واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: داستان تلخ زنی که شوهرش معتاد بود فرهاد كه نمي فهميد دارد چكار مي كند مقداري از وسايل خانه را شكست و بعد به سراغ پدرم رفت و آبروي او را جلوي در و همسايه برد. با اين شرايط فهميدم كه صبركردن هيچ فايده اي ندارد براي همين هم با دو پسرم به خانه پدرم رفتم و تقاضاي طلاق دادم ! والدين براي ازدواج فرزندان خود تحقيقات کاملي کنند.به گزارش پايگاه اطلاع رساني پليس، شرح يک داستان واقعي به شرح ذيل است: پدرم سرش به كار خودش گرم بود و مادرم هم مي گفت : ليلا جان ! وقتي پدرت فرهاد را تاييد كرده حتما بي دليل نيست ، پس تو هم جواب مثبت بده !بعد از مراسم خواستگاري ، پدرم گفت : به نظر من پسر خوبي است و خانواده خوبي هم دارد ، اما تو خودت هم نظرت را بگو و اگر دوست داري به "فرهاد" جواب بده ! نمي دانستم بايد چكار كنم . مثل هر دختر ديگري در اين شرايط حسابي فكرم مشغول شده بود ، كسي هم نبود تا راهنمايي ام كند. من يكي دو روز فرصت خواستم و بالاخره بله را گفتم ، ما با يك دنيا آرزوهاي قشنگ مراسم عروسي مان را برگزار كرديم و در خانه اي اجاره اي ساكن شديم . وقتي پا از خانه پدرم بيرون مي گذاشتم مادرم دستم را گرفت و با چشماني اشك آلود گفت : دخترم ، سعي كن در زندگي به حرف شوهرت گوش كني ، به او احترام بگذار تا خوشبخت شوي ! او راست مي گفت و من هم سعي خودم را كردم. زن جوان پس از چند ثانيه سكوت ادامه داد : چند روز اول زندگيمان به خير و خوشي گذشت اما هنوز يك هفته از برگزاري مجلس عروسيمان نگذشته بود كه با چهره واقعي فرهاد آشنا شدم. او آدم بي مسئوليتي بود و سركار هم نمي رفت و از همه بدتر اين كه فرهاد اعتياد به مواد مخدر داشت ومتوجه شده بود كه من پي به اعتيادش برده ام براي همين هر وقت دنبال فرصتي مي گشتم تا چند كلمه با هم صحبت كنيم بداخلاقي مي كرد. يك ماه ديگر هم گذشت و من به خاطر آبرويم به كسي چيزي نگفتم تا اين كه يك روز كه خانه را جمع و جور مي كردم متوجه شدم شوهرم مقداري مواد مخدر را در اتاق پنهان كرده است. پلاستيك سنگين و سياه به نظر مي رسيد ! ديگر طاقت نياوردم و وقتي او به خانه برگشت تهديدش كردم كه قصد جدايي از او را دارم. " فرهاد" شوكه شده بود ضمن اين كه خيلي هم مي ترسيد مبادا كسي بويي ببرد،او هيچ چيزي نگفت، پلاستيك را برداشت و بيرون رفت. دلواپس شده بودم تا اين كه سر شب با يك جعبه شيريني و دسته گل به خانه برگشت،فرهاد پس از عذرخواهي قول داد كه ديگر اشتباهش را تكرار نكند، باز هم صبر كردم و چيزي نگفتم . بعد از مدتي من باردار شدم و خدا به ما دو پسر دوقلو داد، در اين شرايط فرهاد به جاي اين كه بيشتر به فكر زندگي اش باشد دوباره خودش را در چاه اعتياد انداخت و روز به روز هم حالش بدتر شد، قيافه شوهرم به دليل اعتياد تغيير كرده بود و ديگر لازم نبود در مورد اعتيادش به خانواده ام چيزي بگويم. پدرشوهرم فكر مي كرد اگر به ما پول و خرجي بدهد كارها درست خواهد شد، در اين حال و روز پدرم خودش را مسبب بدبختي من مي دانست و مي گفت: طلاقت را بگير. اما من به خاطر دو پسر كوچكم قبول نكردم و گفتم صبر مي كنم همه چيز درست مي شود، افسوس كه قايق روياهايم غرق شد چون فرهاد يك روز كه خمار شده بود از من پول خواست و من به او گفتم پولي ندارم ، او داد و بيداد راه انداخت و گفت: هرطور شده جورش كن ! فرهاد كه نمي فهميد دارد چكار مي كند مقداري از وسايل خانه را شكست و بعد به سراغ پدرم رفت و آبروي او را جلوي در و همسايه برد. با اين شرايط فهميدم كه صبركردن هيچ فايده اي ندارد براي همين هم با دو پسرم به خانه پدرم رفتم و تقاضاي طلاق دادم ! در اين لحظه "ليلا" اشك هايش را پاك كرد و گفت : ازدواج من و مشكلاتي كه برايم بوجود آمد ، باعث شد تا پدر و مادرم براي ازدواج خواهرم تحقيقات كاملي بكنند و او الان زندگي خوبي دارد. زن جوان در پايان با لبخندي تلخ گفت: چه خوب است كه آدم فريب ظاهر كسي را نخورد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 602]