تبلیغات
تبلیغات متنی
رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید
آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت
تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی
محبوبترینها
خرید سوسیس پرکن اصل با گارانتی
تشخیص دیسک و صفحه اصلی از تقلبی (6 راه ساده)
بهترین روش های چاپ جعبه محصولات + ویژگی ها و کاربردها
بهترین روش های چاپ جعبه محصولات + ویژگی ها و کاربردها
ده راهنمایی برای نوازندگان مبتدی یوکللی
بررسی دلایل قانع کننده برای خرید صنایع دستی اصفهان
راه های جلوگیری از جریمه های قبض برق
آشنایی با سایت قو ایران بهترین سایت آگهی و تبلیغات در کشور
بهترین شرکتهای مهندسی در آلمان
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1806434012
شهر بدون مرگ : داستانهای ایرانی و خارجی
واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: ميگويند
كه مرگ مثل عشق در انتخابش بيدقت است. هر كسي از مهربانترين نفر گرفته تا
ظالمترين فرد، بالاخره مرگ را خواهد ديد. براي سام ديلان نيز جز اين
نبود. او جوان كشاورز خوشقلبي بود كه همه ميگفتند حق او در زندگي
بهترينهاست.
سام از قديم با ماري، محبوب دوران بچگياش در مزرعهاي، در
گودي دامنة يك تپه در شرق كنتاكي زندگي ميكرد. سام از زماني كه پسر
بچهاي بيشتر نبود، به جز ماري كسي را دوست نداشت و بالاخره همين كه به سن
ازدواج رسيدند، سام فوراً با او ازدواج كرد. با سختي و مشقت در مزرعة
سنگلاخيشان زندگي ميكردند ولي به ندرت پيش ميآمد كه گِلهاي داشته
باشند. با اينهمه در زندگي تنها چيزي را كه واقعاً احساس ميكردند اين بود
كه به همديگر محتاج هستند و چيز ديگري برايشان اهميت نداشت.
تا اينكه
با آمدن زمستان، بيماري و مرگ براي مردم ساكن پاي تپهها به ارمغان رسيد.در
اولين زمستانِ زندگي مشتركشان ماري تب شديدي كرد بهطوريكه روز به روز
بدتر ميشد. سام ميديد كه عشق هميشگياش دارد به آرامي از دستش ميرود و
تنها كاري كه ميتوانست انجام دهد اين بود كه با حسرت نظارهگر باشد و يك
صبح غمانگيز ديگر ماري از خواب بيدار نشد.
همسايههاي سام، ماري را در
بالاي شهر در گورستان كوچكي كه هميشه در آن باد ميوزيد، دفن كردند. ولي
سام ديگر اصلاً نميتوانست بدون ماري در آن شهر زندگي كند. چون جاي جاي
شهر پر از خاطراتي بود كه با هم داشتند. به خاطر همين، سام مزرعهاش را
فروخت و كولهپشتيِ برزنت كهنهاش را با لوازم ضروري پر كرد، سوار اسبش شد
و از خانهاش رفت و ديگر هرگز برنگشت.
سام سوار بر اسب، از كوههاي
خطرناك و بلند ميگذشت، غم و غصه بيشتر از طاقتش بود اين اندوه او را به
طرف سرزمينهاي ناشناختهاي كه هرگز نديده بود ميكشاند. مسيرهاي گلآلود او
را به جنگلهاي ناآرام و وحشي ميبرد. از پشت درختان تاريك، موجودات ناآشنا
جيغ و نعره ميكشيدند و نهرهاي كوچك به رودخانههاي خطرناك و پرجوش و خروش
ميپيوستند و در آنها گم ميشدند. بعد از چند هفته، عاقبت سام از تنهايي
خسته شد و به فكر داشتن همراهي افتاد.
يك روز سام، راهش را از ميان
بوتههاي پيچاپيچ به هم پيوسته باز كرد و به لبة پرتگاهي مشرف به درهاي
زيبا رسيده در آن دره دهكدة كوهستاني زيبا با خانههاي به تازگي رنگ شده و
باغهاي خرم و مزارع سرسبز و رودخانهاي زلال و پرخروش كه از وسط دهكده
جريان داشت به چشم ميخورد. روي يك تابلوي دستنويس كنار جاده نوشته شده
بود: «به شهر برينگ كريكت، خوش آمديد!» سام به طرف دهكده رفت و گوشه كنار
شهر را ديدي زد. آنجا هر چيزي كه يك شهر كوهستاني بايد به نوعي داشته باشد
را داشت: يك كليسا، فروشگاه، رستوران و يك هتل كوچك. ولي سام جايي را
نتوانست در شهر پيدا كند و اين باعث تعجبش شد. سوار بر اسب به طرف يكي از
اهالي رفت و از روي كنجكاوي پرسيد: «ببخشيد آقا، ميشود لطفاً به من بگيد
گورستان كجاست؟»
مردي كه سام از او سؤال كرده بود، چهرهاي آفتاب سوخته
داشت و سالم و قوي به نظر ميرسيد. از ته دل خندهاي كرد و جواب داد:
«اينجا گورستان نداريم، هيچ كس به اون احتياج نداره.»
سام متعجب از جواب ميپرسيد: «چرا؟»
ـ چراش به اين علته كه هيچ مرگ و ميري در برنينگ كريكت وجود نداره. همة ما اونقدر سالم و سرزنده هستيم كه نميميريم.
بعد مرد به رودخانه اشاره كرد و گفت: «اونجا آب رو ميبيني؟ اون پر از مواد معدنيه كه از غارهاي قديم سرخپوستا بيرون ميياد.»
بعد
اشاره به جنگل اطراف كرد: «اين جنگل رو ميبيني؟ اونجا پر از موجودات وحشي
است كه تا حالا نديدي. اينجا هيچ كس گرسنه نميشه و هيچكس هم مريض نميشه
و هيچ كس هم نميميره.»
مرد خوشرو نگاهي به سرتاپاي هيكل لاغر و نحيف
سام انداخت و گفت: «پسر انگار غذاي خوبي نميخوري! چرا امشب براي شام به
رستوران نميياي؟ قول ميدم غذاي زيادي براي خوردن اونجا پيدا كني.»
خوب
ديگر چيزي براي گفتن باقي نمانده بود، سام در عمرش چنين داستان
ديوانهكنندهاي را اصلاً نشنيده بود. ولي غار و غور شكمش او را راضي كرد
تا از نزديك اين حرفهاي كماهميت را بررسي كند و دعوت مرد را بپذيرد.
شب
شد. سام به خودش رسيد و به رستوران رفت. اطمينان داشت حرفهايي كه مرد
خوشرو زده، درست است. روي ميز پر از ميوهها و سبزيجات تازه، پنير و نان
بود. و بوي خيلي خوب گوشت سرخشده فضا را پر كرده بود. سام با ولع به طرف
يك ظرف از گوشت شكار رفت، گوشت چرب و نرم روي استخوان را كند و در دهانش
گذاشت. گوشت در دهانش آب شد. اصلاً تا آن وقت چنين گوشت خوشمزهاي را در
عمرش نخورده بود.
آن شب سام آنقدر خورد كه نزديك بود از حال برود. به
خاطر همين تصميم گرفت تا در برنينگ كريكت بماند و يا حداقل مدتي در آنجا سر
كند. روز بعد، كاري را به عنوان كارگر مزرعه در گاوداري كنار جنگل پيدا
كرد. هر شب بعد از كار سخت روزانه به رستوران ميرفت و با ولع و اشتها چند
پرس از آب معدني وگوشتهاي شكار خوشمزه را ميخورد. بعد تلوتلوخوران
درحاليكه شكمش روي شلوارش افتاده بود به مزرعة رئيسش برميگشت و در انبار
مزرعه از خستگي از حال ميرفت. و همانطور كه روزها پشت سر هم ميگذشتند،
سام داستان آن مرد را بيشتر باور ميكرد كه واقعاً در برينگ كريكت مرگ وجود
ندارد. همه صحيح و سالم به نظر ميرسيدند. به نظر نميرسيد كسي پيرتر يا
مريض باشد. پيش خودش فكر كرد شايد در سفرهاي طولانياش تصادفاً سر از بهشت
درآورده است!
اما در همان شبها، اتفاق عجيبي افتاد و سام از خواب
سنگينش پريد. صداهاي عجيبي را شنيد كه از طرف جنگل تاريك اطراف مزرعه
ميآمد. اول صداي جيرجيركهاي شب را شنيد كه انگار داشتند همديگر را صدا
ميزدند. صداهايي كه ميشنيد صداي زوزة يك گرگ يا صداي آهستة هوهوي يك جغد
كوهي بود. ولي بعد صداي ديگري را شنيد. چيزي كه به نظرش مثل پچ پچ كردن
بود. پچپچهاي زيادي از طرف سياهي شنيده ميشد كه مثل صحبت كردن به نظر
ميرسيد، ولي سام نتوانست آنها را بفهمد. بعد صداها از بين رفتند و سام
دوباره خوابيد.
