تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 12 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هركس به خدا و روز قيامت ايمان دارد، بايد سخن خير بگويد يا سكوت نمايد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803757986




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

اهل‌بيت در همان اربعين اول به كربلا رفتند


واضح آرشیو وب فارسی:بازتاب آنلاین: اهل‌بيت در همان اربعين اول به كربلا رفتند
متولي حوزه علميه امام مهدي(عج) گفت: شهيد بزرگوار، سيدعلي قاضي كتابي به‌نام اربعين دارد و در آن‌جا اثبات كرده كه خلاف برخي اقوال، همان اربعين اول اهل‌بيت به كربلا آمدند. با بررسي‌هايي كه بنده انجام دادم، اثبات ايشان كاملاً صحيح است.
به گزارش جهان به نقل از تسنيم، آيت‌الله روح‌الله قرهي، متولي و مؤسس حوزه علميه امام مهدي(عج) در جلسه درس اخلاق خود كه در در مهديه القائم المنتظر(عج) واقع در شرق تهران برگزار شد، به موضوع «ابتلائات امام و امّت» پرداخت. متن سخنان آيت‌الله قرهي بدين شرح است:

آنچه كه اولياء خدا بيان كردند، اين است: عبد، عبد است و خدا هم خدا. نكته مهم همين جاست كه انسان بفهمد كه عبد است و وقتي فهميد عبد است، مطيع محض مي‌شود. همه امور مِن ناحية‌الله امتحان است و نكته مهم امتحان، اين است كه اوّلاً كوچك و بزرگ نمي‌شناسد و همه در اين امتحان هستند. ثانياً هر كه در اين بزم مقرّب تر است، جام بلا بيشترش مي‌دهند.

همه ابتلائات و امتحانات الهي براي عبد به نسبت عبوديّت و بندگي او معيّن شده است. طبيعي است بنده‌هاي خدا درجات مختلف دارند. تنها كسي كه درجه مختلفي ندارد، خود احد است؛ چون احد است. ولي همه، ولو انبياء عظام، بايد به درجاتشان برسند، آن هم از راه امتحان و ابتلاء. در بحث دهه اوّل محرّم عرض كرديم كه همه مبتلا هستند و همه دچار بلا خواهند شد؛ چون آن «قالُوا بَلى‏» را گفته‌اند. لذا طبيعي است كه هيچ كسي در اين آزمايش‌ها بدتر از خود انبياء و بعد از آن‌ها هم، كساني كه جانشينانشان هستند و بعد هم هر كسي كه مثل آن‌ها هست، مبتلا نمي‌شود.

حضرت صادق القول و الفعل، امام جعفر صادق(صلوات اللّه و سلامه عليه) بيان مي‌فرمايند: «إِنَ‏ أَشَدَّ النَّاسِ‏ بَلَاءً الْأَنْبِيَاءُ ثُمَّ الَّذِينَ يَلُونَهُمْ ثُمَّ الْأَمْثَلُ فَالْأَمْثَل‏» ، به درستي كه سخت‌ترين بلاها (إنّ تحقيقيّه هم دارد) را اوّل پيامبران از سر مي‌گذرانند، بعد هم جانشينانشان، بعد هم به ترتيب كساني كه در نزد خدا مقامي دارند. «ثُمَّ الْأَمْثَلُ فَالْأَمْثَل‏» يعني هر كدام مثل آن‌ها شدند. لذا يك معني‌اش اين است كه هر چه خواستي به حضرات معصومين(عليهم صلوات المصلّين)، ابي‌عبدالله(عليه الصّلوة و السّلام)، آقاجانمان، حضرت حجّت(اروحنا فداه) نزديك‌تر شوي، بلا و گرفتاري‌ات بيشتر است. بيشتر اذيّت مي‌شوي و تو را گرفتار مي‌كنند. اين يك قاعده است.

در يك روايت ديگري حضرت مي‌فرمايند: اصلاً اين يك قاعده هميشگي است، مي‌فرمايند: «إِنَّ أَهْلَ الْحَقِّ » ، هر كس كه اهل حقّ است (باز هم در اين‌جا با إنّ تحقيقيّه آمده است)، « لَمْ‏ يَزَالُوا مُنْذُ كَانُوا فِي شِدَّةٍ » هميشه در سختي قرار دارد و اين‌طور نيست كه سختي از آن‌ها برداشته شود. شايد يك عدّه بگويند: اگر بنا باشد مدام سختي ببينند، در دولت حقّ نيايند. لذا حضرت بعد نكته‌اي را مي‌فرمايند و آن اين كه: « أَمَا إِنَّ ذَلِكَ إِلَى مُدَّةٍ قَلِيلَةٍ وَ عَافِيَةٍ طَوِيلَة»، همه اين‌ها مدّتش كوتاه است و عافيتش زياد است. منظور از اين كه مي‌فرمايند مدّتش كوتاه است، شايد همين دنيا براي خود مؤمن باشد. امّا در همين دنيا هم امكان دارد مطالبي برايش پيش بيايد. امّا عافيت و آسايش حقيقي‌اش، طولاني و بسيار عالي است.

طبيعي است اگر كسي اين را بفهمد كه در بندگي معلوم مي‌شود، صبر هم مي‌كند و نكته مهم اين است كه هر چه هم شديدتر باشد، اجرش بيشتر است و حالش هم در نزد پروردگارعالم حال ديگري است. مؤمنين، احوالات دارند و حالاتشان با هم متفاوت است. حال بلاديده كه راضي به رضاي حضرت حقّ است و شكر مي‌كند و صبر دارد، عندالله تبارك و تعالي نسبت به ديگران تفاوت زيادي دارد. صددرصد هر كس بلاي بيشتري را تحمّل كند، مقامش بالاتر و عافيتش هم بيشتر خواهد بود. منتها همه اين‌ها يك شرط دارد و آن اين كه انسان در اين بلا كم نياورد. لذا اگر اهل حقّ شدي، حتماً اين مطالب را داري.

ابتلاي جاني و مالي مؤمن در دولت باطل

به قدري اين مطلب مهم است كه زين‌العابدين، امام‌العارفين(صلوات اللّه و سلامه عليه)، آقايي كه اربعين در خود كربلا وارد مي‌شوند، مي‌فرمايند: «مَا مِنْ مُؤْمِنٍ تُصِيبُهُ رَفَاهِيَةٌ فِي دَوْلَةِ الْبَاطِلِ إِلَّا ابْتُلِيَ قَبْلَ مَوْتِهِ بِبَدَنِهِ أَوْ مَالِهِ حَتَّى يَتَوَفَّرَ حَظُّهُ‏ فِي دَوْلَةِ الْحَقّ‏» هر كس اهل حقّ شد، معلوم است اگر دولت باطلي به وجود بيايد، در آن دولت باطل، او به رفاه و آسايشي نمي‌رسد. قبل از مرگش هم يا به بدنش و يا به مالش مبتلا مي‌شود؛ يعني يا او را تكه تكه مي‌كنند و مي‌كشند و يا اموالش را مي‌گيرند و ... . علي ايّ حال در دولت باطل براي مؤمن كه اهل حقّ است، آرامش نيست.

