واضح آرشیو وب فارسی:بازتاب آنلاین: رسوايي فقر زير پوست زيباي شهر
توي شهري كه صحبت از مهموني چند نفره به صرف قهوه اسپرسو و سفر به فلان كشور خارجي و سواري با ماشينهاي پلاك موقت، حرف داغ روزشه، ديوارهاي سياه و يه پرده بلند صورتي چركين، شده خونه سه ديواري يه خانواده سه نفره...
عطر گرم شيرينيهاي كافه قنادي و آدمهاي رنگ و وارنگ متمولي كه براي سفارش كيك تولد و مراسم دورهمي آخر شب حوالي مركز شهر جمع شدن، اصلا اجازه نميده توجه كسي به اين زندگي تلخ سه نفره كه 50 متر پايينتر، توي يه پستوي دو متري در يكي از خيابانهاي فرعي انقلاب شبهاي سرد و استخونسوز پايتختش رو صبح ميكنن، جلب بشه.
به گزارش ايسنا، خانوادهاي سه نفره كه چند ماه قبل به دليل ندادن 200 هزار تومن اجاره خونشون توي دروازه غار، صاحبخونه وسايلشون رو بيرون ريخته تا آواره كوچه خيابوناي شهري بشن كه 200 هزار تومن پول توجيبي يه روز زندگي نمايشي بچههاي بعضي از خانوادهاشه.
مجبور ميشن خرت و پرتهاشون رو جمع كنن و خونشون ميشه يه چادر توي پارك، پاركي كه حوالي همون دروازه غاره، دروازه غاري كه شده دروازه ورود معتادا و خانوادههاي ندار به زندگي فلاكتبارتر، محلي كه تنها سهمش از رسيدگي مسئولان، شبيخون گاه و بيگاه ماموران نيروي انتظامي و شهرداريه.
مأموراي نيروي انتظامي ميريزن براي پاكسازي محل ميگيرن و جمع ميكنن و ميبرن؛ محلي كه سالهاست پاك شده از پاكي و آلوده است به آلودگي، دو بار وسايلشون رو جمع ميكنن، دوبار هم آتيش ميزنن، تا جايي كه ديگه حتي اونجا هم شرايط ادامه دادن واسشون وجود نداره، شرايطي كه روز به روز براشون سختتر از روزهاي سخت گذشته شده.
پدر خانواده، پيرمرد شصت سالهايه كه قبلا توي بازار ميوه و تره بار كار ميكرده و چرخ زندگي رو ميچرخونده تا اينكه با يه موتوري تصادف ميكنه و لگنش ميشكنه و ديگه نميتونه كاراي سخت انجام بده، پيرمردي كه آسم داره و با اسپري نفس نفس ميكنه، پيرمردي كه كنار آلونك سياه و كثيف و سردش واسه خودش بساط جوراب فروشي پهن كرده تا شايد بتونه خرج خورد و خوراك اين خانواده سه نفره رو به هر قيمتي كه شده جور كنه.
اما پيرزن حال و روزش بدتر از اين حرفهاست، بدتر از سياهي اين ديوارها، بدتر از ذره اي توان براي راه رفتن، حتي نشستن و حتي رمقي براي حرف زدن...هرسه تاشون دوماهي ميشه حموم نرفتن، بيماري و سرما و بيچارگي و بيپناهي با زندگي اين سه نفر خو گرفته، شايد حتي خيليها ابا دارن از نزديك شدن بهشون...
پسرك 20 سالشون هم از نظر ذهني حال و روز خوشي نداره، تا اول ابتدايي بيشتر درس نخونده و سواد خوندن نوشتن نداره، سه ساله دختروشون رو گذاشتن پيش مادربزرگش توي قوچان و هرگز توي اين مدت نديدنش، ازش ميپرسم چرا خواهرت رو نياوردين با خودتون؟ ميگه بياريمش كه چي بشه، ميگم چرا برنميگرديد؟ ميگه ما شرمنده و بدبخت برگرديم كه چي بشه.
ميگه مادرم حالش اصلا خوب نيست، پيرزن كاملا مريض احواله، ناتوان و بيمار، تنها كارش شده دراز كشيدن زير اين پتوهاي كثيف، لرزيدن از سرما و تب كردن از بيماري. حتي حوصله حرف زدن نداره، ميگه همه فقط ميان و ميگن ميخوان كمك كنن، ما داريم از سرما اينجا جون ميديم ولي كسي نيست به دادمون برسه، دوباره حالش بد ميشه و شروع به لرزيدن ميكنه و دوباره دراز ميكشه.
خورد و خوراكشون هم يا از طريق پول ناچيز فروش همين جورابها جور ميشه، يا اهالي بعضي روزها چيزي رو براي خوردن بهشون ميدن. غذاشون شده خيار و ماست و نون و كالباس سرد و همه اون چيزايي كه براي درست شدن نيازي به هيچ وسيلهاي ندارن، چون اونها هيچ وسيلهاي حتي براي درست و گرم كردن غذا ندارن.
پسرك ميگه شبها به حدي سرد ميشه كه حتي يه لحظه خوابش نميبره، ميگه در طول شبانه روز فقط ميتونه يك يا نهايتا دو ساعت اونم زماني كه حوالي ظهر هوا كمي گرم ميشه بخوابه.
سرما خيلي بيرحمه، بيرحمتر از همه مردم و مسئولايي كه هرروز اين دسته آدمها رو توي گوشه گوشه اين شهر ميبينن و از كنارشون راحت رد ميشن. رد ميشيم از كنار لحظه لحظههاي آدمهايي كه سهمي از لحظههاي زنده بودن و زندگي كردن ندارن.
پسرك ميگه چند وقته پيش ماموراي شهرداري به دليل اعتراض همسايهها اومده بودن تا جل و پلاسشون رو جمع كنن و ببرن گرمخونه اما اونا حتي حاضر نميشن به گرمخونه برن، چون انجا اعضاي خانوادهها رو از هم جدا ميكنن، ميترسيدن از هم جدا شن و ديگه نتونن همديگرو پيدا كنن، اونا حتي ميترسيدن فردا كه قراره دوباره از گرمخونه رهاشون كنن يه بيخانمان ديگه اومده باشه و همين پستو رو هم از شون بگيره.
نكته جالب اينه كه تا امروز فقط ماموراي شهرداري براي جمع كردن بساط پهن شده اونا بهشون سرزده بودن و خبري از مسئولان بهزيستي و كميته امداد براي سرو سامان دادن به اين زندگي نيست.
مهدي 20 ساله ميگه اگه خودت تونستي شبها يك ساعت بياي همين جا و بدون اينكه كاري كني، دووم بياري، اگه حتي تونستي روي اين سنگها يك ساعت بشيني، نه اينكه حتي بخواي بخوابي، مطمئن باش بلند ميشي و ميري...ميگه هيچكس جز آدمهاي بدبختي مثل ما نميتونه توي اين هوا زنده بمونه...
نظر شما:
------------
پنجشنبه 5 دي 1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: بازتاب آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 44]