واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: کاوه هنوز زنده است
نقل خاطراتی از شهید کاوه*مقام معظم رهبری یك لشگر را یك جوان بیست و چهارـ پنج ساله اداره می كنددر حالی كه در هیچ جای دنیا افسری به این جوانی پیدا نمی شود كه یك لشگر را اداره كند . چند صد نفر یا چند هزار تا انسان را این رهبری می كند ، در كجا؟ نه در مسافرت به سوی فلان زیارتگاه یا فلان ییلاق ،در میدان جنگ ، زیر آتش ،در مقابله با تانك های دشمن با وجود آن همه مانع یك جوان بیست و چند ساله، چند هزار آدم را شما می بینید دارد هدایت می كند؛ با سازماندهی می برد جلو ،خط را می شكند ، دشمن را تار و مار می كنند ، اسیر هم می گیرند ، منطقه هم اشغال می كنند و مستقر می شوند. پس نظامیگری هم در معجزه گری انقلاب و سازندگی انقلاب وجود دارد، نه فقط معنویت. اما بالاتر از نظامی گری این معنویت و تقوای جوانان است ،كه آنرا هم دارند .نظامیگری هم در معجزه گری انقلاب و سازندگی انقلاب وجود دارد، نه فقط معنویت. اما بالاتر از نظامی گری این معنویت و تقوای جوانان است ،كه آنرا هم دارند .* سرلشگر رحیم صفویشهید كاوه تجسم عینی آیه شریفه ای است كه در وصف یاران پیامبر اسلام (ص) می فرماید «والذین معه اشداء علی الكفار رحماء بینهم» او در مقابل كفار، كومله و دموكرات رحم نمی كرد، آنها را با خشم و غضب خود و آتش تفنگ و رگبار گلوله ها به سزای جنایت كاری هایشان می رساند؛ كسی بود كه محورهای غیر قابل باز شدن مثل محور پیرانشهر ـ سردشت را با ایمانی قوی و دلی مطمئن فتح می كرد .* حجه الاسلام زنجانی طبسیسال 1352 برای ادامه تحصیل آمده بود مشهد . تعدادی از علمای طبس منزلی را در خیابان خسروی اجاره كرده و به طلاب جوانی كه از جاهای مختلف می آمدند درس طلبگی می دادند . در حوزه رسم بر این بود تا طلابی كه سطح تحصیلی بالاتری دارند، به طلاب جوان تازه وارد درس می دادند؛ من هم به پیشنهاد یكی از برادران قرار شد، به دو ـ سه نوجوانی كه از منطقه ی طلاب و خیابان ضد آمده بودند و دو سه ماهی از شروع تحصیلشان بیشتر نمی گذشت، درس بدهم آنها مقداری از كتاب شرح المثله را خوانده بودند كه استادشان درس را رها كرده بود . من هم طبق رسمی كه هست در جلسه ی اول سوالاتی را در مورد دروس گذشته كردم . دو نفرشان با لرزش به سوالاتم جواب می دادند، اما یك نفرشان خیلی مسلط و بدون نگرانی به سوالاتم جواب می داد . او محمود كاوه بود كه از محله ی ضد به مدرسه آمده بود .*حسن علی دروكیبرای اینكه بفهمد اسرا را كجا برده اند، همان شب رفتیم شناسائی. رسیدیم به پایگاهی كه میانه ی راه بوكان بود . هنوز
موقعیت آنجا دستمان نیامده بود که صدای ناله ای را شنیدیم . دقت كه كردیم ،دیدیم صدای آشنا است . ناله یكی از اسیرها بود . وقتی به خودم آمدم، دیدم كاوه گریه می كند . با سوز و بلند . من و دوستم بهش گفتیم : یواشتر آقا محمود! الان نگهبان می فهمه! انگار نشنید . گفت : كاش میشد شبی بریم آزادشان كنیم . آن لحظه چشمم افتاد به نگهبان ،داشت راست می آمد طرف ما ،تا جایی كه جا داشت خودم را به زمین چسباندم، هر چه دعا به خاطر داشتم خواندم . لجم در آمده بود . كاوه همین طور نشسته بود و بی پروا گریه می كرد ،تا صدای نفس نگهبان راشنیدم، دستم را بردم روی ماشه تا بچكانم كه دیدم برگشت. چند روز بعد مبادله ای بین ما و ضد انقلاب شد و اسرامان آزاد شدند . شناسائی خوب و دقیقی كه آن شب داشتیم، مقدمه ای شد برای آزاد سازی بوكان.* محمد بهشتیبرادر كاوه گاهی وقتها نذر می كرد روزه بگیرد . بدون سحری هم روزه می گرفت . یك روز بهش گفتم : شما زخم معده می گیری! گفت :تا من زخم معده بگیرم رفته ام. این را به پدر كاوه هم گفتم كه ریشه ی همه ی این خیر و بركات بر می گردد به شما كه به او نان حلال دادی و با جلسات مذهبی آشنایش كردی . یكی از خصلت های بسیار مهم كاوه، كم حرف بودن او بود كه من گاهی به این خصوصیت او حسرت می خوردم . اهل تدبیر بود و افرادی كه دائم فكر می كنند قاعدتا، كم حرف می زنند. جالب است كه بدانید كاوه را بدون نقشه و قطب نما نمی دیدید . تمام دور كمرش خشاب بود .* قلی محبوب خواهكاوه تمام مسئولین قبضه های ادوات را می شناخت؛ آنها را به اسم هم می شناخت . به من می گفت فلانی را بگذار فرمانده ی گردان می گفتم زود است، او بدرد نمی خورد. می گفت : امتحانش كردم، زمانی كه ایستاده بود و تیراندازی می كرد . نیروها را در صحنه ی نبرد آزمایش می كرد . حتی خود من را زمانی كه در عملیات پاكسازی جاده ی پیرانشهر ـ سردشت، در منطقه ی چاكو با دو سه نفر دیگر جلوی باران گلوله ی ضد انقلاب ایستاده بودیم، نشان كرد . من ترك میاندوآبی هستم . عده ای از آذربایجان غربی بودند، حتی بلوچ هم داشتیم . محمود با همه اینها كار می كرد؛ آنها را رشد داده بود .* علی مكیانمحسن شادكام ـ از نیروهای تخریب كه بعد ها به شهادت رسید ـ تعریف می كرد كه، در عملیات آزاد سازی روستاهای بهله و بولار غوسه ،چهار نفر از ضد انقلاب را زنده دستگیر كردیم . از آنجایی كه عملیات ادامه داشت، ما به اطلاعات آنها خیلی نیاز داشتیم، ولی هر كار می كردیم اطلاعاتی نمی دادند . در همین حین بازجویی بودیم كه كاوه رسید . وقتی فهمید اینها همكاری نمی كنند، دستور داد بگذاریمشان سینه دیوار،كلتش را در آورد و با حالت تیر اندازی گفت: باید اینها را اعدام كنیم . افراد دستگیر شده كه فكر نمی كردند با كاوه روبرو شوند خودشان را باختند . افتادند به دست و پای كاوه و تمام اطلاعات منطقه را دادند كه خیلی برایمان موثر بود .سر صف غذا ، جلویی ها جا خالی می کردند که او برود غذا بگیرد .عصبانی می شد . ول می کرد می رفت . نوبتش هم که می رسید آشپزها برایش غذای بهتری می ریختند . می فهمید می داد به پشت سریش.
دو تا خرج خورده بود پهلویش ، یکی هم به روده هاش ، چهل سانت از روده هایش رفته بود ، جاش روده مصنوعی گذاشتند . قیافه شهر عوض شده بود ، ضد انقلاب ها شهر را چراغانی کرده بودند و نقل وشیرینی می دادند .لباس هایش را خواست و با امضای خودش از بیمارستان مرخص شد . توی شهر یکی از آنها را دید و گفت : برو به ارباب هایت بگو کاوه هنوز زنده است ... جشن و همه ی چیزهایشان ریخت به هم .* سید هاشم موسویبچه ها جمع شده بودند تومیدان صبحگاه پادگان ، آیت الله موسوی اردبیلی داشتند برایمان سخنرانی می كردند . لابلای صحبت هایشان گفتند : امام فرمودند من به پاسدارها خیلی علاقه دارم ، چرا كه پاسدارها سربازان امام زمان (عج) هستند . كنار محمود ایستاده بودم و سخنرانی را گوش می دادم. وقتی آیت الله اردبیلی این حرف را گفتند ، یكهو دیدم محمود رنگش عوض شد . بی حال و ناراحت آنجا نشست، مثل كسی كه درد شدیدی داشته باشد؛ زیر لب می گفت : ( لا اله الا الله، لا اله الا الله ). تا آخر سخنرانی همین اوضاع و احوال را داشت. تا آن موقع اینجوری ندیده بودمش ،از آن روز به بعد هر وقت كلاس می رفت، اول از همه كلام امام را می گفت، بعد درسش را شروع می كرد . می گفت: اگه شما كاری كنین كه خلاف اسلام باشه ،دیگه پاسدار نیستید ،ما باید آن چیزی باشیم كه امام می خواد .
*سبز علی غلامیمن تمام صحنه ی وداع كاوه در شب عملیات «كربلای 2» یادم هست. در سنگر قرارگاه تاكتیكی بودیم كه آماده رفتن به خط مقدم شد . چندین نفر از جمله سردار منصوری و مجید ایافت جلویش را گرفتند تا مانع رفتنش بشوند . حتی مجید ایافت با تهدید گفت :اسلحه می كشم، نمی گذارم بروی؛ اما كاوه با اصرار گفت : این صلاح امام زمان (عج)، امام رضا (ع) و حضرت امام است كه من باید بروم . رفت و این آخرین دیدار دوستان و همرزمانش با كاوه بود .* هوشنگ بزرگیچند روز قبل از عملیات «كربلای 2 »به دلم افتاد بروم اتاق برادر كاوه قول شفاعت بگیرم و حلالیت بطلبم . در اتاق نشسته بود گفتم : آقای كاوه! شما مهمان ما هستید، ما هم مهمان شما . در این دنیا تا اینجا دوست خوبی بودیم، شما هم ما را رها نكردید؛ به هر حال ما مسلمان هستیم و دین و ایمان داریم، باید دوستی و ایمان در این دنیا پایدار باشد و فقط مربوط به مسائل دنیوی نباشد، شما قول بدهید كه فردای قیامت هم این دوستی پایدار باشد و ما را شفاعت كنید، من هم اگر لیاقتی داشتم، مطمئنا به یادتان خواهم بود . این را كه گفتم، آقای كاوه در حالی كه حلقه ی چشمانش پر اشك بود بلند شد، شانه ام را فشار داد و گفت : بادمجان بم آفت ندارد؛ اگر خدا ما را به شهادت رساند حرفی نداریم . آن روز گذشت تا چند روز بعد كه خبر شهادتش را آوردند .* حسین رضوانی
برادر كاوه را راضی كردم تا آمد مغازه عكاسی ماو و ازش عكس گرفتم . بعد از اینكه عكس گرفتم گفت: اینها را بزرگ كن یكی را هم بده به من . آن روزها بچه ها با شوق می گفتند، هر كس می خواهد شهید بشود برود پیش حسین رضوانی؛ او عكس كه بگیرد شهید می شوی . گذشت، بعد از چند روز با دو قطعه عكس 18 در 13 رفتم در منزلشان . عكسها را كه دید، گفت چرا بزرگ نكردی؟ جواب ندادم . گفت : از همان شایعه می ترسی كه هر كس پیش تو عكس بگیرد شهید می شود؟ با خنده گفتم: بله . كاوه گفت: شهادت خیلی خوب است . می دانی چه مقام عالی ای هست؟ گفتم، خوب درسته، گرچه خیلی خوبه، ولی ما دوست داریم در خدمتتان باشیم .به هر حال گفت: شما از آن عكس بزرگ كن . توجهی نكردم، تا این كه در عملیات «كربلای 2 »به شهادت رسید و من ناچار شدم آن را بزرگ كنم برای جلوی تابوتش .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 298]