تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هيچ كس جز با اطاعت خدا خوشبخت نمى‏شود و جز با معصيت خدا بدبخت نمى‏گردد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1821057635




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سوررئاليسم دررئاليسم


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: از چهارده‌سالگي مي‌ترسم» سومين مجموعه داستان حسن محمودي است. محمودي در 2 مجموعه قبلي‌اش (وقتي آهسته حرف مي‌زنيم الميرا خواب است، 1377 و يكي از زن‌ها دارد مي‌ميرد، 1381) نشان داده بود نويسنده‌اي است كه دغدغه‌هاي خاصي دارد: ذهنيت شخصيت‌ها برايش مهم است، تصاوير غريب و شگفت را مي‌پسندد، از شيوه‌هاي ادبيات قديم بهره مي‌برد، بدش نمي‌آيد روايت را گاه دچار اخلال كند و از كلاغ هم خوشش مي‌آيد! از چهارده‌سالگي مي‌ترسم ‌حاوي 8 داستان كوتاه است و درواقع بايد آن را ادامه كارهاي قبلي محمودي دانست با همان نگاه‌ها (گاه پررنگ‌تر و گاه كم‌رنگ‌تر). گفت‌وگويي كه مي‌خوانيد درباره همين مجموعه داستان است. در هر 8 داستان مجموعه از 14 سالگي مي‌ترسم اگر چه اتفاقات ممكن است در زمان ماضي رخ داده باشند، اما نويسنده اصرار دارد زمان فعل‌ها را به‌صورت حال بياورد. اين اتفاق چه دليلي مي‌تواند داشته باشد؟ در اين‌باره بايد برگرديم به حس‌وحال و فضايي كه داستان‌ها مي‌خواهند به خواننده منتقل كنند. تمام تلاشم اين بوده كه لحظاتي كه در گذشته وجود دارد، در زمان حال جاري و ساري باشد. فكر كردم اين‌طوري بهتر مي‌توانم گذشته را در لحظه حال روايت كنم. اكثراً اين اتفاق مي‌افتد كه وقايع گذشته در حال تكرار مي‌شوند يا معلوم نيست اين واقعه متعلق به گذشته است يا حال. دقيقاً. تمام اينها به نوعي متعلق به بخشي از خاطرات و تجربه زيستي خودم بوده. وقتي آدمي را مي‌بينيد كه مرده اما در داستان حضور دارد، اصلاً احساس نمي‌كنيد كه او مرده؛ يعني فاصله زماني مرگ برداشته شده و در هر داستاني دليل خاص خودش را دارد. البته بعضي وقت‌ها هم اين كار را كرده‌ام تا زمان را گم نكنم و در طول داستان اشتباه نكنم. فرض را بر زمان حال گذاشته‌ام و جلو رفته‌ام تا دچار مشكل نشوم. البته مخاطب گاه دچار مشكل مي‌شود. مثلاً فلاش‌بكي را كه يكي از شخصيت‌ها روايت مي‌كند يا به ياد مي‌آورد، هم به زمان حال مي‌نويسيد، درحالي كه مخاطب ممكن است يادش برود لحظه‌اي كه درحال خواندنش است، فلاش‌بك است. بله، از اول اين فرض را گذاشته‌ام كه هر اتفاقي كه مي‌افتد در زمان حال باشد. شباهت‌هاي بسياري ميان ساختمان اين داستان‌ها و حكايت‌هايي كه در متون قديم يا از زبان مادربزرگ‌ها به ياد داريم، وجود دارد. از قبيل تكرارهاي متعدد، اصرار بر اعداد كامله مثل 7 و 3 و...، پشت سرهم آمدن وقايع به‌صورتي كه هر كدام هم مكمل ديگري‌اند و هم چيستان‌وار روايت را جلو مي‌برند. بد نيست راجع به ارتباط اين داستان‌ها با حكايت‌ يا پي‌ريزي ساختمان داستان‌ها براساس حكايت‌گونگي توضيحي بدهيد. معتقدم تحليل و نقد داستان‌ها برعهده منتقدان و خوانندگان است. من به‌عنوان مؤلف فقط در حول‌وحوش كتابم مي‌توانم حرف بزنم. درباره چيزهايي كه شايد ما را نزديك كند به آنچه بايد از مجموعه متوجه شويم. اما درباره سؤال شما مثالي مي‌زنم: بنايي را در نظر بگيريد كه قدمتش هزار سال يا چند قرن است و گوشه گوشه‌اش- مثل مسجد امام اصفهان- از هر دوره‌اي نشاني دارد و درعين حال اثري واحد است. هر هنرمند يا معماري در هر دوره‌اي با هر سبك و سياقي شكل و شمايلي به آن داده است. يا بنايي تاريخي را كه مرمت مي‌كنند به هر حال جزئي به آن افزوده مي‌شود. من احساس كرده‌ام مي‌توانم با قصه يا حكايتي كه از قديم وجود داشته