حضرت در ادامه مي‌فرمايند: تا اين كه حظّ و بهره‌بر‌داري او، آن هم به وفور فقط در دولت حقّ است. لذا مؤمنين و اهل حقّ در دولت باطل به هيچ عنوان آرامشي ندارند. براي همين مي‌خواهند اين كار را بكنند تا در دولت حقّ، بيشترين حظّ و بهره را ببرد. منتها بنده از اين فرمايش حضرت مي‌خواهم نكته‌اي را بگويم كه بسيار مهم و بكر است. نكته اين است كه معلوم مي‌شود ابتلائات كه براي مؤمن است، دليلش دولت باطل است. يعني تا حاكميّت، حاكميّت باطل است، مؤمنين مبتلا هستند - اين نكته، خيلي عالي است - تا دولت باطل است، مؤمن، آسايش ندارد. پس بيشتر ابتلائات به خاطر همين است كه دولت حقّ در عالم وجود ندارد. امّا وقتي دولت حقّ آمد، ديگر ابتلائاتي به اين عنوان وجود ندارد. منتها گاهي خود انبياء هم مبتلا مي‌شوند كه درجاتشان بالا رود، آن هم به خاطر مردم كه مردم صبوري كنند و بدانند اين‌ها دولت حقّ هستند و چون دولت حقّ، حاكم نشد، خدا اين‌طور قرار مي‌دهد.

يك مثال بزنم: تا خود پيامبر(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) حاكم نشده و حاكميّت پيدا نكرده، مصائب بر پيامبر(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) بيشتر است، امّا وقتي پيامبر(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم)، حاكم شد و دولت حقّ به وجود آمد، ولو محدوده كم، ابتلائات از خود پيامبر(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) و صحابه ايشان برداشته شد و نوع ديگري پيدا كرد. البته همان‌طور كه گفتيم ابتلاء هست، ولي نوع ديگري مي‌يابد و اين ابتلائاتي كه گفتيم: در جسم و مال هست، از بين رفت. پس تا دولت حقّ نباشد، ابتلائات براي مؤمنين وجود دارد. دولت حقّ هم بايد فراگير باشد. لذا نكته دوم اين است كه تا دولت حقّ فراگير نشود، ابتلائات هست.

ابتلائات قبل و بعد از تشكيل دولت حقّ

لذا پيامبر(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) و صحابه ايشان مي‌توانستند به اندازه خودشان آرامش داشته باشند و ديگران را دعوت نكنند. امّا از اين‌جا به بعد خودشان را سپر بلا براي آرامش ديگران قرار دادند، لذا اين بلا ديگر براي خودشان نيست، بلكه اين بلا را به جان خريدن براي ديگران است. بلاي اوّليّه براي خودشان بود؛ چون در دولت باطل بودند. امّا وقتي تمام شد، ديگر نبايد بلايي باشد، ولي خصوصيّت پيامبر(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) اين است كه خودشان فرمودند: «أنا طبيبٌ دوار» كه اين هم يك نكته بسيار مهم است، بارها عرض كردم كه از اين سخن، معلوم است كه انسان نبايد بنشيند، بايد حركت كند و اين طرف و آن طرف برود تا ديگران را هدايت كند. حالا در اين هدايت بلا مي‌آيد. پس ديگر اين بلا براي خودش نيست، بلكه اين بلاي ديگران را به جان خريدن است. بلاي اوّل براي خودش است، دومي بلاي ديگران را به جان خريدن است.

در مورد ابي‌عبدالله(عليه الصّلوة و السّلام) بلا براي خودش هم بوده، ولي براي ديگران هم خريده، يعني هر دو بلا هست. پيامبر(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) و صحابه‌شان بعد از بلاي خودشان كه حاكميّت يافتند، مي‌توانستند ديگر آرامش داشته باشند و بلاها تمام شود؛ چون دولت حقّ تشكيل شده بود «حَتَّى يَتَوَفَّرَ حَظُّهُ‏ فِي دَوْلَةِ الْحَق‏»، امّا شروع به دعوت از ديگران كردند، حالا بلاي ديگران را مي‌خرند.

در دولت باطل، ابتلاء است «مَا مِنْ مُؤْمِنٍ تُصِيبُهُ رَفَاهِيَةٌ فِي دَوْلَةِ الْبَاطِلِ إِلَّا ابْتُلِيَ قَبْلَ مَوْتِهِ بِبَدَنِهِ أَوْ مَالِهِ » مؤمن در دولت باطل، به بدن يا مالش مبتلا مي‌شود. لذا در زمان پيامبر(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) هم اموالشان را گرفتند، از مكّه بيرونشان كردند، تازيانه‌ها زدند، كتك‌ها خوردند، شهدايي دادند و همه اموال آن‌ها را غارت كردند. حتّي شعب ابي‌طالب به وجود آمد كه حضرت خديجه(عليها الصّلوة و السّلام) در آن‌جا سنگ به شكم مبارك بست و به شهادت رسيد. خيلي از صحابه اين‌طور شدند امّا ديگر تمام شد و رفتند. هجرت به يثرب (كه بعد مدينه‌النبي شد) پيش آمد. حالا حاكميّت مجدّد در مكّه برگشت و مدينه هم هست و همه حجاز در اختيار پيامبر(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) قرار گرفت و ديگر تمام شد.

امّا پيامبر(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) مجدّد مصيبت را خريد، نه براي خودش؛ چون دولت حقّ تشكيل شد و اين مرحله دوم، براي ديگران است كه بيان مي‌شود: اين، ايثار است. يعني از دولت حقّ خودت كه هستي، مي‌تواني حظّش را ببري، به نعم دنيوي و اخروي كه رسيدي، مي‌تواني حظّ ببري، امّا از آن نعمت‌ها براي هدايت ديگران مي‌گذري و بلاي ثاني را بخري؛ چون در دولت حقّ بايد حظ ببري «حَتَّى يَتَوَفَّرَ حَظُّهُ‏ فِي دَوْلَةِ الْحَق‏» و در اين‌جا هم دولت حقّ ولو محدود تشكيل شده است.

به فضل الهي اگر توفيق شد و إن‌شاءالله اين شب‌ها به دعاي شما مؤمنين آمديم، عرض مي‌كنم كه در دولت مهدوي، اوّلا جنگ هست، ولي بعد جنگ از بين مي‌رود و اصلاً بلايي نيست. دولت مهدوي دولت فراگير عالم است. امّا دولت نبوي، دولت محدود است و دولت علوي هم، به خاطر تفكّرات مردم، ناقص است كه علّت آن را بيان مي كنيم. يك سؤال بسيار مهم در ذهن بعضي پيش آمده و آن اين كه من در بحث مهدويت بيان كردم: چون افكار علوي حاكم نبود، دولت علوي ساقط شد و تا افكار مهدوي حاكم نگردد، دولت مهدوي تشكيل نمي‌شود و اين به عنوان تيتر براي كتاب هم انتخاب شد. حالا سؤال پيش آمده چطور اين‌گونه مي‌شود كه بعد عرض مي‌كنيم، امّا به طور خلاصه، دليلش اين است كه دولت علوي، دولت ناقص بود، به واسطه مردم، نه بواسطه عاملش. عاملش باب علم نبي است، يعني باب علم الله است و خودش كامل است.

امّا در دولت نبوي هم درست است كه دولت حقّ است، ولي دولت محدود حقّ است كه همه پذيرفتند آنچه پيامبر(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) مي‌فرمايند، صحيح است. حالا به فضل الهي عرض مي‌كنيم و جواب اين سؤال خيلي بزرگي كه در ذهن بعضي هست، عرض مي‌كنيم كه يعني چه؟ چه اتّفاقي افتاد كه اين‌گونه شد؟ اگر اين‌ها در دولت حقّ بودند كه نبايد اين‌طور مي‌شد كه حالا توضيحاتش را به فضل الهي مي‌دهم.

دولت مهدوي، جنّت‌الصغري در دنياست

امّا بعد از فتح دولت مهدوي كه دولت عالم‌گير است، ديگر هيچ بلايي در عالم نيست، همه حظّ است. بلاي آن اوّليّه است براي تسلط دولت حقّ بر دولت باطل. ولي وقتي ديگر دولت باطل وجود ندارد، چون در دولت حقّ هستند، لذا امنيّت اجتماعي هست، امنيّت اقتصادي هست، حظّ و بهره فراوان است، بلا نيست و بهشت مي‌شود.

نكته خيلي مهمّي است كه بزرگان در بعضي از اصطلاحات بيان مي‌كنند، اين است كه در دولت مهدوي «جنّت‌الصغري» است. جنّت‌الكبري همان عالم آخرت است. امّا دنياي دولت حقّ كه همه عالم را فراگرفته، جنّت‌الصغري است. البته در ابتدا بايد خيلي كارها را انجام داد، خيلي شلوغي‌ها هست و خيلي مسائل به وجود مي‌آيد تا انسان به دولت حقّ برسد. لذا اوّل خيلي كشت و كشتار است و اين‌طور نيست كه فكر كنيد حضرت مي‌آيد با اشاره انگشت همه سلاح‌ها خاموش مي‌شود. اگر بنا به اعجاز بود، ابي‌عبدالله(عليه الصّلوة و السّلام) هم اعجاز مي‌كرد، امّا بنا بر علم و تسلّط علم است كه ان‌شاءالله به فضل الهي عرض مي‌كنيم تا بدانيد دولت مهدوي كه دولت حقّ كامل در عالم است، چگونه تشكيل مي‌شود.

پس معلوم مي‌شود كه ابتلائات هميشگي است. در دوران ابي‌عبدالله(عليه الصّلوة و السّلام) نوع ابتلاء حضرت فرق مي‌كند و آن اين كه هم براي خود حضرت است، هم براي امّت است؛ يعني مي‌پذيرد. چون دولت باطل تشكيل شده و استثناء هم ندارد، امام هم باشد بايد بلا را بخرد. دولت باطل يعني بلا و اين كد است. همين كه انسان در دولت باطل باشد، خودش بلاست، اگر مؤمن باشد اين بلا هم به بدنش ضرر مي‌زند و هم به مالش ضرر مي‌زند، مگر كه مؤمن نباشد كه براي آن‌ها نوع ديگر است.

حالا ابي‌عبدالله(عليه الصّلوة و السّلام) - كه محيّ‌الدّين اوّل محسوب مي‌شود و حضرت حجّت(اروحنا فداه)، «محيّ‌الدّين ثاني» است - اوّل بلاپذير مي‌شود براي از بين بردن دولتي كه باطل است و بناست در جهان اسلام و در كلّ عالم فراگير شود. چند دليل و برهان را شب‌هاي ديگر بيان مي‌كنم كه بعضي را هم در بحث يهودشناسي بيان كردم. اوّلاً شكي در آن نيست كه يزيد، مسلمان نيست و از آداب اسلام چيزي بلد نيست و به صراحت بيان كرده بود كه نعوذبالله پيامبر(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) براي بازي آمده بود، اصلاً ديني نبود، لهو و لعب بود و ما را به بازي گرفت! بعد هم گفت: پيشينيان من كجا هستند كه امروز من پيروز شدم. يعني مجدّداً بحث حاكميّت دولت باطل است و اين بار به عنوان اين كه همه مطالب از بين برود، آن هم از طريق يهود.

چون عرض كرديم: ميسونه كه مادر يزيد است، آن فاحشه و زن بدكاره‌اي است كه وقتي يزيد به دنيا آمد، چند نفر سر او دعوا كردند كه او بچّه ماست. طوري كه مي‌گويند: شبيه عمروبن‌عاص بود ولي به خاطر پول‌هاي معاويه، در آخر گفتند: يزيد فرزند اوست. چون همان‌طور كه مي‌دانيد معاويه، ابتر است، «إنّ شانئك هو الابتر» و وعده خدا محقّق شده و شكي در اين نيست. حالا يزيد در دامن ميسونه‌اي كه پدرش نصارا است (همان به ظاهر مسيحي كه گفتم اين لفظ را نبايد بگوييم و بايد لفظ قرآن را در مورد اين‌ها بگوييم) و مادرش يهودي است، رشد كرده و ميسونه يزيد را با اين آداب پرورش داده است.

لذا هدف آن‌ها قلع و قمع كردن و از بين بردن دين بوده است. منتها موقعي مي‌توان به باطل پيروز شد كه هر چند نفر در جبهه حقّ هستند، مقاوم باشند و از هر لحاظ بلا را به جان و دل بخرند. در سپاه اميرالمؤمنين و امام مجتبي(عليهما الصّلوة و السّلام) خيلي‌ها بودند، امّا مقاوم نبودند. اين مقاومت، باور ديني بالا مي‌خواهد. تعداد سپاه أبي‌عبدالله(عليه الصّلوة و السّلام) كم است، هفتاد و دو يا سه نفر - كه بعضي‌ها هم تا هشتاد و چهار نفر بيان كردند، امّا مشهور، همان هفتاد و دو نفر است كه بايد به شهره عمل كرد - يعني تعداد خيلي كم است امّا در روز عاشورا هيچ‌كدام از اين-ها از معركه فرار نكردند. در حالي كه حتّي عدّه‌اي در سپاه پيغمبر(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) هم فرار مي‌كردند.

إن‌شاءالله به فضل الهي برايتان مداركي را كه هم خودمان و هم اهل‌جماعت داريم، بيان مي‌كنم كه عدّه‌اي فرار مي‌كردند. از جمله اين موارد كه خيلي مشهور است و شما مي‌دانيد، جنگ احد است كه وقتي پيامبر(ص) زخمي شدند، اكثراً فرار كردند و فقط اميرالمؤمنين(ع) و دو سه نفر ديگر ايستادند. امّا در كربلا هيچ احدي فرار نكرد، بلكه برعكس بارها گفتند: اگر جان‌هاي ديگري هم داشته باشيم، تقديم توي ابي‌عبدالله(ع) مي‌كنيم؛ يعني تقديم دين! لذا هر چند تعداد جبهه حقّ محدود باشد، امّا هر تعدادي هم كه باشند، همه اين‌ها مقاومند. يك فرمايشي از آقاجان، امام زمان(عج) آورده‌ام كه براي شما عرض مي‌كنم تا دقّت كنيد كه به نائب خاصّشان، حسين‌بن‌روح(اعلي اللّه مقامه الشّريف) مي‌فرمايند. حالا بايد در اين جبهه حق كه بناست محي‌الدّين احيا كند، كساني حضور داشته باشند كه تا آخر مقاوم باشند. براي همين همه‌شان اينطور بودند و لذا مقاومت عامل پيروزي شد.

امام و امّت بي ادّعا

لذا امام، امّت مي‌خواهد كه يك امّت، امّت كثيره است و يك امّت قليله. در كربلا، امّت ابي‌عبدالله(عليه الصّلوة و السّلام) كم بود، امّا امت بود. امّت يعني تن به فرمان امام دادن، إن قلت نياوردن، مطيع محض شدن براي امام و دين و خود را صاحب نظر ندانستن. در كربلا و روز عاشورا اصلاً نداريم كه كسي صاحب‌نظر باشد، چينش سپاه به دست خود ابي‌عبدالله(عليه الصّلوة و السّلام) است. نه قمر منير بني‌هاشم(عليه الصّلوة و السّلام) مدّعي بود، نه علي اكبر(عليه الصّلوة و السّلام) مدعي بود و نه هيچ صحابه ديگري. حتّي حبيب هم كه در كبر سن بود، هيچ ادّعايي نداشت. وقتي نامه حضرت را باز كرد، تا اين جمله را ديد «مِن الغريب الي الحبيب»، گريه كرد و دوان دوان آمد. لذا هيچ‌كدام اظهارنظر نمي‌كردند و فقط مطيع بودند. البته حضرت يك موقع‌هايي از آنها نظر مي‌خواست و يك چيزهايي مي۲گفتند ولي هر چه حضرت مي¬گفتند، اين‌ها هم مي‌گفتند: چشم. لذا ابي‌عبدالله(عليه الصّلوة و السّلام) امّت داشت، هر چند امّت محدود.

امّت، فداييان امام

مهم‌تر از همه اين است كه امّت تا آخرين نفرش مي‌ميرد، تا امام زنده بماند. اگر بعد از آن ديگر دشمن، غالب شد؛ براي اين است كه امّت نبوده است و إلّا اگر امّت بود، كسي بر امام غالب نمي‌شد. در كربلا همه شهيد شدند و بعد ابي‌عبدالله(عليه الصّلوة و السّلام) به شهادت رسيد. يعني همه امّت محدود امام از بين رفتند و حالا ديگر امّت نداشت. گرچه آمد و به اين ابدان خطاب كرد و آن‌ها هم حرف زدند و گفتند: ما مي‌خواهيم برگرديم. لذا امام ديگر امّت نداشت و به همين خاطر ماندنش هم ديگر فايده‌اي نداشت. امام و امّت دو ركني هستند كه به هم وصل هستند. امام ديگر امّت ندارد و تمام شد و اين امام به شهادت رسيد.

البته پروردگار عالم باز براي اتمام حجّت، امام را مي‌گذارد، ولي امّت بايد درست شود كه اگر بعدها گفتند: ما امام نداشتيم و إلّا امّت مي‌بوديم، پروردگار عالم به تعبير عاميانه دست بسته نباشد. شهيد يعني گواه. لذا خداوند زين‌العابدين، امام باقر، امام صادق و ...(عليهم الصّلوة و السّلام) را مي‌گذارد، امّا اين امامان امّت ندارند. عدد امّت، حداقل بايد چهارده؛ به عدد عصمت باشد. يعني چهارده نفر كه بدون هيچ شكي به حقيقت بايستند و مطيع محض باشند، نبودند.

نمونه‌اش اين است كه شخصي به نام سهل‌بن‌حسن خراساني به محضر حضرت امام صادق(عليه الصّلوة و السّلام) رفت و سلام كرد و پس از آن كه نشست، با حالت اعتراض به حضرت اظهار داشت: يا بن‌ رسول الله! بني‌عبّاس و بني‌اميّه با هم درگير هستند، از تو به يك اشاره و از ما به سر دويدن، چرا قيام نمي‌كنيد و ...؟! امام صادق(عليه الصّلوة و السّلام) فرمودند: آرام باش. بعد به يكي از پيش خدمتان خود فرمودند: تنور را آتش كن. همين كه آتش تنور روشن شد و شعله هاي آتش زبانه كشيد، امام به آن شخص خراساني خطاب نمودند: برخيز و برو داخل تنور آتش بنشين. سهل خراساني تعجّب كرد، با خود گفت: من منظورم چيز ديگري است، حضرت چه مي‌گويند؟! لذا اين را هم بدانيد كه امّت موقعي امّت است كه ديگر ننشيند فكر كند كه چرا و به چه دليل؟! اگر فكر كند امام چرا اين‌گونه مي‌گويد، بيچاره مي‌شود.

در همين لحظات شخص ديگري به نام هارون مكي - در حالي كه كفش‌هاي خود را به دست گرفته بود - وارد شد و سلام كرد. حضرت پس از جواب سلام، به او فرمودند: اي هارون! كفش‌هايت را زمين بگذار و درون تنور آتش برو و بنشين. هارون مكي بدون تأمّل، فقط كفش‌هاي خود را بر زمين نهاد و داخل تنور رفت و در ميان شعله‌هاي آتش نشست. سهل خراساني بسيار متعجّب شد. امّا امام با خونسردي با او مشغول مذاكره و صحبت شد و پيرامون وضعيّت فرهنگي، اقتصادي، اجتماعي و ديگر جوانب شهر و مردم خراسان مطالبي را مطرح نمود، مثل آن كه مدّت‌ها در خراسان بوده و تازه از آن جا آمده است.

سهل با خود مي‌گفت: من آمدم مي‌گويم حالا كه اين ظالمين با هم درگير هستند، شما قيام كن، ما پشت سر تو هستيم، امّا اين آقا مي‌پرسد از باغ‌هايتان چه خبر و ...؟! سهل به آرامي ديد مي‌زد تا ببينيد هارون چه شد. پس از مدّتي، حضرت فرمود: اي سهل! بلند شو، برو ببين در تنور چه خبر است. همين كه سهل كنار تنور آمد، ديد هارون مكي چهار زانو روي آتش‌ها نشسته است. واقعاً آتش است و شعبده‌بازي و سحر و جادو نيست. لذا آتش فقط براي ابراهيم نبي، برداً و سلاماً نمي‌شود، بلكه براي امّتي هم كه مطيع محض امام باشد هم برداً و سلاماً مي‌شود.

پس از آن امام به هارون اشاره نمود و فرمود: بلند شو بيا و هارون هم از تنور بيرون آمد. بعد از آن، حضرت خطاب به سهل خراساني كرد و فرمود: در خراسان شما، چند نفر مخلص مانند اين شخص پيدا مي‌شود؟! اگر من ياراني مانند هارون، به عدد انگشتان دست داشتم، قيام مي‌كردم - البته تعداد بايد چهارده باشد تا امّت درست شود و إلّا امّت درست نمي‌شود.

علّت طولاني شدن صف قيامت

ابي‌عبدالله(عليه الصّلوة و السّلام)، امّت داشتند، امّا زين‌العابدين، امام باقر، امام صادق(عليهم الصّلوة و السّلام) و ... امّت نداشتند. خداوند امام را قرار داد، براي اين كه فرداي قيامت بگويد كه در هر ازمنه‌اي امام وجود داشت. لذا علّت طولاني شدن صف قيامت هم فقط همين سؤال كردن از نعمت است كه روايتش را به فضل الهي برايتان مي‌خوانم. يعني يكدفعه نمي‌گويند: فوج فوج بفرماييد برويد، بلكه از تك تك افراد از نعمت سؤال مي‌كنند. حضرت صادق القول و الفعل(عليه الصّلوة و السّلام) هم فرمودند: نعمت ما هستيم؛ يعني فرداي قيامت، از ما سؤال مي‌شود. يعني خداوند مي‌گويند: مردم! من امام فرستادم، شما چرا امّت نشديد؟! اگر كسي بگويد: من امام نداشتم. مي‌گويد: خير، من امام فرستادم، امّا شما امّت نشديد! پس امّت نبود.

ادّعاي امّت بودن و ريزش ابتلائات الهي

در كربلا امّت قليله بود، امّا امّت بود. مطيع محض امام بود و تا امّت بود، امام شهيد نشد. امّت را هم ابتلاء مي‌كنند براي اين كه واقعاً ببينند امّت هست يا خير؟ يعني چه؟ روايتش را خوانديم كه او را به مال و جان گرفتار مي‌كنند تا معلوم شود جزء امّت است يا خير؟ همين‌طوري نيست و به ادّعاي تنها نمي‌شود. هر كسي ادّعا كرد، بلافاصله او را امتحان مي‌كنند. پس چه مي‌شود؟ خيلي‌ها كه ادّعا كردند ما امّت پيامبر هستيم، امّت نبودند و ظاهراً اسم امّت را داشتند. عدّه‌اي هم كه مي‌گفتند: ما امّت اميرالمؤمنين هستيم، نبودند و ظاهري بود. لذا اين حضرات امّت نداشتند. امّت، آن است كه مثل مالك‌اشتر و سلمان باشد، اين‌ها ‌مطيع محض امام بودند ولي مردم اين‌گونه نبودند كه امّت باشند.

لذا در جنگ‌هاي پيغمبر و اميرالمؤمنين و امام حسن مجتبي(عليهم صلوات المصلّين) ديديم كه يك عدّه فرار كردند. امّا تنها جنگي كه فرار نكردند، كربلا بود. لذا ابي‌عبدالله(عليه الصّلوة و السّلام) يك امّت داشت. البته همان عدّه هم بودند، پس همين جاست كه بيان مي‌شود: «كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَليلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثيرَةً بِإِذْنِ اللَّه‏» . لذا حضرت، محيّ‌الدّين شد.
معلوم مي‌شود محيّ‌الدّين هم تا امّت نداشته باشد، نمي‌تواند و امّت هم تا آخرين نفرشان بايد بايستند. اگر يك عدّه بايستند و يك عدّه فرار كنند، به آن نمي‌شود امّت گفت و در آن صورت امام، امّت ندارد - به نكاتي كه از اوّل بحث عرض كردم، خيلي دقّت كنيد، عجيب بود - جواب حضرت حجّت به سؤال: چگونه خدا اجازه مي‌دهد دشمنش بر وليّش مسلّط شود؟

امّا خود ابي‌عبدالله هم كه امّت داشت، مبتلا شد. سؤالي براي انسان پيش مي‌آيد: آيا بايد وليّ خدا از بين برود، آن هم به دست شياطين؟ بله. چطور؟ براي اين كه مطلب پيش بيايد.
در روايتي كه در احتجاج طبرسي است، آمده كه چنين سؤالي را از حسين‌بن‌روح(اعلي اللّه مقامه الشّريف) كه نائب امام زمان(عجّل اللّه تعالي فرجه الشّريف) است، مي‌پرسند. «حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ‏ بْنِ‏ إِسْحَاقَ‏ الطَّالَقَانِيُّ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ‏: كُنْتُ‏ عِنْدَ الشَّيْخِ أَبِي الْقَاسِمِ الْحُسَيْنِ بْنِ رَوْحٍ قَدَّسَ اللَّهُ رُوحَهُ مَعَ جَمَاعَةٍ فِيهِمْ عَلِيُّ بْنُ عِيسَى الْقَصْرِيُ‏». محمّد بن‌ابراهيم‌ بن‌اسحاق طالقاني نقل مي‌كند كه با جماعتي در نزد حسين‌بن‌روح(اعلي اللّه مقامه الشّريف) بوديم. علي‌بن‌عيسي قصري هم در آن‌جا حضور داشت كه از صحابه نزديك حسين‌بن‌روح(اعلي اللّه مقامه الشّريف) بود و به سفارش ايشان چند مرتبه آقا را ديده بود.

«فَقَامَ إِلَيْهِ رَجُلٌ» يك نفر در مقابل حسين بن‌روح(اعلي اللّه مقامه الشّريف) بلند شد، « فَقَالَ لَهُ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أَسْأَلَكَ عَنْ شَيْ‏ءٍ» گفت: مي‌خواهم يك مسئله‌اي را از تو سؤال كنم. «فَقَالَ لَهُ سَلْ عَمَّا بَدَا لَكَ»، به او گفت: هر چه مي‌خواهي بگو، من جوابت را مي‌دهم. « فَقَالَ الرَّجُلُ أَخْبِرْنِي عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ ع أَ هُوَ وَلِيُّ اللَّهِ»، آن مرد گفت: آيا حسين‌بن‌علي(صلوات اللّه و سلامه عليهما)، وليّ‌خدا بود يا نبود؟ « قَالَ نَعَمْ»، گفت: بله، وليّ‌خدا بود. «قَالَ أَخْبِرْنِي عَنْ قَاتِلِهِ أَ هُوَ عَدُوُّ اللَّهِ »، گفت: براي من بگو ببينم قاتلش كه خدا لعنتش كند، دشمن خدا نمي‌شود؟ «قَالَ نَعَمْ »، گفت: بله، قاتلش، دشمن خداست. «قَالَ الرَّجُلُ فَهَلْ يَجُوزُ أَنْ يُسَلِّطَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَدُوَّهُ عَلَى وَلِيِّهِ»، بعد سؤال كرد: چطور مي‌شود خداي عزّوجلّ اجازه بدهد كه دشمن خدا بر وليّ‌اش مسلّط شود؟

« فَقَالَ لَهُ أَبُو الْقَاسِمِ الْحُسَيْنُ بْنُ رَوْحٍ قَدَّسَ اللَّهُ رُوحَهُ افْهَمْ عَنِّي مَا أَقُولُ لَكَ» ، حسين‌بن‌روح(اعلي اللّه مقامه الشّريف) فرمود: بفهم، «اسمع» نفرمود، بلكه فرمود: «افهم» يعني خوب دقّت كن، بببين چه برايت مي‌گويم ... . در اين جلسه يك مقدار از اين روايت را عرض مي‌كنم و مابقي آن را در جلسه بعد خواهم گفت. امّا مهم اين است كه اين فرمايش، فرمايش حضرت حجّت است. براي اين كه در اين روايت به خوبي تأمّل كنيد، اين را بگويم كه در آخر اين روايت، محمّد‌بن‌ابراهيم‌بن اسحاق مي‌گويد: من فرداي آن روز، پيش حضرت شيخ (ابالقاسم حسين‌بن‌روح(اعلي اللّه مقامه الشّريف)) رفتم، خواستم به ايشان بگويم: اين چه حرف‌هايي بود كه زدي؟! از كجا اين حرف‌ها را آورده بودي؟! حرف‌هاي خيلي عجيب و غريبي بود. اين حرف‌ها را پيش خودم مي‌گفتم و نزد ايشان رفتم، «قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ إِسْحَاقَ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ فَعُدْتُ إِلَى الشَّيْخِ أَبِي الْقَاسِمِ بْنِ رَوْحٍ قَدَّسَ اللَّهُ رُوحَهُ مِنَ الْغَدِ وَ أَنَا أَقُولُ فِي نَفْسِي أَ تَرَاهُ ذَكَرَ مَا ذَكَرَ لَنَا يَوْمَ أَمْسِ مِنْ عِنْدِ نَفْسِهِ فَابْتَدَأَنِي فَقَالَ لِي يَا مُحَمَّدَ بْنَ إِبْرَاهِيمَ» تا شيخ من را ديد، فرمود: اگر من را به بدترين عذاب‌ها هم دچار كنند و از آسمان هم براي من عذاب بيايد، من هيچ موقع از خودم حرفي نمي‌زنم، حرف‌هايي كه ديروز از من شنيدي، همه را از مولايم شنيدم. «لَأَنْ أَخِرَّ مِنَ السَّمَاءِ فَتَخْطَفَنِي الطَّيْرُ أَوْ تَهْوِي بِيَ‏ الرِّيحُ فِي مَكانٍ سَحِيقٍ‏ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَقُولَ فِي دِينِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ بِرَأْيِي أَومِنْ عِنْدِ نَفْسِي بَلْ ذَلِكَ عَنِ الْأَصْلِ وَ مَسْمُوعٌ عَنِ الْحُجَّةِ ص‏». معلوم است كه وليّ‌خدا از خودش چيزي ندارد و از آقاجان مي‌گيرد.

چه شد كه خدا به انبيائش، قدرت معجزه داد؟

پس همان‌طور كه عرض كرديم، اين‌ها فرمايش حضرت است. لذا خوب دقّت كنيد. براي همين فرمود: «افْهَمْ عَنِّي مَا أَقُولُ لَكَ» ، خوب گوش بده كه بفهمي (نه فقط «اسمع»)، «اعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَا يُخَاطِبُ النَّاسَ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ»، بدان كه خدا به عيان ديده نمي‌شود (خيلي سال‌هاي پيش در يكي از كتاب‌هاي قديمي و خطي اين روايت را ديده بودم كه اين قسمت را نوشته بود: «بِمُشَاهَدَةِ الْعَينَانِ» يعني خدا با چشم و عيان ديده نمي‌شود). «وَ لَا يُشَافِهُهُمْ بِالْكَلَامِ» خدا اين‌طور هم نيست كه بيايد با زبان خودش حرف بزند، چون خدا كه جسم نيست.

« وَ لَكِنَّهُ جَلَّ جَلَالُهُ يَبْعَثُ إِلَيْهِمْ رُسُلًا مِنْ أَجْنَاسِهِمْ وَ أَصْنَافِهِمْ بَشَراً مِثْلَهُمْ» خدا از جنس خود مردم، بشري مثل آن‌ها را مبعوث مي‌كند (اين كه من هميشه عرض كردم و گفتم: انبياء و حضرات معصومين(عليهم صلوات المصلّين)، تجلّي اسماء و صفات خدا هستند، همين است. حتّي اولياء خدا هم همين‌طور هستند؛ چون اتّصال دارند). «وَ لَوْ بَعَثَ إِلَيْهِمْ رُسُلًا مِنْ غَيْرِ صِنْفِهِمْ وَ صُوَرِهِمْ لَنَفَرُوا عَنْهُمْ وَ لَمْ يَقْبَلُوا مِنْهُمْ »، اگر كسي غير از خودشان مي‌فرستاد، اين‌ها او را نمي‌پذيرفتند، قبول نمي‌كردند و انكار مي‌كردند. «فَلَمَّا جَاءُوهُمْ وَ كَانُوا مِنْ جِنْسِهِمْ يَأْكُلُونَ‏ الطَّعامَ وَ يَمْشُونَ فِي الْأَسْواقِ» ، پس وقتي اين‌ها از جنس خودشان آمدند كه غذا مي‌خوردند و در بازار هم راه مي‌رفتند، «‏ قَالُوا لَهُمْ أَنْتُمْ بَشَرٌ مِثْلُنَا»، آن‌وقت مردم گفتند: شما كه مثل ما، بشر هستيد. «وَ لَا نَقْبَلُ مِنْكُمْ حَتَّى تَأْتُونَّا بِشَيْ‏ءٍ نَعْجِزُ أَنْ نَأْتِيَ بِمِثْلِهِ»، ما شما را قبول نمي‌كنيم، مگر اين كه يك معجزه‌اي بياوريد كه ما مثل آن را نديده باشيم.

مثلاً آن‌ها مي‌گفتند: درست است كه حرف‌هاي خوبي مي‌زنيد، امّا شما هم مثل ما هستيد. چه فرقي مي‌كند؟! ما ديديم كه شما كوچك بوديد و ... . بالاخره اين‌ها كه يك‌دفعه ظهور نمي‌كنند. پيغمبر ما هم كوچك بود. حالا جز حضرت عيسي‌بن‌مريم(علي نبيّنا و آله و عليه الصّلوة و السّلام)، انبياء ديگر هم همين طور بودند، ابتدا بچّه و كوچك بودند، بازي مي‌كردند و همان حالت بشر بودن را داشتند. امّا آن‌ها مي‌گفتند: شما كه زماني كوچك بوديد، حالا مدّعي شديد كه من، پيغمبر هستم؟! چيزي بگو كه ما بفهميم، اين كه ادّعا است. حرف‌هايت قشنگ است، امّا ما از كجا بفهميم كه شما پيغمبر هستي؟!

لذا گفتند: معجزه‌اي بياور، « فَنَعْلَمَ أَنَّكُمْ مَخْصُوصُونَ دُونَنَا بِمَا لَا نَقْدِرُ عَلَيْهِ فَجَعَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُمُ الْمُعْجِزَاتِ الَّتِي يَعْجِزُ الْخَلْقُ عَنْهَا»، معلوم است كه اين‌ها از روي خصمشان، اين حرف‌ها را مدام پخش مي‌كنند كه شما قادر نيستيد، نمي‌توانيد، اگر راست مي‌گوييد يك چيزي بياوريد و ... . لذا اين بنگاه‌هاي تبليغاتي هميشه و در هر زمان به نوعي، چه با اولياء خدا و چه با پيغمبران، هست.

اين نكته را هم بدانيد كه پيغمبران وقتي آمدند، اصلاً در ابتدا بنا به آوردن معجزه نداشتند. معجزه به واسطه نفهم‌بازي‌هاي بعضي‌ها به وجود آمده است. گرچه وقتي معجزه هم زياد شود، يهود درست مي‌شود. موسي‌بن‌عمران(علي نبيّنا و آله و عليه الصّلوة و السّلام) خيلي معجزه نشان داد. اين‌ها عادت كردند و بعد از مدّتي ديگر برايشان عادي شد. حتّي وقتي كم هم باشد، بعضي‌ها مي‌گويند: اين‌ها سحر و جادو است. ولي با اين حال، خدا برايشان معجزه مي‌آورد، «فَجَعَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُمُ الْمُعْجِزَاتِ الَّتِي يَعْجِزُ الْخَلْقُ عَنْهَا» كه خلق از آن‌ها عاجز است. بالاخره هر زماني يك نوعي مي‌آورد كه خلق، عاجز باشند.

