واضح آرشیو وب فارسی:خبرگزاری موج:
۲۱ اسفند ۱۳۹۲ (۹:۴۶ق.ظ)
اندر حکايت حادثه عظيم «توزيع سبد کالا» و دخترکي ظريف که از شهر تهران ميگذشت گروه فرهنگي
به گزارش طناز اين روايت در خبرگزاري موج، روزي روزگاري نه چندان دور از حال و روزگار ما، يعني درست همين چند ماه گذشته، حادثه اي به غايت شگرف و غوغا برانگيز در شهر تهران و نيز، ديگر شهرهاي ايران زمين اتفاق افتاد.
معجزه ي توزيع سبدي مملو از نعمت هاي بي بديل خداوندي؛ سبدي که از فرط پري و رنگارنگي و مرغوبيت کالاهايش پهلو به مائده ي آسماني عيسي(ع) زده و کم مانده بود گوي سبقت از يد بيضا و عصاي معجزهگر موسي(ع) نيز بربايد...!
روزي دخترکي ظريف از شهر ميگذشت
ديد مردماني هراسان و عجول و دست پاچه و ذوق زده، صف بر صف، پشت در برخي از فروشگاههاي مواد غذايي ايستاده اند.
گاه پيرزني خوش تيپ و چتر به دست با غرولند به جوانک سر به هواي داخل صف که شيطنت ميکرد و جاي او را نيز تنگ، طعنه مي زد که:
«نداني که برتر، مقام تو نيست
فروتر نشين يا برو يا بايست!»
گاه زني جوان با موبايلي شيک و سفيد رنگ شرح ماوقع را براي دوستان عزيزتر از جانش حکايت مينمود و گاه مردي با پشتکار فراوان و مثال زدني تلاش ميکرد با لطايف الحيل از منتهي اليه صف خود را بر سرداران و پيش قراولان معرکه برساند.
لابه لاي اين جماعت شيک پوش بي خيال و خوش و خرم، جماعتي ديگر هم بودند که از فرط بخت برگشتگي يک دندان در دهان نداشتند و شکم ها برکمر چسبيده و رنگ از رخسارهاي شان پريده و منتظر که خواجگان صاحب فروشگاه کي از در به درآيند و آنها را به نوايي برسانند...
القصه؛ دخترک ظريف داستان، هاج و واج و انگشت حيرت به دهان از محشر کبراي پديدآمده ناگهان چشمش به روزنامه فروشي چند قدم آن طرف تر از جمعيت افتاد و جلو رفت و ديد بعله...
عجب روزنامههايي و عجب تيترهاي درشت دندانه داري! برخي از بزرگان مجلسنشين مملکت همه از پيدايش واقعه اي، سخت ناراضي و نالانند و فرياد و فغان به افلاک رسانده؛
«يکي بيخود از خشمناکي چو مست
يکي بر زمين مي زند هر دو دست...»
و آن يکي ديگر با شيوه اي جانگداز آن چنانکه دل در بطن سنگ آب مي شد، نعره ميزد که:
اين گداپروري است اي صنم شيرينکار...!
سرتان را درد نياورم... در همين هنگام، يک مرتبه درهاي رحمت و نعمت به روي مردمان خوشحال و بدحال داستان ما باز شد و سيل جمعيت که به مَثَل مانند سيل و توفان نوح (ع) همه چيز را از بيخ وبن ميکند، وارد فروشگاه شد.
دخترک ظريف هاج و واج تر از رهگذري پرسيد: اينجا چه خبر است و اينها درچه کارند؟!
رهگذرگفت: معجزهاي عظيم براي مردمان فقير و تنگدست ايراني اتفاق افتاده؛ گويا روزي طلب ناکرده اينجا ميدهند...!
هنوز دقايقي از صحبت رهگذر نگذشته بودکه جيغ و فرياد و آه از نهاد مرد و زن و پير و جوان داخل فروشگاه برخاست.چنان ولوله اي برپاشد که قيامت کبري پيش آن به گريه ي کودکي خرد در پستويي تنگ ميمانست!
و بعد طبق طبق، فحش و ناسزا و نفرين و گله بود که همراه نايلون مائدههاي زميني از فروشگاه خارج ميشد...
مردمان خوشاحوالِ ثروتمند با دستان پر به خانه هايشان مي رفتند و جماعت بيدندان ِکهنه پوش ِتنگدست، نااميد و دست از پا درازتر به خانههاي شان باز ميگشتند که چه؟
سبد کالا به ايشان تعلق نگرفته است!!
دخترک ظريفکم مانده بود از تعجب و ترس، پس بيافتد...به ناچار درگوشه اي خزيد تا از حمله و زد و خورد و پرخاش قوم کالا بگير و کالا نگير در امان بماند و جان سالم از مهلکه بيرون ببرد...
***
صبح روز بعد، ظريف قصه ي ما در مشاهدات خود را در خبرگزاري موج اين گونه نوشت:
عزيزان خواننده به سلامت باشند
اندرحکايت حادثه ي عظيم توزيع سبد کالا؛ آمدند و کندند و سوختند و برخي بردند و برخي نبردند! و رفتند.
والسلام
نگارنده: دخترک
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبرگزاری موج]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 36]