واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: با کلاه یا بی کلاه؟
در جنگلی که نه خیلی دور بود و نه خیلی نزدیک، خرسی زندگی میکرد. این خرس یک کلاه قشنگ داشت. به همین خاطر به او خرس با کلاه میگفتند.کلاه او بافتنی بود. خرس با کلاه آن را از آب رودخانه گرفته بود. وقتی که پاییز میآمد و هوا سرد میشد، کلاه بافتنیاش را به سر میگذاشت و توی جنگل راه میرفت. روباه، همسایهی خرس با کلاه بود. او کلاه خرس را خیلی دوست داشت. بزرگترین آرزویش این بود که کلاه او را بگیرد و به سرخودش بگذارد. در یک روز سرد، خرس با کلاه کلاهش را به سر گذاشت. از خانه بیرون آمد و شروع کرد به قدم زدن. روباه او را دید، جلو رفت و سلام کرد.خرس با کلاه با مهربانی جواب سلام او را داد.روباه گفت: «راستی، همسایهی عزیز! هدیههایت را گرفتهای؟»خرس با کلاه با تعجب پرسید: «هدیهها؟ کدام هدیهها؟»روباه خندید و گفت: «معلوم است، که خبر نداری!»خرس با کلاه گفت: «نه، روباه جان! از چیزی خبر ندارم. روباه گفت: «شنیدهام یکی از دوستانت که در پشت کوه زندگی می کند، برای تو دو هدیه فرستاده است: یک ظرف پر از عسل و یک کلاه قشنگ رنگارنگ.»خرس با کلاه با تعجب پرسید: «دوست من؟! من که پشت کوه دوستی ندارم!»روباه گفت: «چرا داری! حتما فراموش کردهای!»خرس با کلاه پرسید: «خب، حالا هدیههایم کو؟ کجاست؟»روباه باز هم خندید و گفت: «میگویم، اما به یک شرط! به شرط اینکه کلاهت را به من بدهی. کلاهی که دوستت برایت فرستاده، خیلی قشنگتر از این کلاه است. حالا که دیگر احتیاجی به این کلاه نداری، آن را به من بده!»خرس با کلاه خیلی خوشحال شد، کلاهش را از سرش برداشت و به سر روباه گذاشت.روباه هم خیلی خوشحال شد. دور خرس چرخید و گفت: «هدیههای تو پیش کلاغ و لاک پشت است. آنها نمیخواهند هدیههایت را بدهند.»
خرس با کلاه که دیگر بیکلاه شده بود، عصبانی شد و گفت: «چی! آخر برای چی این کار را کردهاند؟ آنها که دوستهای خوب من بودند!»روباه گفت: «دیدی اشتباه کردی؟ تو فقط دو تا دوست خوب داری. یکی من و یکی هم همان دوستی، که پشت کوه زندگی میکند.»خرس بیکلاه با خودش فکر کرد. او اصلاً دوستش را که پشت کوه زندگی میکرد به یاد نمیآورد.روباه گفت: «خرس جان» تا دیر نشده، برو و هدیههایت را بگیر.»خرس بیکلاه هم زود به طرف رودخانه رفت. او میخواست دوستانش را پیدا کند. وقتی رسید، لاکپشت و کلاغ را دید که نشستهاند و با هم حرف میزنند. خرس فریاد زد: «خوب شد پیدایتان کردم. زود باشید هدیههایم را بدهید.»لاکپشت از صدای خرس ترسید. زود سرش را توی لاکش برد.کلاغ از ترس جستی زد و روی لاکپشت نشست. قار قاری کرد و گفت: «چه شده دوست عزیز، چرا فریاد میزنی؟ داد میزنی؟»خرس که بیشتر عصبانی شده بود، گفت: «چرا فریاد نزنم؟ زود کلاه را بده!» کلاغ که خندهاش گرفته بود، قارقاری کرد و گفت: «کلاه؟ مگر کلاه تو دست من است؟»لاک پشت آهسته سرش را از توی لاکش بیرون آورد.خرس به او گفت: «ای لاکپشت بدجنس! عسلم را چه کار کردی؟ آن را خوردی؟»لاک پشت ناراحت شد و دوباره سرش را توی لاکش کرد.کلاغ گفت: «دوست عزیز! عسل چیست؟ این حرفها دیگر چیست؟»خرس به طرف کلاغ پرید تا او را بگیرد. کلاغ جستی زد و آن طرفتر روی سنگی نشست.خرس گفت: «کلاهم را بده!»کلاغ با تعجب گفت:«برای چه کلاهت را از من میخواهی؟ اصلا بگو چرا امروز بیکلاهی؟» خرس تمام ماجرا را برای آنها تعریف کرد. کلاغ فکری کرد و گفت: «پس این حرفها را روباه به تو گفته است؟»خرس گفت: «بله، من هم کلاهم را به او دادهام.»کلاغ با ناراحتی گفت: «ای خرس بیکلاه! روباه تو را گول زده است. آخر تو فکر نکردی که کلاه تو به چه درد من میخورد؟ کلاه تو برای سر من خیلی گشاد است. من اگر آن را بر سرم بگذارم، زیرش گم میشوم.»لاکپشت سرش را از لاکش درآورد و گفت: «آخر کسی دیده که لاکپشت عسل بخورد؟ تو خیلی خیلی سادهای.»کلاغ گفت: «آخر چرا کلاهت را به روباه دادی؟»خرس فکر کرد و فکر کرد. فهمید که روباه گولش زده است. کنار لاکپشت و کلاغ نشست و گفت: «حالا چه کار کنم؟ چهطور میتوانم کلاهم را از روباه بد جنس بگیرم؟ اگر کلاهم را نگیرم، از غصه میمیرم.»کلاغ فکری کرد و گفت: «غصه نخور این کار ساده است.» بعد هم نقشهای کشید و آن را برای خرس و لاکپشت تعریف کرد.خرس پشت درختی پنهان شد. لاکپشت و کلاغ با هم به خانهی روباه رفتند. روباه با دیدن آنها گفت «چی شده است؟ اینجا چه کار دارید؟»لاکپشت گفت: «مگر خبر نداری؟ خرس، سرت کلاه گذاشته.»روباه تعجب کرد، پرسید: «خرس؟ سر من؟ سر من کلاه گذاشته؟»کلاغ گفت: «بله، خرس تو را گول زده. او مخصوصاً کلاهش را به تو داده. او سرت کلاه گذاشته.»روباه با تعجب به کلاغ و لاکپشت نگاه کرد. پرسید: «چه میگویید؟» لاکپشت گفت: «تو میدانی که خرس، آن کلاه را از رودخانه پیدا کرده بود. حالا صاحب کلاه به جنگل آمده و دارد به دنبال کلاهش میگردد.»کلاغ گفت: «صاحب کلاه خیلی عصبانی است. خیلی هم زور دارد. اگر کلاه را سر تو ببیند، حتما تو را میکشد!»روباه ترسید و گفت: «راست میگویید؟ حالا من چه کار کنم؟ به کجا فرار کنم؟»کلاغ گفت: «هیچ جا! کلاهت را دور بینداز. آن وقت صاحب کلاه، آن را پیدا میکند و میرود.»لاکپشت گفت: «من فکر بهتری دارم. بهتر است کلاه را به ما بدهی تا آن را روی سرخرس بگذاریم. آن وقت صاحب کلاه، خرس را میبیند و او را میکشد.»کلاغ با این نقشه کلاه را از روباه گرفت و به خرس داد. خرس بیکلاه دوباره خرس با کلاه شد.پشیمانی و ناراحتی هم نصیب روباه شد.جعفر ابراهیمی (شاهد)تنظیم: خرازی***************************مطالب مرتبطامتحانم شد خراب پرواز پرستو معنای شعر ناب چادر سبز وقتی بابا گم شد گاو حسن دختر فراموشکار
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 329]