واضح آرشیو وب فارسی:فارس: کودکانههای رزمنده 9 ساله سال حماسه و خون
نخستین بار بود که تانکها و جنازه عراقیها را از نزدیک دیدم
بابا تأکید کرد که سرم را بلند نکنم، چون سر بلند کردن برابر بود با تیر مستقیم خوردن، ولی من بیخیال بودم، باید با چشم خودم میدیدم، نه با چشم دوربین، دیدن تانک برای من خیلی جذابیت داشت.
به گزارش بخش دفاع مقدس خبرگزاری فارس از مازندران، سالهای درخشان و تکرار نشدنی دفاع مقدس همواره با زیباییهایی همراه بوده که هر لحظه آن نشان از خلوص و حقانیت سپاه اسلام در برابر سپاه کفر است، سرزمین نور، سن و سال نمیشناخت و از کودک 9 ساله تا حبیب بن مظاهر در آن نقشآفرینی میکردند، یکی از زیباترین و نابترین سوژههای دفاع مقدس رزمندهای خردسال است که در اوان سالهای نونهالی همراه پدرش وارد مناطق عملیاتی شده و خاطراتی از آن لحظات ماندگار را با حال و هوای کودکانهاش بیان میکند که بسی جذاب و خواندنی است و پنجرهای جدید از دفاع مقدس را به روی مخاطب میگشاید. جواد صحرایی همان رزمنده نونهالی است که به همراه پدرش، «سردار رمضانعلی صحرایی» که از فرماندهان لشکر ویژه 25 کربلا بود، در جبههها حضور یافت، پای صحبتهای شیرینش مینشینیم تا حال و هوایی تازه کنیم.- نخستینبار بود که جنازه عراقیها را از نزدیک میدیدم در یکی از مأموریتهای بابا از اهواز به شلمچه، در سال 66 در شلمچه همراهش بودم، آقای جمشید حیدری هم با ما بود، او الان معلم بازنشسته رستمکلای بهشهر است و کندوی عسل دارد. در مسیر به رزمندههایی برخوردیم که بیلچههای آبی رنگی دستشان بود و داشتند سنگرهای انفرادی برای خودشان حفر میکردند، انگار همین دیروز بود، یکی هم کمک میکرد و سرِگونی را نگه میداشت تا آن یکی خاک داخل گونی بریزد. در همان مسیر، بچهها زمان طولانی را صرف پاکسازی کرده بودند، وضعیت بد بعضی از اجساد عراقی باعث میشد زودتر آنها را خاک کنند. زمان زیادی از اتمام عملیات کربلای هشت نگذشته بود، وارد منطقه شلمچه شدم، در بیست قدمی من، پشت خاکریز، درست آن طرف من، جنازه دو عراقی با لباسهای سبز، کنار هم با کلاه آهنی و پوتینهاشان افتاده بود، ترسیده بودم، قلبم تُند میزد، به شکم خوابیده بودند، چندشم شده بود، این نخستینبار بود که جنازه عراقیها را از نزدیک میدیدم. بابا این جا هم مرا سپرد به یک نفر دیگر و خودش رفت پی کارها و ماموریتهاش، بابا این جا هم دست از درس خواندن من نکشیده بود، همان جمشید حیدری را مأمور کرد که بر درس خواندنهایم نظارت داشته باشد، با حیدری به دلیل هم همشهری بودن و قیافه مهربانش جور بودم.
اولین باری که تانکهای عراقی را می دیدم آن روز آقای حیدری باز و بسته کردن اسلحه کلاش را به من آموزش داد، حوصلهام سر رفته بود تا اینکه غروب بابا آمد، از خستگی نای ایستادن نداشت، وقتی او را دیدم، از خوشحالی جیغ کشیدم، آمد و کمی دراز کشید و استراحت کرد، بعد گفت: «جواد! برویم پیک نیک؟» بال درآوردم، گفتم: «کجا؟» دستم را گرفت و برد. قدِّ خاکریزهای آن منطقه چندین متر بود، خاکریزهایی که تا آن وقت دیده بودم، ارتفاعشان کم بود، ولی آن خاکریزها، بلندترین خاکریزهایی بود که تا به حال دیده بودم، کار بچههای جهاد یا مهندسی لشکر بود، خاک نرمی داشت، آن لحظات، کِیف دنیا را میکردم، خاکریزهای خطرناکی بود، لحظهای اگر بالای آن مکث میکردی، به دلیل ارتفاع بلندش، از دید عراقیها در امان نبودی. به بالای خاکریز که میرسیدی، بیدرنگ باید غلت میزدی، بعد از 10دقیقه پیادهرَوی و غلتزدن که خیلی لذت داشت، به دیدهبانی رسیدیم، جایی که باید دشمن را ببینی و به بچه های ادواتگرا بدهی، دیدم دو سه تا رزمنده در محل دیده بانی نشستهاند و دارند با بیسیم صحبت میکنند، یک کاغذ هم دستشان بود، مدام تکرار میکردند: «نخود بفرست!» تازه متوجه شدم نخود اسم رمزشان است، به کاغذ دقت کردم، لیست اسامی فرماندهان با کُدهای شان آن جا نوشته بود، اسم بابا هم در آن صفحه می درخشید. مگس های زیاد و درشتی، به خاطر آلودگی منطقه مدام دور سر و صورت ما دور می زدند، بابا گفت: «جواد! میدانی آن جلوتر کجاست؟» گفتم: «نه!» گفت: «چشمهات را بچسبان به چشمی دوربین، تانکهایی که آن جلو میبینی، مال عراقیهاست، میبینی؟» اسم دو نفر از فرماندهان را برد، یکی شهید بلباسی بود که در کربلای 8 به شهادت رسیده بود و حالا آن جلو آرام خوابیده بود، گفت: «جنازه آنها هنوز آن جاست، یعنی بچهها پیش رَوی کردند و بعد عقبنشینی.» بابا تأکید کرد که سرم را بلند نکنم؛ چون سر بلند کردن برابر بود با تیر مستقیم خوردن، ولی من بی خیال بودم، باید با چشم خودم میدیدم، نه با چشم دوربین، دیدن تانک برای من خیلی جذابیت داشت، خصوصاً تانک های عراقیها را که تا به حال ندیده بودم، یک بار دیگر سرم را بلند کردم، بابا آن چنان زد به سرم که پس گردنم را با دستم گرفتم، گفت: «یک بار دیگر سرت را بلند کنی، هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.» اما یک بار دیگر هم وقتی بابا حواس اش نبود، سرم را بلند کردم، اما چیزی ندیدم، این بار دست بابا محکمتر از دفعه قبل خورد به پسِ کلهام؛ با عصبانیت گفت: «تو لیاقت نداری این جا باشی، باید برویم! پاشو ببینم ... .» و مرا برگرداند. حوالی همان منطقه بود که برای نخستینبار، چراغانی شهر بصره را با چشمهای غیرمسلح دیدم. انتهای پیام/86020/ب۴۰
92/12/28 - 10:20
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 69]