- روایت مریم کاظمزاده از دستمال سرخها/3
خواستگاری به روش یک فرمانده
احساس کردم اصغر حرفی برای گفتن دارد، اما قادر نیست به صراحت بیان کند. خوب می دانست چه میخواهد بگوید، اما لبهایش را گاز میگرفت و باز در ادامه گفتههایش در میماند. دست آخر همه چیز را در یک جمله خلاصه کرد: «با من زندگی میکنی؟»
به گزارش