واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: واقعیت یا رویا... براساس خاطره اى از شهید معظم محمد موحدى راد
چند روزى مى شد که براى گفتن حرفى، دل دل مى کرد. مى آمد پیشم مى نشست، اما عوض این که حرفش را بزند به در و دیوار نگاه مى کرد، در آخر هم عین آدم هاى سرخورده از اتاق بیرون مى رفت. چیزى ازش نمى پرسیدم. مى دانستم به وقتش مرا در جریان خواهد گذاشت. نمى دانم چرا این بار خیلى طول کشید. دیگر صبرم تمام شده بود، گفتم: «محمود جام چشمهات، لبهات، مى خوان چیزى بهم بگن چرا جلوشان را مى گیرى؟»گفت: «یعنى نمى دونى؟ چرا نمى ذارى برم جبهه؟»فکرش را هم نمى کردم، ناراحت شدم، قاطع تر از دفعات پیش گفتم: «دوباره شروع نکن، بى فایده س.»مى دانست نمى تواند مرا راضى کند، بنا کرد به گریه. تحمل دیدن اشک هایش را نداشتم. رو برگرداندم طرف پنجره.گفت: «مادر! چند شب پیش آقایى آمد به خوابم، نفهمیدم کیه، ولى همش مى گفت: عجله کن، برو جبهه، حالا نمى ذارى برم ببینم اون جا چه خبره؟»تا گفت آقا، برگشتم نگاهش کردم. تو نگاهش دنیایى التماس بود. دست و پایم به لرزه افتاده بود. گفتم: «آقا؟! پس بالاخره آمد؟!»با چشم هاى گرد شده فقط نگاهم مى کرد. ادامه دادم: «پدرت هم نفهمید اون آقا کى بود» گفت: «معلوم هست چى مى گى مادر؟»گفتم: از وقتى جنگ شروع شد، این کابوس رو با خودم یدک کشیدم. بار اول و دوم که رفتى جبهه زیاد بهم سخت نگذشت، آخر مى دانستم برمى گردى. اما از وقتى آمدى و پا تو یک کفش کردى که باید برم بدجور دلم به شور افتاده.همان طور با تعجب داشت نگاهم مى کرد، حق هم داشت.گفتم: «سه روزه بودى که پدرت خواب دید. توى اون خواب هم سه روزه بودى.»گفت: «حرف تو عوض نکن مادر، من دارم از جبهه حرف مى زنم، اون وقت شما از خواب بابا!»
- پدرت مى گفت: محمود را پشتم بسته بودم! یک هندوانه هم تو دستم بود. همین طور داشتم مى آمدم که رسیدم به یک بیابان. دیدم باغ سرسبزى وسط بیابان است. آقایى هم دم در باغ ایستاده، یک چراغ نقره اى هم دستش است، به در باغ که رسیدم، محمود را از پشتم باز کردم. گذاشتم زمین تا هندوانه بخورم، یک هو دیدم محمود نیست، با خودم گفتم، خدایا! یک بچه سه روزه کجا مى تونه بره؟خوب که نگاه کردم، دیدم وسط باغ نشسته؛ با گل ها و پروانه ها بازى مى کند. دویدم آوردمش. دوباره تا حواسم به هندوانه پرت شد، دیدم رفته تو باغ. نگاهى به دربان باغ کردم که مبادا جلویم را بگیرد. اما چیزى نگفت، سریع تر از قبل آوردمش، ولى بار سوم...- بار سوم چى مادر؟- پدرت گفت: بار سوم که رفتم بیارمش، آن مرد جلویم را گرفت. بهش گفتم، من پدرشم، مى ترسم بزنه گل هاى مردمو خراب کنه. در جوابم گفت: این باغ و در و دشت رو که مى بینى، همه مال خودشه. بذار هر کارى دلش مى خواد بکنه.طورى نگاهم مى کرد که انگار متوجه منظورم نشده است. گفتم: نمى فهمى! نوبت به بار سوم رسیده، من نذاشتم برى، خودش آمده دنبالت!دوباره گریه کرد، لبهایش مى خندید اما اشک از چشمانش سرازیر بود.گفت: «اون وقت تو نمى خواى بچه ات بره وسط باغ با گلها و پروانه ها بازى کنه؟».راضى نشدم دلش را بشکنم. خندیدم و او رفت تا باغ گل ها و پروانه هایش را پیدا کند.منبع :وبلاگ ستارگان خاکی تنظیم برای تبیان :بخش هنرمردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 245]