واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: فرض كن اینجا همان بهشت است
اشاره:متن ذیل، مربوط به زائری است كه در وصف سرزمین نور برای دوستش نوشته است. دلمان نیامد تا این متن زیبا را كه از میان چشمهی دل جوشیده به چاپ نرسانیم امید است كه خداوند انوار تابناك شهدا را بر دلمان جاری كند. آمین ... حالا بگذار در این روزهای سوگ سالار عاشقان، برایت از مرز خسروی بنویسم. قبل از رسیدن احساسی داشتی شبیه تلاطم سهمگین امواج اقیانوسها.دلت تاب تحمل نداشت، حال خودت را نمیدانستی، برخیزی، بنشینی، بخندی یا گریه كنی. میترسیدی از این كه نرسی، نبینی... میترسیدی از خودت. از چشمهایتانگار قلبت میخواست بیرون بزند. تا به حال به اوج این احساس نرسیده بودی. انگار همه آرزوهایت را یك باره برآورده كردهاند. دیدار حسین ... به مرز میرسی. نمیدانی با پاهایت راه بروی یا با چشمهایت.چشم میدوزی به افق؛ یاد دستهای اباالفضل (ع) میافتی، به زمین نگاه میكنی، یاد پیكر مولایت میافتی.چشمت به تابلویی میافتد، رویش نوشتهاند: كربلا. 25 كیلومتراما نه، اینجا خود كربلاست. تو میدانی، همه میدانند.دلت را به سیمهای خاردار مرز گره میزنی. اینجا هم راهت نمیدهند. چقدر حسرت، چقدر آرزو. تو چه كردهای كه همیشه باید از پشت حصارها به آسمان بنگری.اینجا، جای فریاد است، جای مویه... فریاد میكشی، آقایت را صدا میكنی، زار میزنی، برمیخیزی، مینشینی، حال خودت را نمیدانی.مدام میگویی آقا كجایی، آقا كجایی.از صدا كردن مولایت خسته نمیشوی، آنقدر صدایش میزنی كه دیگر نایی برایت نمیماند. باز هم به نیت ضریح آقایت حسین دستت را دور سیمهای خاردار حلقه میكنی. میبوسیشان، بوی غربت میدهند، بوی عباس.
غروب میشود. موقع اذان است، دلت میخواهد نماز را به حضرت مهدی «علیه آلاف التحیه و الثنا» اقتدا كنی. نماز میخوانی اما چه نماز خواندنی. مگر چشمهای حسین (ع) میگذراند نماز بخوانی. دیگر شب میشود. اما تو هنوز آقایت را ندیدهای، چه اندوهی از این بالاتر. چه رنجی از این زجر آورتر كه گوشهایت صدایشان را نمیشنوند. كاش این همه گناه نكرده بودی.كاش چشمهایت این همه آلوده نبود.به حال خودت هستی، مثل مجانین، اصلاً نمیدانی اینجا كجای دنیاست. همهاش فكر میكنی به آسمان رسیدهای، به انتهایش.درست وقتی چشم میدوزری به افقی كه شاهد عاشورا بوده، صدایت میكنند، باید بروی اما تو نمیروی. مگر دیوانهای كه بروی. تو میمانی اما دیگران فكر میكنند كه با آنها رفتهای.تو میمانی، خدا میداند كه ماندهای، دستهایت هنوز به همان سیمها بستهاند و دلت روانه ظهر عاشورای سال شصت و یك هجری شده.تو هم بیا... بگذار برایت از پادگان شهید باكری بنویسم؛بهشت را كه دیدهای در همان چشمهای آقا مهدی، فرض كن اینجا همان بهشت است.با همان عطر و بوی فاطمیاش.وسعتش به قدر آسمانهاست و تو گویی دریایی است میان ساختمانها و میدانها.چشمهایت را كه خوب باز میكنی، اطرافت به تعداد هر شهید آنجا آلالهای وحشی روییده است. در پادگان هنوز هم سربازها و بچههای سپاه مستقرند.چند تا از سولهها را تخلیه كردهاند تا بچهها در آنها آرام و قرار بگیرند.سولهها در اطراف میدانی است كه به تازگی شمشادهایش به دنیا آمدهاند. پادگان وسعت زیادی دارد اما عمق گستردگیاش را از شهدایی وام گرفته كه در آن زیستهاند. دلم میخواهد از آن شب بنویسم. شبی كه فردایش روز وداع ما با زمین و آسمان پادگان بود. درست روبروی حسینیه، جایی كه برای آقا مهدی و شهدای گمنام یادمانی ساختهاند، همانجا كه از دور قایقهای والفجر هشت پیداست، همه دور هم جمع بودند.
همه شهدا همه آنهایی را كه نامشان قلبت را به تپیدن وا میدارد. تو هم بودی، بچهها هم بودند و آن عاشقی كه با دیدن دوستانش و چهره سید علی دیوانه شد. شهدا آمدند و تو چقدر دلت برای آنها تنگ شده بود، به خودشان هم گفتی. آنقدر از دیدنشان مشعوف شدی كه صدای گریهات به آسمان رسید، خودت را در كنار سید احساس كردی و گرمای وجودش قلبت را آتش زد. چقدر دلت برای آنها تنگ شده بود، به خودشان هم گفتی.آن شب آسمان و زمین آنقدر به هم نزدیك شده بودند كه تو فاصلهای میان ملكوت و زمین پادگان احساس نمیكردی. شب بود و همه جا تاریك اما حضور شهدا هم جا را روشن كرد و اطراف تو به قدر چهره مولایت نورانی شد. هیچ یادم نمیرود فریادهایی را كه تو در آن وسعت لایتناهی در انتظار دیدن روی ماه دوستانت كشیدی و همه شهدا برای غربتت گریه كردند.تو پردهها را كنار زدی و نگاههای دلبرانه سید مرتضی را چیدی. هیچ لحظهای در عالم تاب این همه شور و شعور را ندارد، لحظهای كه در آن حصار زمان و مكان را دریده بودی و با تمام وجودت به تماشای خداوند نشسته بودی. آن شب تو گفتنیها را به خدا گفتی و به شهدا. حكایت آرزوهایت دل همه آنها را به درد آورد و تو همچنان میگفتی. هیچ دلت نمیخواست آن شب تمام شود. آن شب كه كهف اعتكاف عشاق آخر الزمانی امام عصر (عج) بود. و صبح شد، صبحی كه خود گواه صداقتش بود و تو باز به همان خرابات دیشبی رفتی و شراب صبحگاهی را با یاد مادرت زهرا نوشیدی.به پایش افتادی و از او قول گرفتی كه هر جا با دلت گفتی یا جده سادات، او بیاید و او گفت كه قبل از این هم هر روز آمده اما تو در را به روی ماهش نگشودهای. او گفت اگر چشمهایت را خوب باز كنی، او را با فرزندانش خواهی دید و چشمهای تو را با آسمان عصر عاشورا پیوند داد. منبع:نشریه سبز و سرخ
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 499]