از آن به بعد هر روز مثل روز قبل شد. او در مزرعه سخت
كار ميكرد و بعد به رستوران ميرفت تا شام زياد ديگري بخورد و همانطور كه
هفتهها پشت سر هم ميگذشت هيكل لاغر سام رشد ميكرد و بيشتر و بيشتر چاق
ميشد. به راحتي نميتوانست از خوردن آن غذاهاي خوشمزه دل بكند.
با اين
حال وقتي شبها به انبار برميگشت از همان صداي عجيب يكدفعه از خواب
ميپريد. صداي پچپچهاي ترسآور و نامفهوم از سمت تاريكي ميآمد و بلندتر
ميشد انگار او را احاطه كرده بودند و بعد به همان سرعتي كه آمده بودند،
ناپديد ميشدند. سام چيزي به صورت غذا در ذهنش ميآمد كه به او فكر و
خيالهاي بدي ميداد. ولي به نظر ميرسيد كه زياد مهم نيست.
كار هر روز
سام همين بود. تا اينكه واقعاً آدم چاقي شد. به نظر ميرسيد كه همة توانش
را براي كارهاي ساده و جزئي روزمرة مزرعه صرف ميكند. قطرات عرق از پيراهنش
ميچكيد و هميشه زير ساية درخت مينشست و استراحت ميكرد، با هر نفسي كه
ميكشيد دردي در سينهاش احساس ميكرد.
يك شب دوباره سام با صداي پچپچ
بيدار شد ولي اين بار، صداها از طرف جنگل نميآمد. از پنجره به بيرون نگاهي
انداخت و نور آشپزخانة خانة اربابي را ديد. از پشت پرده ساية سه مرد را
ديد كه دور ميزي نشستهاند. اين براي رئيسش غير عادي بود كه تا دير وقت
بيدار باشد و آن هم با كسي كه تا ديروقت صحبت كند كه واقعاً غير عادي بود.
سام با كنجكاوي و به آهستگي از انبار بيرون رفت تا اينكه به كنار پنجره
رسيد، به صحبتهاي توي آشپزخانه گوش ايستاد.
شنيد كه رئيسش ميگويد: «اين پسره هر روز مريضتر ميشه. بيشتر صبر ميكنيم تا بيشتر مريض بشه. بعد ميخوريمش.»
يكي ديگر گفت: «تا اينجا هم خيلي بزرگ شده. ميتوني اندازة بعديش رو مجسم كني؟ از اون، دو، شايد هم سه وعدة غذاي خوب درميياد.»
يكي ديگر جواب داد: «فقط نگاه كردن به اون وقتي كه داره توي مزرعه كار ميكنه، منو گشنه ميكنه.»
بعد
اربابِ سام جواب داد: «بسيار خوب، فردا ميكشمش. ولي شما پسرا بايد اون
موقع به من كمك كنيد. نميتونم تمام شب تنهايي اون رو مثل آخريه، بپزم.»
معدة
سام منقلب شد. سرش به شدت درد گرفت و به ديوار خانه تكيه زد. حالا متوجه
شده بود كه چرا در برنينگ كريكت گورستان وجود ندارد. او اجساد مردهها را
ميخورد و از اين بدتر، خودش نفر بعدي بود. سام احساس تهوع كرد ولي
ميدانست هيچ چارهاي جز فرار در آن شب ندارد. وسايلش را رها كرد و مستقيم
به طرف جنگل دويد، در تاريكي جايي را نميديد و تلوتلو ميخورد، شاخ و برگ
درختان صورتش را ميخراشيدند و زخمي ميكردند. براي مدتي كه برايش مثل
ساعتها ميگذشت نفسنفسزنان در حال عبور از جنگل بود كه ديگر رمقي برايش
نماند. زير درختي نشست. صداي قلبش را ميشنيد.
درحاليكه جنگل
اطرافش در سكوت فرو رفته بود، دوباره صداي پچپچ را شنيد. همان صداهايي
بودند كه در انبار ميشنيد. به نظرش رسيد صداهاي پچ پچ اطرافش بلندتر و
بلندتر ميشود تا اينكه صداها نزديك شدند و حالا ميتوانست بفهمد كه آنها
چه ميگويند: «ما را دفن كنيد. ما را دفن كنيد. ما را دفن كنيد.»
همان
موقع بود كه مهتاب درخشان از ميان درختان تابيد و سام توانست در نور ماه
خون روي زخمهايش را ببيند. جنگل دور و برش پر از استخوان آدم بود. صدها
نفر، جمجمه، قفسة سينه، دست و پا، انگشت. شايد آنها مثل سام، مسافران
پريشان احوالي بودند كه گوشتهايشان توسط ساكنان لاشخور برنينگ كريك استفاده
شده بود. حالا صداي پچپچها بلندتر هم شده بود؛ «ما را دفن كنيد. ما را
دفن كنيد. ما را دفن كنيد.»
از آنجايي كه سام مرد خوشقلبي بود و
بااينكه وحشتزده و خسته بود و دل درد بدي داشت ولي ميدانست كه بايد كاري
انجام دهد. بنابراين صخرة بزرگي را پيدا كرد و كنار آن قبر بزرگي كند.
ساعتها كار كرد، دستانش بريده شده بودند و خون از آنها ميآمد. بعد به
آرامي تمام استخوانهايي را كه توانست پيدا كند در گودال انداخت و روي آنها
را خاك ريخت. تا اينكه آخرين مشتِ خاكي را بر روي قبر ريخت. بعد به فرار
در جنگل ادامه داد و در دل شب ناپديد شد.
چند روز بعد سام تصادفاً به
يك شهر كوچك در كنار يك معدن بزرگ برخورد كرد و فوراً پيش كلانتر رفت و
داستان هولناك را برايش تعريف كرد. اول كلانتر فكر كرد كه سام ديوانه است.
ولي داستانهايي شنيده بود كه مسافران قبلي كه به سمت برنينگ كريك رفتهاند
هرگز برنگشهاند. بنابراين موافقت كرد با افراد داوطلب به برنينگ كريك برود
و آن اطراف را با راهنمايي سام بازرسي كند.
وقتي كه گروه داوطلب كلانتر
نهايتاً به برنينگ كريك رسيد كاملاًخيابانها را خوفانگيز و خالي از
سكنه ديد. افراد گروه با هم فرياد كشيدند: «سلام.»
ولي هيچكس جوابي
نداد. بعد به رستوران رفتند و درِ آن را با صداي غيژ بلندي باز كردند.
چيزي كه آنجا منتظر آنها بود منظرهاي خوفناك بود. مهماني شامي بود كه
يكباره همه چيز در آن متوقف شده بود. ميزها پر از غذاهاي فاسدشدة بدبو و
مگسها روي آنها نشسته بودند و جانوران جوندهاي كه داشتند تند تند بقاياي
اجساد را ميخوردند. مردم برنينگ كريك روي صندليها خشكشان زده و مرده
بودند. صورتهايشان حاكي از اين بود كه هنگام مرگ درد زيادي كشيدهاند.
پوستشان همراه با لكههاي قرمز وحشتناك روي استخوانهاي جسدشان چسبيده بود.
كلانتر
به طرف سام چرخيد و گفت: «مردم مسموم شدهاند. مسموميت واقعاً شديد. بعد
تكهاي از گوشت فاسد را برداشت وگفت: شايد اونا از همين خوردن.»
قضيه
براي كلانتر روشن شد. براي جلوگيري از پخش بيماري، اجساد را بردند و در يك
گور دستهجمعي دفن كردند كه اولين قبرستان واقعي آنجا شد. ولي سام ميدانست
كه اتفاق ديگري افتاده است. با دادن قبر مناسبي به روحهاي آوارة بيچارة
توي جنگل، آنها از عذابي ابدي نجات يافته بودند. و قبل از اينكه اين ارواح
به مكان استراحت هميشگيشان سفر كنند، انتقامشان را از ساكنان شهر برنينگ
كريك گرفته بودند.
بالاخره در نهايت، سام شهر ديگري را براي زندگي پيدا
كرد، شهري با گورستان هميشگي در دامنة يك تپه كه مشرف به شهر بود. هميشه
اين مطلب به ياد سام بود كه واقعاً براي فرار از مرگ راهي وجود ندارد، و
آدمي تا زماني كه زنده است بايد هر روز زندگي كند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 384]
-
گوناگون
پربازدیدترینها