به‌عنوان مرمت كار برخورد كنم. بازسازي يا بازنمايي‌اش كنم. «قصه ماريا و مرد غريبه» از اين دست است كه من به مصاف حكايتي رفته‌ام تا امروزي‌اش كنم. نه اينكه قصه را به شهر تهران بياورم بلكه آن را به يكي از روستاهاي شمال برده‌ام با همان سبك زندگي‌اي كه وجود دارد. داستان، داستان امروز ماست ولي نه در فضاي كلانشهري مثل تهران. در آبادي‌اي كه نشانه‌هاي زندگي مدرن امروز وجود دارد ولي فضا مي‌تواند نمونه‌اي از همان فضايي باشد كه در قرن‌ها و هزاره‌هاي قبلي هم بوده. بخش ديگري از ماجرا به خود من برمي‌گردد. من شخصاً ذهنيتي اسطوره‌اي- افسانه‌اي دارم. بيشتر با خيالم زندگي مي‌كنم تا با واقعيت. معتقدم تجربه زيستي من از 20 اسفند 1349 كه تاريخ تولدم است شروع نمي‌شود بلكه تمام آنچه مطالعه كرده‌ام يا برايم روايت كرده‌اند هم جزئي از تجربه و فهم من از جهان است. بنابراين وقتي قصه آدم و حوا را مي‌خوانم احساس مي‌كنم من هم مي‌توانستم آن تجربه را داشته باشم. امكان دارد ما آن را تصور كنيم يا در خيالمان باشد. ما شرقي‌ها- آن هم از نوع مذهبي‌اش- تصوراتي داريم كه آنچنان دور از سبك و سياقي كه در اين داستان‌ها به كار برده‌ام نيست. وقتي برايمان از بهشت برين صحبت مي‌كنند، در حالي كه از يك رسانه مدرن امروزي مثل تلويزيون، اينترنت و... مي‌شنويم، اما خيال ما را با خود همراه مي‌كند. بخشي از ماجرا به اين نگاه برمي‌گردد. من جهان را اينگونه مي‌بينم. همين‌طور تودرتو و غريب. گاه داستان به‌صورت اول‌شخص روايت مي‌شود ولي در حين روايت، راوي از جاهاي ديگر هم خبر مي‌دهد. مثلاً اول شخصي كه در اتاق بغلي حضور ندارد و از آنجا اطلاعات مي‌دهد. در داستان از 14سالگي مي‌ترسم شاهد درهم‌ريختگي عجيبي در روايت هستيم. ضمن چند صفحه، 6-5 راوي را مي‌بينيم كه مي‌آيند و صحبتي مي‌كنند و مي‌روند. آن‌قدر پي‌درپي اين اتفاق مي‌افتد كه گاه به اشاره‌اي كوتاه در حد چند سطر مي‌رسد. اين درهم‌ريختگي زاويه ديد چه كمكي كرده است؟ درباره اينكه راوي اول شخص چطور مي‌تواند از جايي ديگر خبر بدهد، بايد بگويم كه من اين كار را كرده‌ام؛ درست و غلطتش با شما! اما داستان از 14سالگي مي‌ترسم برگرفته از يك پرونده قضايي بزرگ روزگار ماست كه جنجال زيادي هم آفريد و دستگاه قضايي را درگير كرد و رسانه‌هاي داخلي و خارجي را هم حساس كرده بود و بعد هم با درايت رئيس قوه قضاييه ختم شد و شخص متهم از چوبه دار نجات پيدا كرد. ولي در تمام سال‌ها و ماه‌هايي كه قرار بود متهم قصاص شود تا اينكه حكم برائتش آمد، روايت‌هاي مختلفي از آدم‌هاي گوناگون شنيده شد. هميشه فكر مي‌كردم يك پرونده جنايي مي‌تواند فرم يك داستان باشد. در يك پرونده جنايي پرسروصدا و جنجالي، هميشه روايت‌هاي مختلفي را شاهديد. حتي يك نفر در جلسات مختلف حرف‌هاي گوناگوني مي‌زند. اين براي من جالب بود. تصور كنيد خبرنگاري كه اين پرونده را پيگيري مي‌كند در هر جلسه با روايت ديگري روبه‌روست. مي‌خواهم بگويم من اگر در اين مجموعه از سليمان نبي حرف مي‌زنم، درباره وقايع امروز هم نوشته‌ام. تمام آن 5-4سال، ذهنم درگير بود و پرونده را دنبال مي‌كردم. به سرنوشت اين آدم علاقه‌مند بودم؛ فردي كه مي‌خواسته از چهارده‌سالگي يكي از بستگانش دفاع كند چون در چهارده سالگي خودش اتفاقي برايش افتاده و نمي‌خواهد آن اتفاق تكرار شود. در دادگاه هم تمام تلاشش را مي‌كند تا به همه بفهماند انگيزه‌اش از كشتن يك نفر به‌خاطر دفاع از 14سالگي شخص ديگري بوده. همين مسئله اين قضيه را در تمام اين سال‌ها پيچيده كرده بود و هر روز استدلال‌ها، روايت‌ها و تحليل‌هاي متفاوتي را باعث مي‌شد. اين فرم تا آنجا برايم جالب بود كه به فكرم رسيد اگر بياييم اتفاقات يك