تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام سجاد (ع):حق بزرگ‏تر خداوند اين است كه او را بپرستى و چيزى را با او شريك نسازى، كه اگر خال...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812494376




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

«هامون» به دريا زد و بازنگشت! آزارم مي دهد باور مرگت خسرو!


واضح آرشیو وب فارسی:انتخاب: «هامون» به دريا زد و بازنگشت! آزارم مي دهد باور مرگت خسرو!
خبرگزاري انتخاب : صبح ديروز كه از خواب برخواستم، خبرم دادند كه «تو مردي»، هنوز كه بيش از 24 ساعت از پايان عمرت مي گذرد، ناباوري ام پايان نپذيرفته، مانده ام حيران! چه شد كه تنهايمان گذاشتي؟ روزنامه هاي تهران، روبه رويم هست، يكي يكي تو را تيتر كرده اند و هر يك، تيترهايي زده اند پر از درد! هي نگاه مي كنم به اخبار ديگر و باز چشمم به عكست مي افتد كه با خنده اي كه هميشه بر لبانت بود، و چشم هاي مهربانت! باز مي گويم، خسرو! واقعاً ما را ترك گفتي؟! آزارم مي دهد فراموشي ات خسرو!


سلام خسرو! صبح ديروز كه از خواب برخواستم، خبرم دادند كه «تو مردي»، هنوز كه بيش از 24 ساعت از پايان عمرت مي گذرد، ناباوري ام پايان نپذيرفته، مانده ام حيران! چه شد كه تنهايمان گذاشتي؟

خسرو جان! نه من كه همه ي آناني كه «خانه ي سبز» ات را و «روزي روزگاري» تو را ديدند و تو را لمس كردند، خبر مرگت چونان آواري بود شكننده! حس مي كنم «خسروي وجودم» پر كشيد! آري! خسرو بخشي از وجود من و خيلي هاي ديگر بود! غم نبودنت، آزارم مي دهد.

روزنامه هاي تهران، روبه رويم هست، يكي يكي تو را تيتر كرده اند و هر يك، تيترهايي زده اند پر از درد! هي نگاه مي كنم به اخبار ديگر و باز چشمم به عكست مي افتد كه با خنده اي كه هميشه بر لبانت بود، و چشم هاي مهربانت! باز مي گويم، خسرو! واقعاً ما را ترك گفتي؟! آزارم مي دهد فراموشي ات خسرو!

يادم مي آيد، پشت صحنه ي فيلم «كاغذ بي خط»، آن بحث هاي طولاني ات با ناصر خان تقوايي در مورد چگونگي ايفاي نقش، چقدر سخت گير و حرفه اي بودي! اما با اين همه تجربه، چرا انقدر زود؟ كجا رفتي به اين زودي؟ به قول رضا كيانيان، هنوز سينماي ايران، با تو كارها داشت و هنوز مخاطبان سينما و طرفدارانت، انتظار حضور دوباره ات را مي كشند!

يادم مي ايد، بازي كم نظيرت در «حكم» كيميايي» يا «سالاد فصل» كه نقش پيرمردي عاشق پيشه را چه زيبا بازي كردي! باورم نمي شود آن بازيگر دوست داشتني كه از پس هر نقشي بر مي آمد، اينك در ميان ما نيست.

يا بازي زيبايت در «هامون» را، با آن صداي پرخش و چهره اي سوخته، هاموني كه به دريا زد، اما اينبار هامون سينماي ما، به دريا زد و بازنگشت!

دوستي از بازي بي نقصت در تله تئاتر «شهيد مدرس» مي گفت كه 20 دقيقه ي تمام، ديالوگ هاي شهيد مدرس را بدون حتي لحظه اي «كات» گفتي و شگفتي ديگري بر جاي گذاشتي.

يادم هست هميشه دوستانت از زياده روي تو در كشيدن سيگار، ناراحت بودند، ديدي چه شد؟ به قول دوست نزديكت، آنقدر سيگار كشيد تا جانش به لب آمد!

اشك در چشمانم حلقه زده. مي خواهم بگويم زنده ياد» زبانم نمي چرخد و باز مي پرسم «مگر خسرو مرده؟»،. با خود مي گويم «باور كن! خسرو رفت و به تاريخ پيوست، باور كن!»، وقتي باورم شد «خسرو» رفته، يادم آمد كه او در شب وفات حضرت زينب (س) فوت كرده، قطعاً هيچ كاره خدا بي حساب و كتاب نيست. مسلماني، جز نمازه و روزه اش، رضايت مردمش است كه گاه با لبخند شكيبايي خنديدند و گاه با بازي هنرمندانه اش گريستند!

زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست
هر كسي نغمه خود خواند از صحنه رود
صحنه پيوسته به جاست...
خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد

روزي روزگاري...

مهدي نصيري: خبر كوتاه بود و تكان دهنده. يك پيامك مختصر و بدون توضيح، ساعت ده صبح جمعه. «خسرو شكيبايي در گذشت.»

نمي شد باور كرد، نمي شد به آن حتي فكر كرد. فقط تصاويري بودند ازشيطنتها، خنديدنها، ناراحتي و خوشحاليهاي مردي كه هزار بار او را روي پرده سينما و صفحه تلويزيون ديده بودم و دوستش داشتم.

و پر رنگ تر از همه اين تصاوير، تصويرمردي بود با لبهاي ترك خورده كبود ودر لباس راهزني؛ بيشتر از همه تصوير دوست داشتني «مراد بيگ» روزي روزگاري پيش چشمانم مي آمد و شكيبايي كه با آن صداي دلنشين و خش دار، آرام و پر غرور و مطمئن با خاله ليلاي داستان صحبت مي كرد...

مي دانستم چند سالي است از بيماري كبد رنج مي برد. همين چند روز پيش بود كه به بهانه دريافت جايزه برترين بازيگر سي سال سينماي ايران با او تماس گرفتم. بهانه ، انتخاب او بود اما بيشتر از بهانه دوست داشتم صداي «مراد بيگ» دوست داشتني نوجواني ام را بشنوم. مثل روزهاي بعد از مدرسه چهارده، پانزده سال پيش كه صداي «مراد بيگ» روزي روزگاري را از تلويزيون روي نواري ضبط كرده بودم و وقت و بي وقت به آن گوش مي كردم.

آن وقتها «مراد بيگ» كه با جنگلي ها رفت ناراحت بودم. نه يك روز، نه دو روز كه تا ماهها صدايش را گوش مي كردم و براي رفتنش حسرت مي خوردم: «اي كاش مراد بيگ راهزن مي ماند!»، » كاش آدم خوبي نمي شد»...

حالا راهزن دوست داشتني روزي روزگاري، مرد شيرين خانه سبز، هامون بيچاره هامون، پدر مهربان كيميا، داداش اسد سوخته و عاشق پري و...دارد همه خاطراتمان را با خودش مي برد. همين جشنواره سال گذشته فيلم فجر بود كه همه تماشا گران تماشاي هر فيلمي را با صداي گرم و تبريك سال نوي سينماي او شروع مي كردند. يادتان هست كه اين صدا چقدر برايمان دوست داشتني و صميمي بود كه حتي با آن شوخي هم مي كرديم؟...

خبر تلخ بود و كوتاه! كسي كه هفته گذشته قرار مصاحبه ام را براي چندمين بار - طي اين سالها - رد كرد ولي اجازه داد تا باز هم به بهانه اي با مرد دوست داشتني قصه هاي نوجواني ام صحبت كنم، خاطره هايم را با خود برد.

چرا يادم نمي آيد... صفحه دفتر خاطرات نوجواني را كه پر از عكسهايش بود و هنوز دارمشان... شماره هشتاد مجله گزارش فيلم كه به خاطر عكس روي جلد آن به خاطر مراد بيگ روزي روزگاري گرفتم و بعد از آن سينمايي خوان شدم... خواهران غريب كه شايد ده بار آن را در سينما ديدم و فكر مي كردم مراد بيگ در آن از همه تنهاتر است... كم كم دارم به خاطر مي آورم، هامون را كه پشت در اتاق روانشناس و دوستش نشست و براي زندگي اش گريست: «آزمودم عقل دورانديش را، بعد از اين ديوانه سازم خويش را...»

كم كم دارم باور مي كنم و چه باور تلخي! مثل آن روزها كه نسيم بيگ آمد و مراد را با خودش برد... پيش جنگلي ها يا هر كجاي ديگر نمي دانم. فقط مي دانم كه دوشنبه هر هفته منتظر مراد بيگ نوجواني ام بودم و او ديگر رفته بود. حالا انگار باز هم نسيم آمده و او را برده است. باور نمي كنم!
 دوشنبه 7 مرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: انتخاب]
[مشاهده در: www.entekhab.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 268]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن