واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: عصمت آفتاب
نمنم باران لبهاى ترك خورده صحرا را به بازى گرفته بود. سالیانى بود كه صحرا ردپاى باران مىجست و كمتر مىیافت. بوى خاك تازه احساس رویش را تداعى مىكرد. زن بر درگاه ایستاده بود؛ با چشمانى شعلهور و مشعلى در دست. چشمانش آرام آرام كوه را صعود مىكرد. و نرم نرمك اشك، ساحل گونههایش را شستشو مىداد. خیره به راهى دور!ماهى بود كه سالى بر او گذشته بود و ماه بر آسمان خانهاش رخ ننموده بود.*«بار خدایا طاقتم از كف بشد و دلدارم را نیامده دیدم. یا به دیدنش یعقوب چشمم را روشنىبخش و یا به خواب كهفى از این انتظار برهانم.»و باز او نیامده بود.گویى صحرا صحرا از عرب تهى است و دریا دریا اندوه چون جزیرهاى او را در میان گرفته است. نمىداند كه پیشانى نبشتهاش كتاب خواهد شد به بلنداى تاریخ كه آدمیان جمله تفسیرش نتوانند.* «چهل سال بر آسمان كوفتم تا ماه بر آید، خورشیدم نصیب شد و عصمت آفتابم بخشیدى. بار خدایا خورشید نیمه شبم ـ در گوش كدامین كوه سرود صبح زمزمه مىكند. الهى دیگر بار دیدگانم را زائر نگاه مهربانش كن تا ضریح چشمانش را بوسه دهد و غبار تنش را توتیاى دیده كند. بار خدایا امینم را به من بازگردان كه من ـ سرور زنان عرب ـ بسیار كوشیدم تا محبوب را كنیزى باشم.»وَهمى سراپاى زن را فرا گرفته بود. به انتظار مشت بر دیوار مىكوبید و دندان بر دندان مىسایید.*«بارالها! مىدانى كه ثروتم همه لحظهاى تبسمش را فدیهاى است. و طمطراق بزرگان قبیلهام به پاى افزارش نمىارزد.»شب چون دایهاى مهربان مكه را در آغوش مىفشرد و نسیمى خنك گونههاى خدیجه را نوازش مىكرد. ماه مكه در محاق بود و شهر تیرگى را چون لحافى كهنه بر سر كشیده بود آوایى نبود جز صداى آهنگین قلبى كه ترانه انتظار زمزمه مىكرد.* ایستاده بود چون ستارهاى كه مسافران را راه بنماید و شوى باز نگشته بود، چون معشوقكان سرخوش از جوانى كه خود عاشقترند، جام طاقتش لبریز گشته بود.نه، عادت همیشه اوست، خلوت گزیده است و خلوتش به طول انجامیده باز خواهد گشت و چون همیشه روشنایى خانهام خواهد بود. مسیح چشما! چشمانم را به تماشاى ید بیضایت میهمان كن.اى كوهها كه بس گران ایستادهاید مباد كه امانت به خیانت ضایع كنید.اى صخره سترگ كه در برابرم ایستادهاى مباد شرمگینت بینم.* باز به سوى درگاه شد و شوى نیافت همچنان راه مىپیمود ـ بىمقصد و مقصود. طول و عرض خانه صحرایى كه انتهایش نبود. گویى هاجر صفا و مروه به هروله مىپیماید.* پاسى از شب گذشته و زمزم چشمش خشكیده بود. دیگر بار ترسى شفاف دست بر شقیقههایش نهاد و پرندگان خواب از اندوه مژگانش پر كشیدند تا پیغام زن به شوى رسانند.* خورشید در میانه حرا! آرى خورشید بود اما از جنسى دیگر. بر خویش مىلرزید و مىپیچید و مىگفت: «خواندن نمىتوانم.»
* محمّد بخوان! بخوان به نام ساقه امید در پهندشت یأس.جبرئیل مىخواند و محمد نیز.* «محمد ما تو را فرستاده خویش خواندیم پس خلق را به سوى ما بخوان.»(شبى نیز محمد به جبرئیل مىفرمود پیش آى و جبرئیل مىفرمود: «آمدن نمىتوانم و آن شب ـ شب معراج بود.»* كوه بر گامهاى پیامبر بوسه مىزد و پیامبر با امانتى بزرگ به سوى خانه مىآمد.* خستگى جان خدیجه را تصرف كرده بود. خواب مىدیدى كه خورشید به میهمانىاش آمده است و جامهاى از جنس آفتاب هدیهاش مىكند. ناگهان آسمان در خود پیچید و ابرهاى تیره خانه را محاصره كردند. خدیجه فریاد كشید و از جاى جست.* «چه ابرهاى سهمگینى! دلهره به خانه آمده بود.»دستى آرام بر كوبه در كوبید.خدیجه از جاى بجست و به درگاه شد.* «شب غریبى است. دیگر گونه كوبیدنى و دیگر گونه آمدنى».در گشود و شوى در درگاه یافت! پریشان و شوریده! شوریدهتر از قبایل عرب به وقت نبرد.محمد در هالهاى از نور به خانه شد. خدیجه از هیبتش بر خود مىلرزید.* «غریب آشناى همیشهام! نه آمدنت چون همیشه است! ابراهیم مهربانى من! بُت سكوت بشكن و به توحید سخن آشنایم كن. آیا هاجر روزهاى پسینهات خواهم بود؟»* «غریب واقعهاى است مرا كه از آن در شگفت خواهى شد چنان كه خود بس شگفت یافتمش. مرا امانتى است كه چون به كوهها سپرده شود متلاشى شوند. آیا مرا تصدیق خواهى كرد؟»* پیش از آن كه به همسریت برگزینم. آنگاه كه خط سبز جوانى پشت لب نداشتى و تجارب اموالم مىنمودى تصدیقت مىنمودم. آن زمان كه تو هیچ نداشتى و من همه چیز، تسلیمت شدم. اكنون كه دیگر گونه روزى است. حال قصّه بازگو.* من برگزیده خداوندم تا زمینیان را به رستگارى بشارت دهم.و خدیجه اوّل بانویى است كه تصدیقم نمود. همو كه خار از پایم مىكشید و دردهایم را تسكین بود. همو كه سه سال ثروتش قوت مؤمنانم شد و جانش سایبان دردهایم. او كه خیر كثیرى به یادگار گذاشت و سیب سعادت در دامن هستى به جاى نهاد.*خدیجه! چشم بگشا غروب تو را صبر نتوانم. هنوز راه بس دراز است و یاران بس اندك.* خدیجه! بانوى صبر! زبان بگشاى كه فاطمه سكوتت را به سوگ نشسته است. برخیز كه فرشتگان سلامت مىگویند.و خدیجه آرام سر بر بالش نور نهاده بود.فرشتگان به تشییع عشق آمده بودند و بر جنازهاش نماز مىبردند.* فاطمه! دختركم! برخیز و در آغوش پدر بیاساى كه تو را نوبتى دیگر است.و پیامبر در سوگ خدیجه بس گریست. منبع:مجله هنر دینی، شماره 2 ، سید محمدجواد هاشمى
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 467]