محبوبترینها
آیا میشود فیستول را عمل نکرد و به خودی خود خوب میشود؟
مزایای آستر مدول الیاف سرامیکی یا زد بلوک
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1854548050
روایت مریم کاظمزاده از دستمال سرخها/3 خواستگاری به روش یک فرمانده
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: روایت مریم کاظمزاده از دستمال سرخها/3
خواستگاری به روش یک فرمانده
احساس کردم اصغر حرفی برای گفتن دارد، اما قادر نیست به صراحت بیان کند. خوب می دانست چه میخواهد بگوید، اما لبهایش را گاز میگرفت و باز در ادامه گفتههایش در میماند. دست آخر همه چیز را در یک جمله خلاصه کرد: «با من زندگی میکنی؟»
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، مریم کاظم زاده از معدود خبرنگاران و احتمالا تنها زنی است که در حین درگیری های پاوه به آنجا سفر کرد و شروع به تهیه گزارش از وضعیت مردم نمود. او در این سفر با دکتر چمران و گروه دستمال سرخها همراه میشد و در بدترین شرایط به ثبت وقایع آن روزها مشغول بود. شاید همین جسارت و شجاعت او بود که فرمانده گروه دستمال سرخها دل در گرویش گذاشت و با او ازدواج کرد. اگر چه روزگار با این زوج یار نبود و تنها مدتی کوتاه توانستند در کنار هم باشند آن هم در شرایط جنگی اما مریم کاظم زاده هنوز با عشق خاصی از اصغر وصالی و خاطرات آن روزها صحبت میکند. وی در کتاب خبرنگار جنگی ماجرای ازدواجش را با فرمانده دستمال سرخها اینگونه تعریف میکند: دستمال سرخها کسانی هستند که کم حرف میزنند. وقتی به آنها میگویی؛ خبرنگارم، بیا مصاحبه کن. میگویند؛ خبرنگارها بروند همان دروغهای خودشان را بنویسند و میگویند خبرنگاران بعد از واقعه میآیند و فقط آنچه را که میخواهند ببینند، مینویسند. *دستمال سرخها که بودند؟ دستمال سرخها کسانی هستند که اغلب از خانواده خود خبر ندارند و خانواده نیز از آنها بیخبر است. وقتی به آنها میگویی خانوادهات نگران تو است، پیغامی برای آنها نداری؟ به روستائیان بینوا و فلکزده اطراف خود عاشقانه نگاه میکنند و میگویند خانواده من همینها هستند. دستمالسرخها کسانی هستند که در ابتدای درگیریهای کردستان در گروه خود چهل نفر بودهاند و تا چند روز گذشته هشت نفر از آنها باقی مانده بودند. دستمال سرخها کسانی هستند که هر شب بعد از نماز مغرب در دعاهای خود میگویند؛ خدایا شهادت را هر چه زودتر نصیب ما کن، و در جیب خود و روی قلبشان، آنجا که این همه عشق و محبت به خدا را در خون غرقه میسازد، این وصیتنامه را نگاه میدارند: «سلام، سلام بر پدر و مادر عزیزم که پسری به دنیا و ملت ایران تحویل دادهاند که تا آخرین قطره خون خود در راه دین، در راه وطن جنگید و این مردن افتخاری است برای شما. خالقا شکرت که مرا شهید حساب نمودی! این وصیت من ... گریه مکن مادرم، گریه مکن خواهرم، گریه مکن پدر عزیز و بزرگوارم. اللهاکبر، اللهاکبر،اللهاکبر...» این خلاصه مطلبی بود که از گزارش من طی دو روزی که در تهران بودم، در روزنامه به چاپ رسید. نه اینکه مطلب را خود نوشته باشم. این حرفهایی بود که پس از بازگشت از کردستان و ورود به دفتر روزنامه با آب و تاب زیاد برای همکاران خود تعریف کردم و یکی از آنها از فرصت استفاده کرد و با ضبط صدای من، مطالب گفته شده را کنار هم گذاشت و روز بعد به چاپ رساند و زیر آن نوشت: مریم. دلم میخواست اصغر وصالی و گروه دستمال سرخها این گزارش را میدیدند. به همین خاطر نمونه آن را وقتی با غاده(همسر شهید چمران) به سنندج برگشتیم، با خود بردم. *من بپا نمیخواهم! از طرف اصغر یکی دو نفر از بچهها به خصوص خود رضا مرادی مأمور شده بودند تا در طول مسیر پشت سر من حرکت کنند و اگر هم جلو میافتد طوری قدم بر دارند که در وقت خطر بتوانند از من دفاع کنند. با آنکه چنین سفارشها و مراقبتهایی که به طور پنهان از طرف اصغر تدارک دیده میشد، او در ظاهر حتی اوقاتی که ناگزیر تنها میشدیم، چنان رفتار تند و خشنی از خود نشان میداد که احساس میکردم از او بدم میآید. آن روز پس از بازگشت از مخابرات، مستقیم به سراغ اصغر رفتم و نسبت به مراقبتی که برای من گذاشته بود، به شدت اعتراض کردم. تنها جواب اصغر این بود که : «منطقه نا امنه» *با گروه دستمال سرخها عازم تهران شدم ... همراه گروه دستمال سرخها سوار یک هلیکوپتر نظامی شدیم و شهر بانه را به قصد مریوان ترک کردیم. پیش از ظهر در پادگان مریوان فرود آمدیم. اصغر وصالی و بچهها پی کار خود رفتند و من نیز وارد همان اتاق کوچکی شدم که در سفرهای قبلی به من سپرده شده بود. جای خالی دکتر چمران و غاده را به خوبی احساس میکردم. باز هم نیروهای پادگان تغییر کرده بودند. در هر حال یک شب دیگر را با خلوتی اتاق و آن تخت فنری که هیچگاه روی آن نخوابیدم و صندلی فکسنی که شبها پشت در میگذاشتم و میخوابیدم به سر بردم. فردای آن روز بیآنکه بدانم آخرین دیدار خود را در شهر مریوان پشت سر میگذارم، همراه با گروه اصغر وصالی با هلیکوپتر راهی کرمانشاه شدیم. داخل هلیکوپتر یک جنازه شهید و دو مجروح هم بودند. آن دو مجروح در طول مسیر شهید شدند. این سه شهید روی مین رفته بودند. هلیکوپتر جای نشستن نداشت. به سختی تا کرمانشاه رفتیم. در کرمانشاه به خانواده منصور اوسطی سر زدیم و با پدرش به گفتوگو نشستیم. پیرمردی که به کار کشاورزی مشغول بود و منصور تنها کسی بود که او داشت. وقت آمدن از پیرمرد پرسیدم: «به وصیت منصور که خواسته بود دستمال سرخش را روی مزارش بگذارند عمل کرده است یا نه؟» پیرمرد با لبخند تلخی گفت: «تو قبرستون کرمانشاه باد زیاد میاد. دستمال رو با خودش میبره.» بعد از دیدار با خانواده شهید اوسطی از اصغر و بچههای او خداحافظی کردم. برای بازگشت به تهران نتوانستم امریه تهیه کنم. به سپاه کرمانشاه مراجعه کردم. همان روز با اتوبوسی که تعدادی از نیروهای سپاه را سوار کرده بود، عازم تهران شدم. پا به داخل اتوبوس که گذاشتم، ناگهان در بین سرنشینان اتوبوس اصغر وصالی و گروه دستمال سرخها را دیدم. مأموریت آنها نیز به پایان رسیده بود و به قول خودشان میرفتند تا علاوه بر دیدار با خانواده سری به دوستان شهید خود در بهشتزهرا بزنند. در طول مسیر با تکتک بچهها صحبت کردم. از جمله با اصغر وصالی او میگفت مادر جهانگیر جعفرزاده فرزندش را به دست وی سپرده بود. او در بین راه مدام در فکر این بود که وقتی با مادر جهانگیر روبرو می شود، چه اتفاقی خواهد افتاد! *مریم!... اشتباه نیومدی؟! دوست دیرینه بودیم و رابطه نزدیک خانوادگی داشتیم. او به تازگی ازدواج کرده بود و من از زمان بازگشت به ایران در یکی از اتاقهای خانهشان سکونت داشتم. وقتی خبردار شدم مادرم به همراه برادر و خواهر کوچکترم از شیراز آمدهاند، سراسیمه به خانه دوستم رفتم. وقتی رسیدم و زنگ خانه را به صدا در آوردم خودش در را باز کرد. سلام کردم. دوستم از دیدن من با آن سر و وضع، دهانش باز ماند. پیش از هر حرفی گفت: «مریم!... اشتباه نیومدی» مادر و خواهرم نیز متعجب شدند. آنها حق داشتند. زیرا من صبح همان روز از سفر کردستان آمده بودم و بلافاصله همراه دستمال سرخها عازم بهشت زهرا شدیم. شلوغی بهشت زهرا و رفت و برگشت راه، خستگی و بیخوابی گروه را دو چندان کرده بود. از طرفی هم سرو روی خاک گرفته من و کولهپشتی و تفنگ یوزی که بر دوش انداخته بودم و با آن وارد خانه شدم. هر آشنایی را به اشتباه میانداخت. وقتی مادرم اطمینان پیدا کرد خودم هستم، نگاه بهت زدهاش تند شد و به شدت اخم کرد. در مقابل توپ و تشر او حرفی نزدم تا این که دوستم پا در میانی کرد. مادرم قدری آرام شد. به او قول دادم که در اسرع وقت اسلحه یوزی را که هدیه دستمال سرخها به من بود و میگفتند در عملیات پاکسازی جاده مریوان- بانه غنیمت گرفتهآند، به آنها بازگردانم. *به نظر میآمد مادر و برادر اصغر یک چوب را میبوسند آن روز پس از بازگشت از بهشت زهرا گروه دستمال سرخها دعوت کردند تا سری به خانه اصغر وصالی بزنیم. خودم هم راضی بودم. دلم میخواست از نزدیک شاهد برخورد اصغر با خانوادهاش باشم. در بهشت زهرا هر چه احساس داشت نثار دوستان شهید خود کرد. آنجا بود که دانستم اصغر اگر در ظاهر نشان نمیدهد، اما در باطن به تکتک گروه دستمال سرخها عشق میورزد و جا دارد در فراق یاران شهیدش داغدار باشد. روبرو شدن اصغر وصالی با مادرش و سایر اعضای خانواده، بسیار متفاوت بود. در بهشت زهرا با احساس و پرشور و در خانه آرام و یخ کرده بود. ابتدا مادرش او را دید و اصغر را در آغوش گرفت و بوسید. سپس اسماعیل برادر کوچکتر اصغر از راه رسید و او نیز اصغر را بوسید. من و بچهها شاهد بودیم. به نظر میآمد مادر و برادر اصغر یک چوب را میبوسند. اسماعیل از دیدن اصغر بسیار خرسند شد. اسلحهاش را گرفت و گوشهای گذاشت. میخواست بار برادرش سبک شود و اصغر بیاعتنا بود. یک سلام و احوالپرسی خشک کرد و نشست. این دو حالت مرا به تعجب واداشت و آن شب تا دیروقت به دوگانه بودن رفتار اصغر فکر میکردم. *همراه دستمالسرخها به دیدار خانواده شهدا رفتم فردای آن روز همسر دوستم مرا صدا زد و گفت دم در با تو کار دارند. وقتی رفتم دیدم بچهها آمده بودند تا مطابق وعدهای که داشتیم به دیدن مادر جهانگیر جعفرزاده برویم. برگشتم داخل خانه. از مادرم اجازه گرفتم از سر ناچاری اجازه داد. اسلحه اهدایی گروه را برداشتم و رفتم. از مدتها قبل ماشینسواری برادرم را استفاده میکردم. اصغر وصالی و بقیه ماشین را برداشتند. همگی سوار شدیم. وقتی اسلحه را به دستمال سرخها برگرداندم، معترض شدند. به آنها گفتم:«نه تنها مورد نیاز من نیست، بلکه نگهداری آن برای من بسیار مشکل خواهد بود.» آنها پذیرفتند و سپس حرکت کردیم. خانه جهانگیر جعفرزاده در یکی از محلههای جنوب شهر تهران بود. مثل خود اصغر وصالی، مثل همه گروه دستمال سرخها. وقتی سوار شدیم مادر جهانگیر به استقلال ما آمد. به خیال اینکه اولین کسانی هستیم که خبر مفقود الاثر شدن پسرش را به وی میدهیم. اما مادر جهانگیر تدارک مراسم ختم فرزندش را میدید. او زن دلاور و با ایمانی بود و من به جز رشادت و اخلاص جهانگیر حرف دیگری نداشتم که برایش بگویم. بعد از ظهر آن روز را نیز به منزل رضا مرادی رفتیم. خانهشان حوالی مرقد شاه عبدالعظیم بود. پدر و مادرش پیر بودند و بسیار فقیر. پدرش خادم مسجد بود و مادرش بیناییاش را از دست داده بود. رضا پنج خواهر داشت. از اینکه توانسته بود من و خواهرانش را با هم آشنا کند لذت میبرد. پس از ورود به خانه خواهران رضا مرادی تدارک شام دیدند. پدرش رفت و مرغ خرید. هر چه سعی کردیم تا مانع شویم فایدهای نداشت. ناگزیر تا شب ماندیم و شامی را که بر ما روا نبود خوردیم. هنگام بازگشت به خانه سایر بچهها را در مسیری که به خانههایشان نزدیک بود، پیاده کردیم. *دلم نمیخواست مادرم اصغر را با آن وضع ببیند اصغر بدون آن که از من اجازه گرفته باشد، از بعد از ظهر پشت فرمان نشست و تا زمانی که جلو در خانه دوستم رسیدیم، همچنان جا خوش کرده بود. پس از آنکه ماشین را جلو در خانه پارک کرد و پیاده شد، همسر دوستم در را باز کرد و یک تعارف خشک و خالی کرد. بلافاصله اصغر وارد خانه شد. جا خوردم، راضی به آمدنش نبودم. آن هم با آن سرو وضع شلوار سربازی به پا و اسلحه کلاشینکف روی دوش. پس از ورود از نگاه تند مادرم احساس کردم دیدن اصغر نمک دیگری شد که روی زخمهایش ریخته شد. سعی کردم نگاه را از او پنهان کنم. اصغر نشست. او را به حاضرین در خانه معرفی کردم. او با همسر دوستم و برادرم گپی زد و پس از یک پذیرایی ساده خداحافظی کرد و رفت. *با من زندگی میکنی؟ دو روز بعد که در مراسم ختم جهانگیر شرکت کردم، به نظر میرسید آخرین دیدار من با اصغر وصالی و گروه دستمال سرخها باشد، اما وقتی به خانه بازگشتم اصغر با من همراه شد. خودم پشت فرمان نشسته بودم. احساس کردم حرفی برای گفتن دارد، اما قادر نیست به صراحت بیان کند. چندین خیابان را پشت سر گذاشته بودیم و او هنوز منمن میکرد. خوب می دانست چه میخواهد بگوید، اما با اولین کلمه، لبهایش را گاز میگرفت و باز در ادامه گفتههایش در میماند. دست آخر همه چیز را در یک جمله خلاصه کرد: «با من زندگی میکنی؟» به شدت یکه خوردم. چه میتوانستم بگویم. هرگز انتظار چنین پرسش و پیشنهادی را نداشتم. همچنان راه خود را ادامه دادم. مقصد پادگان ولیعصر بود. قصد داشتم اصغر را جلو در آن پیاده کنم. رسیدیم، بیآنکه در طول مسیر حرفی زده باشم. اصغر سردرگم مانده بود. شاید به خوب و بدی حرفش فکر میکرد. در هر حال منتظر جواب بود و وقتی پیاده شد، در را بست و از پنجره سرش را داخل آورد و پاسخ پیشنهادش را خواست. من هم میبایست حرفم را میزدم. مناسبترین جملهای که یافتم این بود: «روی این قضیه باید فکر کنم. تازه اگر خودم راضی باشم، مادرم باید اجازه بدهد.» ادامه دارد... انتهای پیام/ب
92/12/01 - 16:11
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 43]
صفحات پیشنهادی
روایت مریم کاظمزاده از دستمال سرخها/2 وقتی شهید شدم دستمال سرخم را ببندید گردنم
روایت مریم کاظمزاده از دستمال سرخها 2وقتی شهید شدم دستمال سرخم را ببندید گردنمشهید اوسطی گفت وقتی من شهید شدم دستمال سرخم را ببندید به گردنم اما در سردخانه بیمارستان که جنازه منصور اوسطی را دیدم دستمال سرخش را به گردن نداشت اصغر وصالی جلو رفت و دستمال خودش را از گردن بازروایت مریم کاظم زاده از دستمال سرخها/1 اولین دیدارم با اصغر