پرونده را از ابتدا تا انتهايش (فقط در بريده جريده‌ها ) كنار هم بگذاريم، مي‌بينيم رماني مي‌شود كه نيازي به هيچ دخل و تصرفي ندارد و خيلي هم جذاب است. اينها پتانسيل‌هايي است كه مي‌توانيم در اين روزگار از آنها استفاده كنيم. من خيلي دوست داشتم اين پرونده را به رمان تبديل كنم ولي همانطور كه بضاعت و ذهن من اجازه گسترش مطلب را نمي‌دهد مجبور شدم مختصر و اشاره‌وار بگذرم تا هيچ گوشه‌اي از ماجرا را از قلم نيندازم. داستان از 14سالگي مي‌ترسم ضمن اينكه مابه‌ازاي بيروني دارد، در مجموعه شما هم از بقيه رئاليستي‌تر و واقع‌نماتر است اما نمي‌دانم چرا گاه پيش مي‌آيد كه نگاه سوررئاليستي نويسنده ناگهان از وسط داستان بيرون مي‌زند. مثل همان اول داستان كه 2 كلاغ نشسته روي سيم برق كوچه دارند با هم حرف مي‌زنند و فكر مي‌كنند. اواسط داستان مي‌نويسيد الميرا يك سال و نيم است كه باردار است ولي وضع حمل نمي‌كند چون از 14سالگي دخترش مي‌ترسد. اين يك صحنه يا توصيف سوررئاليستي است. اين اتفاق‌ها چه جايگاهي در زمينه‌اي اين‌چنين رئاليستي دارند؟ فراموش نكنيد كه اين داستان را من روايت كرده‌ام و از زاويه ديد من روايت شده است. رئاليستي كه من به آن نزديك شده‌ام- با توجه به داستان‌هاي ديگري كه از مجموعه خوانده‌ايد- در همين حد بوده. اما در مورد الميرا و بارداري يك سال و نيمه‌اش. يكي از اولين مخاطباني كه اين داستان را خوانده بود، به من گفت با اين داستان اگر من واقعاً مي‌خواستم صاحب بچه شوم، ديگر نمي‌خواهم چون واقعاً از 14سالگي‌اش مي‌ترسم. من معتقدم آن هم مي‌تواند بخشي از رئاليسم باشد. الميرا مي‌تواند آن‌قدر نگران شده و ترسيده باشد كه اين اتفاق برايش بيفتد. در ذهن و باور من اين قابل اتفاق است. بارها شنيده‌ايم كه مثلاً فلاني دارد مي‌ميرد ولي منتظر است بچه‌اش از فلان جا بيايد و ببيندش و بعد بميرد و بعد كه مي‌آيد او واقعاً مي‌ميرد. اين اتفاق را به لحاظ رئاليستي چطور توجيه مي‌كنيد؟ البته ما در اين داستان از همان ابتدا هم فرضي گذاشته‌ايم كه چندان هم رئاليستي نباشد. به قول شما كلاغ‌ها در ابتداي داستان دارند صحبت مي‌كنند. در بعضي داستان‌ها مانند «ناخن‌ها و دود» گويي در حال مرور يك خانواده‌ايم. گويي ماجرايي، پرونده‌اي درحال بازخواني است. در از 14سالگي مي‌ترسم خيلي عيان‌تر است اما در داستان‌هاي ديگر هم اين روايت شبه تاريخي حضور دارد. جايي اشاره كرده‌ام كه من بخشي از خودم را مي‌نويسم. اين بخشي از من يا تجربه من در مقطع‌هاي مختلف اتفاق مي‌افتد. مثلاً داستان از 14سالگي مي‌ترسم هيچ ربطي به من ندارد ولي اتفاقي است كه در عصر من افتاده و ذهن مرا درگير كرده. دسته ديگري از داستان‌ها مثل «قول و قرار»،« ناخن‌ها‌و دود»، «ناخن‌ها و آواز»، «ديشب توي باران گم شديم»‌ و «پله‌هايي كه بالا نرفتم» همه بخش‌هايي از زندگي خود من است. بخشي از كودكي من متعلق به دوره‌هاي اجدادي من است كه از زبان مادر بزرگم- ننه‌آقا- شنيده‌ام. واقعاً ما به خانه‌اي مي‌رفتيم كه مادر بزرگم مي‌گفت جنازه پدرش را در زمان قحطسالي به خاطر اينكه توسط مردم ديگر خورده نشود، در زيرزمين آن خانه خاك كرده‌اند. ما در سن 6-5سالگي هميشه اين واقعه در حافظه‌‌مان ثبت شده بود. حتي الان هم كه آنجا به ميداني تبديل شده، گاه وقتي از آنجا مي‌گذريم با خود مي‌گوييم كه جد ما اينجا خاك است. تكرار اسامي شخصيت‌ها در داستان هم به همين سبب است؟ بله، دقيقاً. ولي فقط اسم‌ها مشترك است. خود شخصيت‌ها عوض شده‌اند يا بخش‌هاي ديگري از آن شخصيت به نمايش گذاشته شده است. منبع:




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 266]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن