واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ذكر شهادت حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام
قاسم آن نو باوه باغ حسنگوهر شاداب دریاى محن(1)شیر مست جام لبریز بلاتازه داماد شهید كربلاچارده ساله جوان نونهالبرده ماه چارده شب را به سالقامتش شمشاد باغستان عشقروش مرآت نگارستان عشقدر حیا فرزانه فرزند حسندر شجاعت حیدر لشگر شكنبا زبان لابه نزد شاه شدخواستارم عزم قربانگاه شدگفت شه كاى رشك بستان ارمرو تو در باغ جوانى خوش به چم(2)همچو سرو از باغ غم آزاد باششاد زى و شاد بال و شاد باشمهلا اى زیبا تذر و خوش خراماین بیابان سر به سر بند است و دامالله اى آهوى مشگین تتار(3)تیر بارانست دشت و كوهساربوى خون میآید از دامان دشتنیست كس را زان امید بازگشتچون تو را من دور دارم از كناراى مرا تو از برادر یادگاركى روا باشد كه این رعنا نهالگردد از سم ستوران پایمالكى روا باشد كه این روى چو وردغلطد اندر خون به میدان نبردگفت قاسم كاى خدیو مستطاباى تو ملك عشق را مالك رقابگرچه خود من كودك نو رستهاملیك دست از كامرانى شستهاممن به مهد عاشقى پروردهامخون به جاى شیر مادر خوردهامكرده در روز ولادت كام منباز، با شهد شهادت مام منگرچه در دور جوانى كامها استكام من رفتن به كام اژدها استكام عاشق غرقه در خون گشتن استسر به خاك كوى جانان هشتن استننك باشد در طریق بندگىبر غلامان بى شهنشه زندگىزندگى را بى تو بر سرخاك بادكامرانى را جگر صد چاك بادلابههاى آن قتیل تیر عشقمى نشد پذرفته نزد پیر عشقبازگشت آن نو گل باغ رسولاز حضور شاه نومید و ملولشد به سوى خیمه آن گلگون عذاراز دو نرگس بر شقایق ژاله بارچون نگردد گفت سیر از زندگىآن كه نپسندد شهش بر بندگىچون ز بى قدرى نكردت شه قبولرخت بر بند از تن اى جان ملولسر كه فتراكش نبست آن شهسوارگور سر خود گیر و بر سر خاكبارسر به زانوى غم آن والا نژادكآمدش ناگه ز عهد باب یادكه به هنگام رحیل آن شاه فردهیكلى بر بازویش تعویذ كردگفت هر جا سخت گردد بر تو كارنامه بگشا و نظر بر وى گمارهر كجا سیل غم آرد بر تو رواین وصیت باز كن بنگر در اوگفت كارى سختتر زین كار نیستكه به قربانگاه عشقم بار نیستیا چه غم زین بیشتر كه شاه رادره به خلوتگاه خاصانم ندادنامه را بگشود و دیدش كش پدركرده عهدش كاى همایون رخ پسراى تو نور چشم عم و جان بابوى مرا تو در وفا نایب منابمن نباشم در زمین كربلابر تو بخشیدم من این تاج ولاچون ببینى عم خو را بى معیندر میان كارزار اهل كینزینهار اى سرو رعناى سهىلابهها كن تا به پایش سر نهىجهد كن فردا نباشى شرمساردر حضور عاشقان جان نثارجان به شمع عشق چون پروانه زنخود بر آتش چابك و مردانه زنبر قد موزون كفن مىكن قبااندر آن صحرا قیامت كن بپاشاهزاده خواند چون عهد پدربا ادب بوسید و بنهادش به سرمىنگنجد از خوشى در پیرهنحجله داماد شد بیت الحزنعقدهاى مشكلش گردید حلوان همه اندوه به شادى شد بدلاز شعف چون غنچه خندان شگفتشكر ایزد را به جاى آورد و گفتاى همایون قرعه اقبال منكآیه لاتقنط آمد فال منشكر لله كافتتاح این مثالكوكب به ختم بر آورد از وبالدر فضاى عشق بال افشان شدملایق قربانى جانان شدمعهده نامه برد شادان نزد شاهبا تضرع گفت كاى ظل الهسوى درگاهت به كف جان آمدمنك ز شه در دست فرمان آمدممگر خط امضا ده این منشور راوز جسارت عذر نه مامور رادید چون شاه آن خط مینو نگارشد بسیم(4) از جزع مروارید بارگفت كاى صورت نگار خوب و زشتجان فداى دست توكاین خط نوشتجان فداى دست تو اى دست حقكه گرفته بر همه دستى سبقاین بگفت و راند سوى رزمگاهبا تعنت گفت به امیر سیاهكاسب خود را دادهئى آب اى لعینگفت آرى گفت ویحك شرم بیناسب تو سیراب و فرزند رسولنك زتاب تشنگى از جان ملولسر به زیر افكند از شرم آن عنیدكه به پاسخ حجتى در خور ندیدشامئى را گفت ساز جنگ كنسوى روزم این صبى آهنك كنگفت شامى ننك باشد در نبردكافكند با كودكى پیكار مردخود تو دانى كه مرا مردان كاریك تنه همسر شمارد با هزاردارم اینك چار فرزند دلیرهر یكى در جنگ ز اوى شیر گیرنك روان دارم یكى بر جنگ اوبا همین از چهره شویم ننك اوگفت اینان زادگان حیدرنددر شجاعت وارث آن سرورندخردسال از بینیش خرده مگیركه ز مادر شیر زاید زاد شیراز طراز چرخ بودى جوشنشگر بخردى تن بر این دادى تنشاین شررها كن نژاد آتشندخرمنى هر لحظه در آتش كشندنسل حیدر جملگى عمر و افكنندكه به نسبت خوشه آن خرمنندآن كه از پستان شیرى خورد شیرگرچه خرد آمد شجاع است و دلیرگر نبودى منع زنجیر قضاتنگ بودى بر دلیریشان فضاداد شامى از سیه بختى جوازپور را بر حرب آن ماه حجازشاهزاده راند باره سوى اویافت ناگه دست بر گیسوى اومركشان بربود از زین پیكرشداد جولان در مصاف لشگرشآنچنانش بر زمین كوبید سختكاستخوان با خاك یكسان گشت و پختهم یكایك آن سه دیگر زاد وىرو به میدانگه نهاد او را ز پىدر نخستین حمله آن میر رادپاى پیكارش نماند و سر نهادساكنان ذوره عرش برینز آسمان خواندند بر وى آفرینشامى آمد با رخ افروختهدل ز داغ سوگوارى سوختهاهرمن چون با فرشته شد قرینكرد رو بر آسمان سلطان دینكای مهین یزدان پاك ذوالمنناین فرشته چیره كن بر اهرمنلب بهم ناورده شه سبط كریمكرد شامى را به یك ضربت دو نیمزان چنان دعوت نبود این بس عجیببود عاشق صوت داعى را مجیباى خوش آن صوتى كه او جوایاى اوسترأى این در هر چه خواهد رأى اوستنى معاذالله خطا رفت اى عجیبصوت داعى بود خود صوت مجیبداند آن كز سرّ عشق آگه بودكاین همه آوازها از شه بودرو حدیث كنت سمعه باز خوانتا بیابى رمز این سر نهانشد چو از تیغش دو نیم آن رزم كوشمرحبا آمد ز یزدانش به گوشتافت شهزاده عنان از رزمگاهشكوه بر لب از عطش تا نزد شاهدید چون خوشیده یاقوت ترسبر دهان بنهاد شاه انگشترشدر صدف گفتى نهان شد گوهرىیا هلالى شد قرین مشترىكرد آگاهش ز رمز عشق شهبر دهانش مهر زد یعنى كه صه(5)چشمه جوشید از آن چو سلسبیلزندگى بخش دو صد خضر دلیلچون لب لعلش از او سیراب شدتشنه دیدار جد و باب شدتاخت سوى رزمگه با صد شتابباد یا چون تشنه مستعجل بر آبشیر بچه تیغ مرد افكن به مشتكشت از آن رو به مردان آنچه كشتحیدرانه تیغ در لشگر نهادپشتهها از كشتهها ترتیب دادظالمى زد ناگهش تیغى به فرقتن ز زین برگشت در خون گشت غرقكرد رو با شیر حق كى داورموقت آن آمد كه آئى بر سرمشاه دین آمد به بالین حبیبدید دامادى دو دست از خون خضیبسر بریدن را ستاده بر سرشقاتلى در دست خونین خنجرشدست او افكند با تیغى ز دوشلشگر از فریاد او آمد به جوشزد به لشگر شاه دین با تیغ تیزگرم شد هنگامه جنگ و گریزپیكر آن تازه داماد گزینشد لگدكوب ستور اهل كینشه چو آمد بار دیگر بر سرشدید با حالى دگرگون پیكرشبرك برك نو گل باغ هدىاز سموم كین شده از هم جداگفت با صد حسرت و خون جگركاى همایون فال و فرخ رخ پسرقاتلانت در دو عالم خوار بادخصم شان پیغمبر مختار بادسخت صعب آید به عمت زندگىكه تواش خوانى گهِ درماندگىبهر یارى تو بر ناید فرودیا نه بخشد بر تو آن یاریش سودپس كشیدش بر كنار از لطف شاهبرد نالانش به سوى خیمه گاهگفت مهلا ای عزیزان گزینكه هوان واپسین ماست اینیارب این قوم سیه دل خوار بادبر جبینشان داغ ننگ و عار باداى جهان داور ملیك هفت و چاروا نمان دَیّار از ایشان در دیارپینوشتها:1- اندوه و محنت.2- خرام، راه رفتن با ناز .3- مشک خوشبوی .4- گشاده روی.5- خاموش باش ."آتشكده، نیرّ تبریزى"
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 392]