جلو  می‌بینی، مال عراقی‌هاست، می‌بینی؟» اسم دو نفر از فرماندهان را برد، یکی شهید بلباسی بود که در کربلای 8 به شهادت رسیده بود و حالا آن جلو آرام خوابیده بود، گفت: «جنازه آنها هنوز آن جاست، یعنی بچه‌ها پیش رَوی کردند و بعد عقب‌نشینی.» بابا تأکید کرد که سرم را بلند نکنم؛ چون سر بلند کردن برابر بود با تیر مستقیم خوردن، ولی من بی خیال بودم، باید با چشم خودم می‌دیدم، نه با چشم دوربین، دیدن تانک برای من خیلی جذابیت داشت، خصوصاً تانک های عراقی‌ها را که تا به حال ندیده بودم، یک بار دیگر سرم را بلند کردم، بابا آن  چنان زد به سرم که پس گردنم را با دستم گرفتم، گفت: «یک بار دیگر سرت را  بلند کنی، هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.» اما یک بار دیگر هم وقتی بابا حواس اش نبود، سرم را بلند کردم، اما چیزی ندیدم، این بار دست بابا محکم‌تر از دفعه قبل خورد به پسِ کله‌ام؛ با عصبانیت گفت: «تو لیاقت نداری این جا باشی، باید برویم! پاشو ببینم ... .» و مرا برگرداند. حوالی همان منطقه بود که برای نخستین‌بار، چراغانی شهر بصره را با چشم‌های غیرمسلح دیدم. انتهای پیام/86020/ب۴۰

92/12/28 - 10:20





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 69]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن