واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: هستي آن حافظه اي است كه تاريخ از خود بر جاي مي گذارد. اما دقيقا خلاف اين تصور مي شود : تاريخ ان حافظه اي است كه هستي از خود برجاي مي گذارد. پس مسئله اين است : آيا هستي «مي شود» و انگاه تاريخ به حافظه مي سپارد؟ هستي از كجا و به كجا مي شود؟ چگونه مي شود؟ تاريخ چه چيز از اين هستي را به حافظه مي سپارد؟ آيا تاريخ به دنبال هستي مي دود تا او را با تصاويري كه از او ثبت مي كند به چنگ آورد؟( تاريخ فاتحان) يا قضيه برعكس است : اين هستي است كه از پي تاريخ روان است همچنان كه زن از پي اُرفه. آيا دالها به دنبال مدلول استعلايي مي دوند تا او را به چنگ اورند يا برعكس اين مدلول استعلايي است كه از پي دالها روان مي شود؟ آيا خدايان سنت پدرانمان است يا برعكس همچنان كه فرويد مي گفت پدران سنت خدايان اند؟ يا بهتر بگوييم آيا خدايي در پشت عقيده ي پدر وجود دارد يا پدري در پشت عقيده به خدا وجود دارد؟ آيا متنيت تقدير در پس هستي ما را به پيش مي راند و ما خوانشگران بي پايان و تاريخ نويسان فاتحان هستيم يا برعكس هستي همان ايدئولوژي است كه از تاريخ برجاي مانده است؟ آيا هستي پيش انگاره هاي تاريخ نيست؟ آيا ما به دنبال رد پاي آن« واقعيتي» نيستيم كه پيشتر خود آنرا برجاي گذارده ايم؟ آيا واقعيت همان پيش انگاره هاي پيشتر واقعي شده ي ما نيست؟
تاريخ فاتحان از پي واقعيت روان است. اما پيشتر خود واقعيت را مي سازد و انگاه همچون واقعيتي بنيادين عرضه مي كند. تاريخ فاتحان، فتح مي كند و فقط بعد از آن است كه مي نويسد. ازاين رو تنها انچه را كه فتح كرده است مي نويسد يعني تنها پيش انگاره هاي تحميلي سوژه در چشم انداز مسلط بر ابژه را. و او اين را انكار مي كند. چرا كه او وانمود مي كند از پي واقعيت روان است و تنها رد پاي واقعيت را مي جويد. رد پايي كه خود به جاي گذارده است. آموختن، يعني فتح كردن، مسلط شدن و چشم اندازي را برتر از هر ديدگاه ديگر پنداشتن. از سوي ديگر « تاريخ رهايي بخش» ديگر نمي خواهد رخداد را به حافظه بسپارد. تاريخ رهايي بخش تاريخ ابژه اي است كه مي خواهد رها شود و بفهمد. تاريخ فاتحان، تاريخ سوژه اي است كه مي خواهد مسلط شود تا بفهماند. تاريخ فاتحان هستي را در ابژه مي داند از اين رو آن را همچون معشوقی به چنگ آورده و تصاحب مي كند. تاريخ همچون چيزي از نوع عشق هاي مردانه، و هستي عميقا همچون معشوقه. تاريخ رهايي بخش، ابژه اي است كه بايد از چنگال پيش انگاره هاي تحميل شده ي سوژه رهايي يابد. اما چگونه؟ اين تاريخ مي خواهد هستي را با خود همراه نمايد. او به دنبال واقعيت روان نيست بلكه مي خواهد واقعيت را از ژرفاي تاريكي هاي ايدئولوژي به روشنايي رهايي بياورد. همين جاست كه او يك آرمان گرا، يا يك اتوپيانيست مي شود. تا اينجا او شكست خواهد خورد. دقيقا از آنرو كه او مي خواهد هستي را با خود همراه كند پس وجود هستي را مي پذيرد و دقيقا همين پذيرش واقعي بودن واقعيت شكست او را رقم خواهد زد. ارفه مي پذيرد كه واقعا زني همراه او و از پي او روان است. و از همين روست كه او روي برمي گرداند تا زن خويش را بيابد. اما هيچ نمي يابد. و او مجبور است با آرمانها و تصاوير خود تنها بازگردد. ما بايد واقعيت را عقلاني كنيم اما پذيرش وجود واقعيت و به رسميت شناختن واقعيت همچون واقعيت، اولين گام به سوي شكست و ناعقلانيت است. تاريخ رهايي بخش دریابد كه هستي، پيش انگاره ي خود اوست. بايد پيش انگاره ي خود را با خود همراه كند. بايد پيش انگاره ي خود را واقعيت بخواند. سوژه ي فاتح، پيش انگاره ي خود را واقعيت مي خواند و اين تحميل پيش انگاره ها را انكار مي كند. او هميشه وانمود مي كند و ازا ين رو وي هميشه در ايدئولوژي به سر مي برد. ابژه ي رهايي بخش بايد واقعيت را پيش انگاره ي ديگر بنامد و پيش انگاره ي خود را بر اين واقعيت دروغين تحميل كند. اما او ديگر نمي تواند وانمود كند كه انچه را تحميل مي كند واقعيت است. بنابراين او از عرصه وانمود و ايدئولوژي بيرون مي ايد. رهايي او در برتري قدرت تحميل پيش انگاره ها نيست. در عقلانيت حاصل از پيش انگاره خواندن واقعيت و انكار نكردن آن است.
تاريخ چيزي نبوده است جز تاريخ فاتحان، اين تاريخ هميشه پيش انگاره هاي خود را واقعيت خوانده و بنابراين هميشه با اين وانمود، ايدئولوژي به نام « واقعيت مسلط» ايجاد نموده است. راه رهايي تاريخ رهايي بخش، پيش انگاره خواندن همين واقعيت است. نه به سادگي تغيير واقعيت. بلكه انكار واقعيت و تحميل نمودن پيش انگاره بر پيش انگاره ي ديگر. اما اين صرفا يك جايگزيني قدرت نخواهد بود. بلكه در اين جايگزيني ساده، دانستن ندانستني حاصل شده است. دانستن ندانستن واقعيت. يعني انكار نكردن پيش انگاره همچون واقعيت. يعني رفع از خود بيگانگي به معناي هگلي اش. نفي نفي فقط و فقط همين است. ارفه بايد زن را با خود همراه كند. اما نه ان زني كه گمان مي كند از پي او روان خواهد شد، بل ان زني كه در تصور خود اوست. زنانگي همچون غياب، همچون چيزي پشت سر ارفه، پيش انگاره بودن و معشوقه بودن خود را آشكار مي كند. ارفه، تنها بازخواهد گشت. هيچ شكي نيست. چه روي برگرداند و چه برنگرداند. اما در حالت دوم، ارفه با معشوقه همچون تصور بازخواهد گشت. با پيش انگاره اي كه ديگر واقعيت نيست. زن هرگز معشوقه نبوده است. ارفه هميشه با تصور معشوقه از زن زيسته است. زن هميشه براي ارفه معشوقه بوده است. يعني تحميل پيش انگاره بر واقعيت. اما او به اين وضعيت اگاه نبوده است. او معشوقه مورد تصور خود را زن= واقعيت مي دانسته است. اما او به جهان هادس سفر مي كند تا زن را بازگرداند. آيا رهايي يعني بازگشت زن؟ يعني همراهي جاودانه ي واقعيت با آرمان و پيش انگاره ها؟ آيا قضيه اين است؟ هرگز. هيچ زني از پي ارفه همراه او نخواهد آمد. رهايي در دانستن معشوقه ي ذهني بودن زني است كه هميشه با آن زيسته ايم. رهايي يعني پيش انگاره دانستن واقعيتي كه هميشه واقعيتي بديهي تصور كرده ايم. رهايي يعني دانستن ندانستن و نه به چنگ اوردن هستي و وانمود به دانستن.
نه هستي از پي تاريخ روان است و نه تاريخ از پي هستي. تاريخ تنهاست و بايد بداند كه زن=واقعيتي كه همواره ادعاي همراهي با وي را داشته، چيزي جز معشوقه = آرمان ذهني= پيش انگاره نبوده است. زنانگي به قول لوسي ايريگاري هميشه غايب است. زن ِ حاضر هميشه معشوقه است. زني در كار نيست. و آموختن خودارضايي است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 96]