واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین:
وقتی سیاست خانوادهای را نابود میکند فرهنگ > کتاب - این رمان در بستر روایتی ساده از یک زندگی لطیف خانوادگی حرف میزند و میگوید که چهطور همه چیز با یک سهلانگاری از هم میپاشد؛ همه چیز از یک «حفره بلا» آغاز میشود و ناگهان آرامش بلعیده میشود.
به گزارش خبرآنلاین، چاپ دوم رمان «کلت۴۵» نوشته حسامالدین مطهری در آستانه سال جدید منتشر شد. کلت۴۵، زندگی خانوادهای را روایت میکند که در اوج نوستالژیهای دهه ۵۰ و ۶۰ شمسی، به هیجاناتِ سیاسی تن میدهند. در این رمان خواهید دید که سیاست چهطور خانواده را نابود میکند. به اعتقاد نویسنده «کلت۴۵» رمانی علیه سیاست است و نویسنده در این رمان کوشیده است بخشی از تاریخ را روایت کند که قطعاً دوباره تکرار خواهد شد. این رمان در بستر روایتی ساده از یک زندگی لطیف خانوادگی حرف میزند و میگوید که چهطور همه چیز با یک سهلانگاری از هم میپاشد؛ همه چیز از یک «حفره بلا» آغاز میشود و ناگهان آرامش بلعیده میشود.
وحشت، زندگی مخفیانه، لذت بردن از در کنارِ هم بودن و عشقی ساده را با مطالعه «کلت۴۵» تجربه کنید. کاهش تعداد اوراق کتاب در صفحهبندی جدید و ویراستاری مجدد از جمله ویژگیهای چاپ دوم رمان کلت۴۵ است. نشر آرما کلت۴۵ را در هزار نسخه برای دومین بار منتشر کرده است. در بخشی از رمان میخوانیم: جلویِ باجه بلیطفروشی پشت سرِ مردِ میانسالی منتظر ماند. مرد برایِ جایی بلیط گرفت که صالح اسمش را نشنیده بود. فکر کرد جایی که اسمش را نشنیده باشد، جایِ خوبی برایِ مخفی شدن است! تند جلو پرید و به مسئولِ باجه گفت: «آقا یکی هم به من بدهید» و تویِ جیبهایش دنبالِ اسکناس گشت. پولِ بلیط را حساب کرد و سوارِ بنزِ 302 از شرکتِ اتوتاج شد. شاگرد شوفرِ اتوبوس مداوم و تیز فریاد میزد. گرما از موتور به کابین میدوید و اتوبوس را دمکرده میکرد. عرقِ صالح در آمده بود و تنش را نوچ کرده بود. واهمه موقعِ فرار دیگر تمام شده بود. تنها نگرانیاش درباره فردایِ نامعلوم بود. صداها و گرمایِ آزاردهنده، نگرانیاش را تشدید میکرد. اتوبوس پر از نفسهایِ غریبه بود. صالح نمیدانست با آنها به کجا میرود. معدهاش از بویِ گازوییل و روغن سوخته به هم پیچید. یادش آمد نهار نخورده است. از اینکه همه چیز آزارش میداد، بدش آمد. یک لحظه دلش خواست دنیا تمام شود. یا چشم ببندد و در بیزمانی و بیمکانیِ مطلق چشم باز کند. به این امید چشم رویِ هم گذاشت. اتوبوس راه افتاد. نیم ساعت بعد ماشین در جادهای بیرونِ شهر میراند. صالح نتوانست بخوابد. از پنجره بیرون را تماشا کرد. جاده را نمیشناخت و نمیدانست به کجا میرسد. تا به یاد داشت آن دور و بر را ندیده بود. انگار به آخرِ زمین میرفت؛ به ناکجاآباد. تصمیم گرفت مسیرِ ناکجاآباد را نبیند. خوابید. وقتی بیدار شد، ماشین کنارِ جاده متوقف شده بود. چشم چشم کرد بلکه بفهمد چه خبر شده است. همه مسافرها سرِ صندلیهاشان بودند. نورِ کمرمقی از چراغِ سقفیِ اتوبوس میتابید. از پنجره بیرون را تماشا کرد و شبحِ دو مرد را کنارِ درِ اتوبوس دید. توانست شاگرد شوفر را سیگار به دست تشخیص بدهد. نفرِ دوم پا رویِ پله اتوبوس گذاشت. کابین نورِ بیشتری گرفت. ژاندارم بود. چراغقوهاش را رویِ صورتِ همه گرداند. تهماندهای از آن واهمه دوباره در صالح جان گرفت. با این حال خودش را نباخت. از چیزی که در پیش بود گریزی نداشت. 6060
دوشنبه 26 اسفند 1392 - 12:50:02
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 108]