روایت مریم کاظم زاده از دستمال سرخها 1اولین دیدارم با اصغراصغر وصالی بار دیگر لحن خود را تشدید کرد و خطاب به من گفت همون بهتر که شما برین وقتی وضع شهرها آروم شد بیایین یعنی همه جا که امن و امان شد سر و کلهتون پیدا بشه به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس مریم کاظم زاددستمال سرخها به روایت تصویر
دستمال سرخها به روایت تصویردستمال سرخها گروهی بودند که با آغاز درگیریهای کردستان به آنجا رفته و با ضدانقلاب به شدت جنگیدند این گروه به فرماندهی شهید اصغر وصالی طهرانی فرد توانستند با شرایط سخت جبهه غرب به خوبی مقابل دشمن بایستند به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس دسفرمانده انتظامی کرمانشاه خبر داد: قتل یک طلافروش در کرمانشاه
فرمانده انتظامی کرمانشاه خبر داد قتل یک طلافروش در کرمانشاهفرمانده انتظامی استان کرمانشاه از قتل یک طلافروش در کرمانشاه خبر داد کریم کشوری در گفتوگو با خبرنگار فارس در کرمانشاه اظهار کرد یک شهروندی که پیشه طلافروشی در کرمانشاه داشت توسط یک سارق به قتل رسید وی با بیان اینکههیچ یادی از «دستمال سرخها» در این 33 سال نشده است/ داستان یک پاسدار شهید که عضو گارد جاویدان شاه بود
فرهنگ و هنر سینمای ایران همسر شهید اصغر وصالی هیچ یادی از دستمال سرخها در این 33 سال نشده است داستان یک پاسدار شهید که عضو گارد جاویدان شاه بود همسر شهید اصغر وصالی در مراسم اکران فیلم چ در دانشگاه تهران ضمن تشکر از حاتمیکیا و بابک حمیدیان بازیگر نقش همسر شهیدش گفت ذکرفرمانده انتظامی باشت خبر داد برخورد جدی پلیس با خردهفروشان مواد مخدر در باشت
فرمانده انتظامی باشت خبر دادبرخورد جدی پلیس با خردهفروشان مواد مخدر در باشتفرمانده انتظامی باشت از اقدامات جدی پلیس مبارزه با مواد مخدر در دستگیری عاملان خردهفروش در شهرستان باشت خبر داد به گزارش خبرگزاری فارس از باشت سیدمحمد صدرایینژاد عصر امروز در نشستی که با حضور داستانفرمانده انتظامی مرند خبر داد طلا فروش هوشیار کلاهبردار بدلانداز مرندی را به دام انداخت
فرمانده انتظامی مرند خبر دادطلا فروش هوشیار کلاهبردار بدلانداز مرندی را به دام انداختفرمانده انتظامی مرند گفت هوشیاری یک طلا فروش مرندی به هنگام تعویض طلا باعث دستگیری یک بدلانداز شد به گزارش خبرگزاری فارس از مرند فرهنگ نوروزی ظهر امروز در گفتوگوبا خبرنگاران اظهار کرد در پجانشین فرماندهی انتظامی استان آذربایجان شرقی تشریح کرد جزئیات متلاشی و دستگیری باند سارقان مغازههای طلافروشی
جانشین فرماندهی انتظامی استان آذربایجان شرقی تشریح کردجزئیات متلاشی و دستگیری باند سارقان مغازههای طلافروشی جانشین فرماندهی انتظامی استان آذربایجانشرقی از انهدام و دستگیری باند سارقان مغازههای طلا و نقره فروشی و کشف 81 فقره سرقت خبر داد به گزارش خبرگزاری فارس از تبریز اسماعیروایت رییس سازمان غذا و دارو از کمفروشی داروخانهای تا باز شدن پای تجهیزات قاچاق به بیمارستانها
روایت رییس سازمان غذا و دارو از کمفروشی داروخانهای تا باز شدن پای تجهیزات قاچاق به بیمارستانها گرانفروشی احتکار دارو برخورد نامناسب با بیمار تحویل داروهای تقلبی و قاچاق و مواردی از این دست بویژه در زمان بروز تحریمهای دارویی و تشدید بحران دارو در سالی که گذشت بیشتر از هرروایت قاضی پور از نقش انحرافیون دولت قبل و یکی از وزرای دولت فعلی در زدوبندهای پتروشیمی
روایت قاضی پور از نقش انحرافیون دولت قبل و یکی از وزرای دولت فعلی در زدوبندهای پتروشیمی نماینده ارومیه در مجلس گفت عدهای با جوسازی قصد داشتند مانع از تصویب این فرمول و قیمت واقعی برای خوراک پتروشیمیها شوند چرا که گاز را با قیمت ۲ ۶ سنت تحویل میگرفتند و بالای ۴۰۰ درصد سود میبپولکیترین روش برای خواستگاری! +عکس
پولکیترین روش برای خواستگاری عکس چن لی یک برنامه نویس چینی است که چندی پیش برای خواستگاری از دختر محبوب خود راهی عجیب را انتخاب کرد که به پولکی ترین روش خواستگاری شهرت پیدا کرده است تا بتواند به راحتی نظر دخترک را جلب کند به گزارش گروه خواندنی های باشگاه خبرنگاران زمانی کهروش پولکی یک پسر برای خواستگاری از دختر مورد علاقه اش!! + عکس
روش پولکی یک پسر برای خواستگاری از دختر مورد علاقه اش عکسزمانی که دختر و پسر به یکدیگر علاقه مند هستند معمولا با خواستگاری سعی می کنند این علاقه را در راه درست هدایت کنند و زندگی زیبایی را کنار هم آغاز کنند و اولین قدم همیشه خواستگاری خواهد بود که برخی زمانی که دختر و پسرفرمانده انتظامی بوشهر خبر داد شناسایی و دستگیری سارقان طلافروش اصفهانی در بوشهر
فرمانده انتظامی بوشهر خبر دادشناسایی و دستگیری سارقان طلافروش اصفهانی در بوشهرفرمانده انتظامی بوشهر از شناسایی و دستگیری سارقان طلافروش اصفهانی در بوشهر در کمتر از 12 ساعت خبر داد به گزارش خبرگزاری فارس از بوشهر حیدر عباسزاده صبح امروز در نشست پرسش و پاسخ با خبرنگاران در ارتباوحید جلیلی - حاشیهای بر روایت سینمای روشنفکری از فتنه ۸۸ دروغ به دروغ شستن محال آمد محال/ کرشمه جشنوارههای ب
وحید جلیلی - حاشیهای بر روایت سینمای روشنفکری از فتنه ۸۸ دروغ به دروغ شستن محال آمد محال کرشمه جشنوارههای بلوند برای فیلمهای سیاهکارگردان قصهها را فقط یک بار از نزدیک دیدهام روز قدس سال فتنه کارگردان محترمه و اعضای خانوادهاش به دعوت دلسوزان انگلیسی و آمریکایی طوبی وفرمانده انتظامی شهرستان زنجان: اتصال سیم برق، مغازه دوچرخه فروشی را در زنجان به آتش کشید
فرمانده انتظامی شهرستان زنجان اتصال سیم برق مغازه دوچرخه فروشی را در زنجان به آتش کشیدفرمانده انتظامی شهرستان زنجان گفت اتصال سیم برق مغازه دوچرخه فروشی را در زنجان به آتش کشید ایرج خانی پور امروز در گفتوگو با خبرنگار فارس در زنجان اظهار داشت اتصال سیم برق در یکی از مغازهفرمانده انتظامی چهارمحال و بختیاری: اعضای باند سارقان طلافروشی در چهارمحال و بختیاری دستگیر شدند
فرمانده انتظامی چهارمحال و بختیاری اعضای باند سارقان طلافروشی در چهارمحال و بختیاری دستگیر شدندفرمانده انتظامی چهارمحال و بختیاری از دستگیری اعضای باند سارقان طلافروشی طی دو مرحله عملیات در این استان خبر داد به گزارش خبرگزاری فارس از شهرکرد به نقل از پایگاه خبری پلیس نورعلی یروایت سردار سلامی از تعبیر مقام معظم رهبری درباره فرماندهان سپاه
روایت سردار سلامی از تعبیر مقام معظم رهبری درباره فرماندهان سپاه جانشین فرمانده کل سپاه گفت فرمانده در سپاه کسی نیست که بگوید هر چه من می گویم انجام بده بلکه بگوید من انجام می دهم تو هم انجام بده به تعبیر حضرت آقا شما قلهاید ارزشها می جوشد و به بقیه قسمتها میرسد به گزارش-
گوناگون
پربازدیدترینها