مثلاً در زمان موسي كليم(علي نبيّنا و آله و عليه الصّلوة و السّلام)، اين‌ها حتّي با علم جفر، پرنده‌ها را در دست مي‌گرفتند و بعد كه باز مي‌كردند، پرنده ديگري مي‌آمد. مثلاً يك گنجشك در دست مي‌گرفتند و نشان مي‌دادند، بعد دستشان را كه مي‌بستند و باز مي‌كردند، مي‌ديدند قناري است! مردم تعجّب مي‌كردند. ولي اين‌ها، مطالبي است كه با علم جفر و ... مي‌توان انجام داد. لذا درآن دوران بر اين مطالب تسلّط داشتند. پس بايد يك معجزه‌اي مي‌آمد كه آن‌ها نتوانند. مثلاً وقتي چوب را انداخت، آن‌ها اوّل گفتند: سحر است، چون خودشان هم چنين كارهايي مي‌كردند و مار مي‌آمد و ... . امّا اين‌دفعه براي حضرت، اژدها شد و همه آن مارها را خورد. بعد ديدند نمي‌شود، آن ساحران مي‌دانستند كه يك حدّي دارد، فهميدند كه اين معجزه است و جادو نيست. فلذا به موسي‌بن‌عمران(علي نبيّنا و آله و عليه الصّلوة و السّلام) ايمان آوردند. قرآن هم مي‌گويد كه فرعون گفت: شما جلوتر از اين كه من بگويم، ايمان آورديد و ... . پس معجزات، موارد فوق‌العاده‌اي است كه بشر از آن‌ها عاجز است. البته يك مواقعي هم خيلي عادي انجام مي‌دهد؛ يعني معجزات خيلي كوچك هم هست. مثلاً مي‌گويند: معجزه حضرت داوود(علي نبيّنا و آله و عليه الصّلوة و السّلام)، همان آهن بود. يعني تا آن زمان، آهنگري كه ما الآن ياد گرفتيم، نبود و كسي حديد و آهن را كشف نكرده بود، امّا او كشف كرد و معجزه‌اش همان شد.

دومين زماني كه كل عالم در آب فرو رفت

لذا مي‌فرمايد: «فَجَعَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُمُ الْمُعْجِزَاتِ الَّتِي يَعْجِزُ الْخَلْقُ عَنْهَا»، بالاخره معجزه‌اي كه خداوند قرار مي‌دهد، طوري است كه خلق از انجام آن كار عاجز هستند. «فَمِنْهُمْ مَنْ جَاءَ بِالطُّوفَانِ بَعْدَ الْإِنْذَارِ وَ الْإِعْذَارِ فَغَرِقَ جَمِيعُ مَنْ طَغَى وَ تَمَرَّدَ»، به عنوان مثال، يكي از آن‌ها طوفان است كه معجزه حضرت نوح(علي نبيّنا و آله و عليه الصّلوة و السّلام) است. حضرت چقدر آن‌ها را پند وانذار داد كه آن كارها را نكنند، امّا گوش ندادند و جميعاً غرق شدند.

مي‌دانيد طوفان حضرت نوح(علي نبيّنا و آله و عليه الصّلوة و السّلام)، عالم را گرفت. مي‌دانيد يعني چه؟ ما دحوالارض داريم، در ابتدا كلّ كره زمين، آب بود. من اين را مفصّل، چهارده، پانزده سال پيش، وقتي در شب‌هاي ماه مبارك رمضان بحثي را به نام اسرارالله داشتيم، بيان كردم كه حضرت ثامن‌الحجج(عليه الصّلوة و السّلام) در روايت دحوالارض، چه فرمودند و چطور شد كه آب، فرو رفت و زمين بالا آمد و حتّي يك قطره آب هم بيرون نريخت. دحوالارض از كعبه شروع شد و بدين ترتيب همه عالم شكل گرفت تا اين حالت كه امروز مي‌بينيم.

دومين زماني كه همه زمين را آب گرفت، زمان حضرت نوح(علي نبيّنا و آله و عليه الصّلوة و السّلام) بود. آب، همه عالم را فراگرفت. پسر نوح گفت: من در قله كوه مي‌ايستم، امّا همه جا را آب گرفت و يك‌دفعه همه عالم، آب شد. لذا فكر نكنيد كه طوفان نوح فقط يك جا را گرفت. فقط يك عدّه در كشتي بودند و هر چه پيغمبر خدا مي‌ديد، آب بود. سونامي‌هايي كه گاهي در اين دوره به وجود مي‌آيد كه همه خانه‌ها را از بين مي‌برد و جابه‌جا مي‌كند و ...، شايد يك مقدار و شمه‌اي از آن طوفان باشد. لذا طوفان حضرت نوح(علي نبيّنا و آله و عليه الصّلوة و السّلام)، غوغا بود و دارد كه خود نبي‌الله كه خودش مي‌داند اين از ناحيه خدا آمده، در آخر به هراس افتاد!

آن هم چه كشتي‌اي درست كرده بود. سال‌ها به او مي خنديدند. نوشتند كه حداقل پنجاه سال آن كشتي را ساخت. همه هم مي‌خنديدند و مسخره مي‌كردند؛ چون حتّي باران هم نمي‌آمد. يك عدّه بچّه بودند ديده بودند كه او كشتي مي‌سازد. حالا بزرگ شده بودند، بچّه‌دار شده بودند و دست بچّه‌هاي خود را مي‌گرفتند و حضرت نوح(علي نبيّنا و آله و عليه الصّلوة و السّلام) را به آن‌ها نشان مي‌دادند و مي‌گفتند: حرف‌هاي - نعوذبالله - اين ديوانه را گوش ندهيد! «هو رجلٌ مجنون».

لذا آن طوفان، اعجاز بود. طوفان نوح يك مسئله عجيبي بود كه تن‌هاي انبياء و اولياء را مي‌لرزاند. نمي‌شود بيان كرد چه بود. فقط همين‌قدر بيان كنم كه آيت‌الله العظمي مرعشي نجفي(اعلي اللّه مقامه الشّريف) مي‌فرمودند: آيت‌الله العظمي آسيّد ابوالحسن اصفهاني(اعلي اللّه مقامه الشّريف) فرموده بودند: من خواستم يك شمه‌اي از طوفان نوح را از لسان حجّت بدانم، امّا طاقت نياوردم و نتوانستم. لذا ما يك اسم طوفان مي‌شنويم امّا نفهميديم چيست. آن طوفان، غوغاست. لذا يك معجزه آن است كه طوفان مي‌آورد.

ابليس و آموزش منجنيق به بشر

« وَ مِنْهُمْ مَنْ أُلْقِيَ فِي النَّارِ فَكَانَتْ بَرْداً وَ سَلَاماً » مورد ديگر، معجزه حضرت ابراهيم(علي نبيّنا و آله و عليه الصّلوة و السّلام) بود كه او را در آتش انداختند، امّا آتش براي او، برداً و سلاماً شد. آن هم چه آتشي؟! اين‌قدر آتش درست كردند كه ديدند خودشان هم نمي‌توانند جلو روند و حضرت را در آتش بياندازند. شيطان آمد و منجنيق را به آن‌ها ياد داد. لذا اوّل كسي كه منجنيق را به بشر ياد داد، ابليس بوده است. او به صورت يك پيرمردي آمد و به آن‌ها گفت كه چه كار كنند و إلّا نمي‌شد نزديك آن آتش شد. حضرت ابراهيم را در يك منجنيق بسيار عظيمي قرار دادند و از جايي كه بيش از صد متر با آتش فاصله دارد، او را در آتش انداختند. ديگر هيچ چيزي از چنين كسي نبايد بماند. امّا برداً و سلاماً شد.

حالا مطالب ديگري كه مي‌فرمايند، تا مي‌رسد به قضيّه ابي‌عبدالله (عليه الصّلوة و السّلام) كه اصلاً مانند اين‌ها معجزه نبوده، ولي آن چيست كه براي جلسه بعد بماند.

اربعين؛ اعلان نصرت ابي‌عبدالله(ع)/ اهل‌بيت در همان اربعين اوّل به كربلا رفتند

خلّص كلام تا اين‌جا اين است كه ابتلائات مختلف است. روايتي را خوانديم كه فرمودند: تا در دولت حقّ نباشيد، ابتلاء است. فقط موقعي ابتلاء نيست كه در دولت حقّ باشيد. ولي خود اين ابتلائات متفاوت است، براي يك عدّه اين ابتلائات، براي خودشان است و درجاتشان بالا مي‌رود. امّا اين ابتلائات براي امّت هم هست. امّا اگر كسي واقعاً مبتلا شد، هر چقدر مقاومت كند، درجاتش بالاتر مي‌رود. ابي‌عبدالله(عليه الصّلوة و السّلام) مبتلا شد براي اين كه امّت داشت و محيّ‌الدّين شد، «كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَليلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثيرَةً بِإِذْنِ اللَّه‏». بدين ترتيب حضرت، پيروز شد. اتّفاقاً يكي از مواردي كه اربعين دارد، اعلان نصرت ابي‌عبدالله(عليه الصّلوة و السّلام) است. شهيد بزرگوار، سيّد علي قاضي، امام جمعه تبريز كه به شهادت رسيد، كتابي به نام اربعين دارد. در آن‌جا اثبات كرده كه همان اربعين اوّل اهل‌بيت به كربلا آمدند. با بررسي‌هايي كه بنده انجام دادم، اثبات ايشان كاملاً صحيح است.

دليل هم اين است كه در برگشت، كاروان را سريع آوردند. وقتي اوضاع شام به هم خورد، در همان روز سوم، يزيد گفت: همه را سريع بيرون ببريد و هر چه خواستند گوش دهيد. آن‌ها هم گفتند: ما را به كربلا ببريد. معلوم است در بين راه نمي‌ايستادند و فقط براي شب‌ها كه استراحت مي‌كردند، مي‌ايستادند. لذا به سرعت مي‌رفتند و طبيعي است كه اربعين هم به كربلا رسيدند. لذا اربعين، پيروزي است كه براي حضرت به وجود آمده است. اين اربعين به واسطه همان پذيرش بلا مِن ناحية‌الله تبارك و تعالي، اوّل از ناحيه امام و بعد امّت بوده است. ولي درست است كه اوّل امام مي‌پذيرد و بعد امّت. امّا در صحنه عمل، اوّل امّت مبتلا مي‌شوند و بعد امام. لذا امّت و امام يك‌جا با هم مبتلا شدند و دين حيات پيدا كرد.

در جبهه باطل هم روايتش را خوانديم كه هر كس باشد، بالاخره ابتلائات هست. حالا عرض كردم و به فضل الهي در شب‌هاي بعد مي‌گويم كه در دولت حق مهدوي چگونه خواهد بود و چرا دولت علوي شكست خورد؟ حالا چرا امّت آن‌گونه كه بايد، نشدند؟ مگر امّت در دولت حق نبوي نبودند؟ اصلاً آن امّت، اين امّت نبودند كه إن‌شاءالله بيان مي‌كنيم.

لذا همه اين‌ها دليل بر اين است كه اگر كسي بخواهد به حقّ برسد، بايد بلاها را بخرد و بعد از حقّ، ديگر بلايي نيست. عرض كرديم كه اسم ديگر دولت مهدوي، جنّت الصغري است. بعد از اين كه ديگر غالب و عالم‌گير شد، ديگر بلايي نه به بدن و نه به مال و ... نيست. فرمودند: «حَتَّى يَتَوَفَّرَ حَظُّهُ» يعني حظّش زياد مي‌شود. مدام فراواني مي‌آيد. امنيّت اجتماعي و اقتصادي به وجود مي‌آيد. زكات‌دهنده زياد است، زكات‌گيرنده كم است و اصلاً ديگر زكات‌گيرنده‌اي نيست.

آن‌قدر عالي مي‌شود كه دخترزيبارو از يمن تا شامات (همين سوريه و مصر و اردن و فلسطين اشغالي و لبنان در زمان ما) تنها مي‌رود و برمي‌گردد، كسي نگاه چپ به او نمي‌كند. عرض كرديم اين به اين معني نيست كه بسيج و نيروي انتظامي و ... زياد است. اتّفاقاً اين‌ها نيست، چون الآن هم كه هست، بعضي‌ها آن‌قدر پررو هستند كه با اين همه زحمتي كه اين ارگان‌ها مي‌كشند، باز هم كار خود را انجام مي‌دهند. نگاه را هم كه نمي‌توانند كنترل كنند. امّا آن موقع نگاه هم نمي‌كنند؛ چون خودشان به آن مقام عبد و بندگي رسيدند و مي‌دانند اگر نگاه كنند، سقوط مي‌كنند.

لذا دولت مهدوي، دولت حقّ است. منتها دولت حقّي است كه عالم‌گير است. دولت وجود مقدّس پيغمبر(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) دولت حقّ محدود بود و دولت حقّ اميرالمؤمنين(عليه الصّلوة و السّلام)، دولت حقّ ناقص بود و نقص هم از امّت بود كه إن‌شاءالله به فضل الهي توضيح مي‌دهيم. به غير از اين‌ها، ديگر تا حالا دولت حقّ نداشتيم، الآن هم نداريم. نظام ما، نظام مهدوي است؛ چون آقا جان مؤسّس آن است، امّا دولت مهدوي نداريم. تا خود آقا جان بيايند. البته بعضي‌ها اين مطالب را سياسي نكنند، خير، اين مطالب، روال دارد.

پس اگر خواستيم امّت شويم، بايد بدانيم بلا هست و بايد بپذيريم. لذا تا دولت حقّ شكل نگيرد و دولت باطل باشد، بلا هست. الآن در عالم، دولت باطل وجود دارد، پس بلا هست. حالا چه كنيم؟ بعداً عرض مي‌كنيم. اشارتاً بگويم كه در خود شيعه هنوز دولت حقّي نيست؛ چون ارتباط حقيّه وجود ندارد. مع‌الأسف فردا، اين‌جا اربعين است و سه‌شنبه، كربلا اربعين است. اين‌ها مطالبي دارد كه بعدها عرض خواهيم كرد. «السّلام عليك يا اباعبداللّه».
نظر شما:
------------

سه شنبه 3 دي 1392





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: بازتاب آنلاین]
[مشاهده در: www.baztabonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 42]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن