واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: شعرهای عاشقانه؛ به کمی غزال وحشی، به شما نیازمندم

شعرهایی زیبا از زنده یاد «عمران صلاحی»: به هوا نیازمندم/ به کمی هوای تازه/ به کمی درخت و قدری گل و سبزه و تماشا/ به پلی که می رساند یخ و شعله را به مقصد/ ... به کمی غزال وحشی/ به شما نیازمندم.
آنچه در ادامه میآید شعرهایی زیبا از زنده یاد «عمران صلاحی» شاعر طنزپرداز ایران است:می رود ارابه ی فرسوده ای - لنگان -می کشد ارابه را اسبی نحیف و مردنی در شبآن طرف، شهری غبارآلودپشت گاریسطلی آویزانپر از خالیخفته گاریچی، مگس ها این ور و آن ورپشت گاری جمله ای:"بر چشم بد لعنت"****************به زمین و زمان بدهكاریمهم به این، هم به آن بدهكاریمبه رضا قهوهچى كه ریزد چاىدو عدد استكان بدهكاریمبه على ساربان كه معروف استشتر كاروان بدهكاریمشاخى از شاخهاى دیو سفیدبه یل سیستان بدهكاریممثل فرخ لقا كه دارد خالبه امیرارسلان بدهكاریمنیست ما را ستارهاى، اى دوستكه به هفت آسمان بدهكاریممبلغى هم به بانك كارگرانشعبه طالقان بدهكاریماین دوتا دیگ را و قالى رابه فلان و فلان بدهكاریمدو عدد برگ خشك و خالى همما به فصل خزان بدهكاریمهم به تبریز و مشهد و اهوازهم قم و اصفهان بدهكاریم!به مجلات هفتگى، چندینمطلب و داستان بدهكاریمقلك بچهها به یغما رفتما به این كودكان بدهكاریممبلغى هم كرایه خانه به اینموجر بدزبان بدهكاریم****************کمک کنین هلش بدیم ، چرخ ستاره پنجرهرو آسمون شهری که ستاره برق خنجرهگلدون سرد و خالی رو ، بذار کنار پنجرهبلکه با دیدنش یه شب ، وا بشه چن تا حنجرهبه ما که خسته ایم بگه ، خونه باهار کدوم وره ؟تو شهرمون آخ بمیرم ، چشم ستاره کور شدهبرگ درخت باغمون ، زباله ی سپور شدهمسافر امیدمون ، رفته از اینجا دور شدهکاش تو فضای چشممون ، پیدا بشه یا شاپرهبه ما که خسته ایم بگه ، خونه باهار کدوم وره ؟کنار تنگ ماهیا ، گربه رو نازش می کننسنگ سیاه حقه رو ، مهر نمازش می کننآخر خط که می رسیم ، خطو درازش می کننآهای فلک که گردنت ، از همه مون بلن ترهبه ما که خسته ایم بگو ، خونه ی باهار کدوم وره ؟********************شعری از عمران صلاحی که قبل از مرگش سرده است :مرگ از پنجره ی بسته به من می نگردزندگی از دم درقصد رفتن داردروحم از سقف گذر خواهد کرددر شبی تیره و سردتخت حس خواهد کردکه سبکتر شده استدر تنم خرچنگی استکه مرا میکاودخوب می دانم منکه تهی خواهم شدو فرو خواهم ریختتوده ی زشت کریه ی شده امبچه هایم از من میترسندآشنایانم نیز به ملاقات پرستار جوان می آیند.*********************به هوا نیازمندمبه کمی هوای تازهبه کمی درخت و قدری گل و سبزه و تماشابه پلی که می رساند یخ و شعله را به مقصدبه کمی قدم زدن کنار این دلو به قایقی که واکرده طناب و رفته رقصانبه کرانه های آبیبه کمی غزال وحشیبه شما نیازمندم******************شعری را ناتمام رها می کنمتا روز دیگر آن را به پایان برسانمروز دیگروقتی شعر را می خوانممی بینم به پایان رسیده است***************درخت را به نام برگبهار را به نام گلستاره را به نام نور کوه را به نام سنگدل شکفته ی مرا به نام عشق عشق را به نام دردمرا به نام کوچکم صدا بزن...******************همراه من نیامده بودی، ولی تو رابا خویش برده بدمدیدم تو را که شانه به شانه با من می آییدیدم که می روم به سفر پا به پای توآن اسب را و آن رمه را، آن شتاب راآن کشتی ترانه و آن روح آب راآن جام های پر شده از ماهتاب را دیدمبا چشم های تودر کوچه های شاتوتدر کوچه های شعله ور شاخه ی انارپر می زدندپروانه های رنگ به رنگ صدای توهمراه من نیامده بودی، اماآنجا کنار استخرتوی حیاط کافه کنار خودمیک صندلی گذاشته بودم برای تو*******************حرفی نمی زنی، از عشقاز چیزهای معمولی می گوییاز سردی هوااز باراناز حال بچه ها می پرسیاز یاراننه صحبت از نسیمنه صحبت از بهار و گل یاس می کنیبا این همهاحساس می کنم که تو احساس می کنی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 134]