واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: ترور، مجسمهساز بود؛ آن هم از آن دست مجسمهسازهايي كه مثلا از يك تكه بزرگ چوب با يك ايده ذهني خام، شروع ميكنند و بعد آنقدر ميتراشند و دور ميريزند تا بالاخره كار تمام ميشود. آنوقت خردههاي تراشيده چوب، يعني آن پسماندههاي عزيزي كه منشأ اثر بودهاند، دور ريخته يا سوزانده ميشوند. و بعد فقط همان ميماند كه نتيجه طرح ذهني هنرمند بودهاست. اين دقيقا همان كاري است كه ترور نويسنده با داستانهايش هم ميكند. آثار او از ميان دورريختنيهاي دوستداشتني و از دل طرح و ايده و تجربههايش آفريده ميشود. اگرچه نيمي از شهرت ترور به خاطر رمانهايش است اما او بيشتر از آنكه رماننويس باشد، داستان كوتاه نويس بوده است؛ خودش كه اينطور ادعا ميكند و داستانهاي مجموعه «جنون دو نفره» هم يكجورهايي اين ادعا را ثابت ميكنند. درباره ترور بايد گفت كه مانند همسبكانش توجه زيادي به پيچيدگي درون انسانها دارد و محور داستانهايش عكسالعملهاي دروني آدمها به اتفاقات ساده زندگي است كه ترور آنها را از طريق راوي مورد علاقه و محبوبش، يعني داناي كل محدود به ذهن يكي از شخصيتها، روايت ميكند. اين راوي يكجورهايي سرد، بيروح، كمگوي و كمحوصله است. داستانهاي مجموعه «جنون دو نفره» پر از آدمهايي هستند كه وقتي ميخوانيمشان، ديگر رهايمان نميكنند درست مثل گابريل و گرتاي «مردگان» جويس و يا پيرمرد افسرده داستان «اندوه» چخوف. اغلب داستانها با يك جمله خواننده را به ميان ماجرا پرتاب ميكنند: گريس مرد! اين نخستين جمله از داستان «عشق قديمي» است؛جملهاي كه وقتي داستان تمام ميشود معلوم ميشود كه در واقع همهچيز را در خود پنهان داشته است. در داستان«بچهها» با يك جمله ابتداي داستان، خواننده در فضاي مرگ مادر قرار ميگيرد، بيآنكه راوي توضيح بيشتري بدهد و اين شيوه تا پايان داستان ادامه مييابد يعني از مرگ مادر و از نحوه اتفاق افتادن آن همانقدري را ميگويد كه لازم است. با اينحال هيچ ابهام يا سؤالي در متن ايجاد نميشود. شخصيت كاني در رابطه با احساس دردناكي كه از واقعه دارد و در رابطهاش با پدر و ترزا كه رفتهرفته احساس عشقي ميانشان شكل ميگيرد، پرداخته ميشود و داستان به سطور پاياني ميرسد بيآنكه تغييري در وضع رابرت و كاني و يا ترزا و بچههايش رخ دادهباشد. با اينحال خواننده خيلي هم اين سكون را باور ندارد؛ همانطور كه درباره داستان «جنون دونفره» باور ندارد. مخصوصا وقتي تصوير آن سگ كه روي تشك بادي سوار بر موج آرام دريا از ساحل دور ميشود، رهايش نميكند و او حتي صداي پارسهاي نالهمانندش را ميشنود و شبح سياه رنگش را در تقابل با آن نور زردرنگ غروب ميبيند. اين شيوه و جادوي قلم ترور است كه آدم را به ياد جويس و چخوف هم مياندازد كه ميگويند ترور به نوعي دنبالهرو آنان بوده است. منظورم گرتهبرداري از واقعيتهاي زندگي و آدمها است؛ معنازايي از دل بيمعنايي؛ همانطور كه در كار جويس و چخوف هم بود. ترور اين كار را با توجه و دقت به درون آدمها انجام ميدهد از اين نظر او يكجور روانشناسي دقيق را روي شخصيتهاي داستانهايش پياده ميكند و براي همين با آنكه داستانهايش پاياني باز و ناتمام دارند، اغلب خواننده را در انتها ميخكوب ميكنند. مثل اتفاقي كه در داستان «مردان ايرلند» ميافتد با آن كشيش و آن مردي كه بعد از بيست و سه سال دوباره به ايرلند و به آن شهرساحلي (آكسفورد) باز ميگردد و آن لايهاي كه از ميان ديالوگ مرد (پروتني) با كشيش سربيرون ميكشد: «خيلي وقتا يه حرفايي در مورد كشيشا به بيرون درز ميكرد.»(ص126) در آثار ترور جريان زندگي عريان و بيهيچ تغييري نمايش دادهميشود و براي همين هم هست كه آدمهاي او به اين اندازه تنها و خشك هستند. باز هم ميخواهم به داستان «عشق قديمي» اشاره كنم و آن مثلث عشقي عجيب، يعني رابطه سويي، چارلز و اودري كه در كمتر داستاني آن را اينطور كه ترور با آن راوي سرد و بيروح تصوير كرده، ميبينيم و عجيبتر از آن راوي سرد و بيگانهاي كه خودش را محدود به ذهن سويي كرده، عكسالعملهاي چارلز و اودري و شخصيت پيچيده سويي است كه 30سال از عمرش را با مردي سر ميكند كه 25سال پيش از دهانش اعترافات پرشوري از عشق به زني ديگر، يعني اودري را شنيده است. ترور با بهانهاي محكم، داستان را آغاز ميكند: گريس مرد! (ص88) چيزي در اين عبارت است كه رفتهرفته مثل نخ تسبيحي باقي روايت را به بند ميكشد: گريس آنجا نيست كه بگويد حالا همه چيز و موبهمو واسهم تعريف كن.(ص110) و درحاليكه راوي با نزديك شدن به ذهن سويي، همسر چارلز، روايت را پيش ميبرد، تكاندهندهترين بخش كه بهخود چارلز و اودري مربوط ميشود اتفاق ميافتد. و آن اتفاق وقتي ميافتد كه آن دو در لحظه ديدار آنهم پس از سالها درمييابند كه در حقيقت عشقي باقي نمانده، اگر چيزي هم از اول بوده باشد اين مثلث عشقي تاريك و مبهم، در نهايت به ذهن سويي ختم ميشود و در واقع اوست كه بهعنوان قرباني، همه اين حقايق را احساس ميكند و اين بينظيرترين نظرگاهي است كه ميتوان از طريق آن به چنين حقيقتي دست يافت. با اين حال آنچه درمورد داستانهاي «مردان ايرلند»، «عشق قديمي» و«بچهها» اشاره شد و البته درباره بقيه داستانها مثل داستان «رابطه بينقص»، «تقلب در كاناستا»، «رجزخواني» و «جنون دو نفره» هم مصداق پيدا ميكند، آن است كه در پايان آنها تصويري شكل ميگيرد كه ذهن درگير آن باقي ميماند. بهعنوان مثال در داستان «جنون دو نفره» همهچيز از يك شيطنت ساده كودكانه آغاز ميشود: آيا زيركي يك سگ پير باعث زنده ماندنش خواهد شد؟(ص85) چيزي كه عنصر بازي و شيطنت پاي آن را به روايت ميكشاند و باعث مرگ سگ نابيناي شَلي ميشود كه در نهايت منشأ اثري عجيب و اسرارآميز در وجود آنتوني ميشود. اينجا هم پاي همان راوي محبوب ترور، يعني داناي كل محدود به ذهن يكي از شخصيتها (ويلبي) درميان است. شايد چون ويلبي به شيوه خودش با ماجرا كنار آمده: آنچه رخ دادهبود تقريبا هيچ بود(ص81) پس ميتواند راوي خونسرد و بيطرفي باشد وهمهچيز را همانطور كه بوده تعريف كند و از آنتوني بگويد كه همه زندگيش را در آن سنگدلياي كه رخ داده و در آن حقيقتي كه رهايي از آن ممكن نيست، خلاصه كردهاست. «جنون دو نفره» داستان تكاندهندهاي است ولي ايكاش استاد بزرگ ويليام ترور داستان را بدون آن سطر انتهايي مينوشت: با وجود اين، امروز صبح او خودش را كمتر از دوستش دوست دارد.(ص87). منبع:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 150]