تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):ما اهل بيت، وعده‏هاى خود را براى خودمان، بدهى و دِين حساب مى‏كنيم، چنانكه رسول اكر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827615899




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شطرنج عشق


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : شطرنج عشق sansi23-01-2010, 11:11 AMشطرنج عشق نویسنده:فریده ولوی منبع:!!!! برای مشاهده محتوا ، لطفا ثبت نام کنید / وارد شوید !!!! sansi23-01-2010, 11:12 AM576 صفحه قسمت اول : از پشت پنجره چشم به افق دوخته ام و کوچ پرستوها را می بینم که هر چه دورتر می شوند بیشتر اوج می گیرند. به خود می اندیشم به لحظه ها و سالهای از دست رفته که تلاشم برای به اوج رسیدن بوده ولی همیشه در لحظه اوج او مرا وادار به فرود کرده ، به سالهای غربتم می اندیشم که برای فرار از او درد غربت را به جان خریدم ولی حالا بعد از سه سال باز به جای اولم برگشتم.نمی دانم او بیشتر گناهکار است یا خودم؟ نمی دانم چطور به او اجازه داده ام که با لحظه های عمرم چنین بازی کند. در حالی که او را مقصر می دانم ولی در اعماق قلبم اعتقاد دارم که می توانستم بارها خود را از دست او برهانم اگر..... پرنده خیالم مرا به اولین روز دیدارم با پدر و مادم بعد از سه سال دوری و غربت برد، وقتی سرزده و بدون خبر وارد خانه شدم هردو را بهت زده و حیران از بازگشتم دیدم و خود را در آغوش گرم و مهربانشان سپردم و غم غربت سه ساله ام را با جویبار اشکی از چشمانم جاری بود تسکین دادم. چه خوب بود آغوش مادر و چه لذت بخش بود آغوش پدر و چه زیبا بود در محیط خانه بودن و بوی وطن استشمام کردن . با صدای مادر به خود آمدم از اینکه سرزده و بدون خبر بازگشته بودم گله داشت.به سویش رفتم صورت زیبا یش رابوسیدم و گفتم : - مادرجان باور کنید یکدفعه خیال بازگشت به سرم افتاد. ولی مادر قانع نشد و در حالی که غر می زد گفت : اگه ما می دانستیم همه را برای استقبال تو خبر می کردیم اون از رفتنت که چنین بی خبر رفتی و این هم از آمدنت. لبخند زدم و گفتم : تازه می خواهم خواهش کنم تا وقتی که خودم نگفته ام با هیچ کس در مورد بازگشتم صحبت نکنید.چون آمادگی دیدار هیچ کس را ندارم حتی آرمان و آذین. پدرم با تعجب پرسید : چرا ؟ به چشمان مهربانش نگاه کردم و گفتم : - چون در این سه سال آنقدر احساس غربت کرده ام که حس می کنم برای دیدار باید آمادگی کامل پیدا کنم. در ضمن چون کارهایم در شرکتی که برایشان کار می کردم تمام نشده مجبور شدم آنهاراهمراه خود بیاورم تا همین جا طرح هایم را تمام کنم و برایشان پست کنم. برای اینکه در قبال آنها مسئول هستم و دستمزد آن را قلا گرفته ام. با التماس خواهش کردم که یک مدت به من وقت دهند پدر و مادرم با تعجب بهم نگاه کردند و بعد پدر رو به مادر گفت که بهجت جان هرجور آفاق راحته همان کار را می کنیم و چنین شد که از بازگشتم هیچ کس خبردار نشد تا دیروز که پدر ناراحت به منزل آمد و گفت : - آفاق اگه بدونی امروز چی شد ؟ آقای محمودی تلفن کرد و ما را برای فردا ظهر به صرف نهار دعوت کرد البته ما تنها نیستیم بلکه همه فامیل و دوستان را دعوت کرده ، وقتی علتش را پرسیدم گفت که به خاطر بازگشت آفاق جان بعد از سه سال قصد دارند مهمانی بذهند. وقتی متعجب پرسیدم از کجا فهمیدید که افاق برگشته خندید و گفت امید گفته ، تازه دعوت تمام دوستان و فامیل را هم خودش به عهده گرفته و فقط دعوت ما را به عهده آقای محمودی گذاشته است. با اینکه خودت را پنهان کردی حتی از آرمان و آذین ولی نمی دانم این پسره چطور فهمیده ؟ الانه که خواهر و برادرت زنگ بزنن و گله کنند ، البته خودت باید جوابگویشان باشی و عواقب کارت را به عهده بگیری. بعد در همان حال به طرف تلفن رفت که به صدا در آمده بود. داشتم به امید فکر می کردم که هنوز یک هفته از بازگشتم نگذشته بازی دیگری را شروع کرده و با این کار خواسته اولین ضربه شست خود را بعد از سه سال نشان دهد که نگاهم به پدر افتاد ، در حالی که سرش را تکان می داد علامت داد نزدیک بروم صدایش را می شنیدم که می گفت نمی دونم باباجون حالش خوبه منتها این درخواست خودش بود من که نمی دونم چی بگم بیا با خودش صحبت کن بعد گوشی رابه طرفم گرفت و از آنجا دور شد وقتی صدای آرمان را شنیدم با خوشحالی سلام و احوالپرسی کردم گفت : - آفاق هنوز از دست من ناراحت هستی، فکر می کردم دیگر مرا بخشیده ای . - نه آرمان جان باور کن ناراحت نیستم فقط دلم می خواست مدتی در آرامش به کارهایم برسم و به محض تمام شدن آنها خودم همه شما را خبر کنم باور کن مجبور بودم زودتر برگردم وگرنه بعد از اتمام کارهایم می آمدم که شما را هم ناراحت نکنم. آهی کشید و گفت : - خوب اشکال ندارد آفاق جون فقط کاش از آمدنت خبر داشتم تا وقتی امید خبر داد اینطور ما را متعجب نبیند. دوباره معذرت خواستم و صحبت را به مهدیس کشاندم و بعد از مدتی با هم خداحافظی کردیم ، هنوز چند لحظه از قطع تماسمان نگذشته بود که دوباره صدای تلفن برخاست. در حالی که در دل امید را لعنت می کردم گوشی را برداشتم و همانطور که انتظار داشتم صدای آذین را شنیدم که گله مند گفت : - واقعا بی معرفت هستی آفاق ما باید خبر بازگشت تو را از امید بشنویم ؟ - اولا سلام خواهر خوشگلم ، دوما تو مگه امید را نمی شناسی باور کن من هم دلایلی برای این کار داشتم و این امید هنوز نرسیده شروع کرده ولی فکر نمی کردم تو دیگه تحت تاثیر حرف های او قرار بگیری . خندید و گفت : کاری نکردم که بفهمه از این بی خبری ناراحت شده ام اگر چه اونقدر با هوشه که فکر کنم متوجه شده . وقتی زنگ زد و گفت ما را به افتخار برگشت تو دعوت کرده و با سکوت من مواجه شد پرسید حتما می دانید که آفاق آمده ؟ در حالی کهتعجب کرده بودم پرسیدم اشتباه نمی کنید که او هم گفت نخیر اشتباه نمی کنم ولی فکر کردم حالا که دیگه دکتره حداقل آداب معاشرت را یاد گرفته در حالی که می بینیم هنوز حتی به شما ها یک تلفن نکرده . - بی خود کرد که این حرفها رو پشت سرم زده ، اذین جون باور کن آنقدر در این مدت درد غربت کشیده ام که حال و روز دست و حسابی ندارم. می خواستم خودم را برای دیدنتون طوره آماده کنم که از خوشحالی سکته نکنم، خواهش می کنم اینقدر از دستم ناراحت نباش چون بعد از سه سال دوست ندارم اولین حرف ها و برخوردهایمان اینطور باشه. برای مدتی هر دو سکوت کردیم و بعد اذین گفت : - به نظرم هرچه بوده دیگه گذشته ولی از اینکه فردا بعد از ظهر تو را می بینم خوشحالم چون فرداشب عازم هلند هستیم ، بالاخره بعد از چند سال تونستیم برنامه مان را جور کنیم و به دیدن خواهر فریبرز برویم . نمی دونی در این چند سال چقدر دوست داشت پیشش برویم. آهی کشیدم و گفتم : - نه آذین جون باید دیارمان را بگذاری برای وقتی که برگشتی چون من فردا به این مهمانی که آقا امید برنامه اش را چیده نمی آیم. بذار یک تنبیه برایش باشه. آذین با تعجب گفت : - ولی پدر را چکار می کنی ، می دونی که نمی توانی به پدر نه بگی. گفتم بله ، ولی هر طور شده ایندفعه را نه می گم و این شد که هر چه پدر و مادر اصرار کردند حاضر به شرکت در مهمانی آقای محمودی نشدم. همانطور که روی تختم دراز کشیده بودم با خود فکر می کردم به راستی حالا رفتنم به نفعم بود یا نرفتنم چون می دانم نرفتنم باعث شده تا مثل گذشته به راحتی به همه القاء کند که من ظرفیت ترقی ندارم و از همین حالا به واسطه مدرکم آنها را قابل معاشرت نمی دانم. آنقدر به عواقب اعمال امید فکر کردم که نفهمیدم کی خواب چشمانم را ربود ، از صدای در اتاق بیدار شدم و چشمم به چهره مهربان خدیجه خانم افتاد که گفت : - آفاق جان می دونی چند ساعت خوابیدی ، چند بار آمدم به اتاقت و شما را خواب دیدم . وقتی به خانم گفتم که خواب هستی ، گفت بیدارت نکنم ولی الان دیگه وقته شامه و میز را هم چیده ام بهتر است زودتر بیایی چون فکر کنم پدر و مادرتون از چیزی دلخور هستند پس تا صداشون در نیامده بیا. sansi24-01-2010, 02:08 AMقسمت دوم بعد از رفتن او به طرف آینه رفتم و موهایم را شانه کردم ، وقتی نگاهم به خودم افتاد آهی از حسرت کشیدم و لباسم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. وقتی به کنار پدر و مادرم رسیدم ، صورت هر دوی آنها را بوسیدم و با لبخند گفتم : - می دونم هنوز از دستم ناراحت هستید ولی خواهش می کنم منو ببخشید ، باور کنید دیگه تکرار نمی شود. مادر – نه عزیزم از دستت ناراحت نیستم ، منتها امروز از یک طرف باید دلیل نرفتنت را برای هر کس که آنجا دیدم توضیح می دادم . اولش خوشحال بودم که می دیدم امید بیشتر مواقع امید هم حرف های مرا تایید می کند و نرفتنت را بهتر توجیح می کند ولی بعد از یک مدتی که از مهمانی گذشته بود متوجه شدم امید پشت سر ما در میان صحبتهای خود پیش اگثر مهمانها حرف تو را پیش کشیده و شروع به بدگویی کرده که چه می دانم به مدرک دکترایش می نازه ، دیگه کسی را تحویل نمی گیره و حتی برای خواهر و برادرش هم کلاس میزاره و یک مشت مزخرف دیگه نمی دونم چه پدر کشتگی با تو داره . با صدای پدر هر دو به طرفش نگاه کردیم ، گفت : - خانم این حرفها چیه درباره امید می زنی نا سلامتی حالا دیگه ما با هم شراکت داریم . تازه امید خیلی خوشحال بود که آفاق برگشته و از من خواست حتما به آفاق بگم که کارش را باید از شرکت ما آغاز کنه . منم گفتم اگه تو شرکت باباش نخواد کار کنه پس کجا باید کار کنه. وقتی با تعجب پرسیدم مگه شما با امید شرکت تاسیس کرده اید ، پدر خندید و گفت : - بله امید تونست با کمک پدرش سرمایه خوبی به هم بزنه و بعد هم از من خواست که با او و آرمان شریک بشم تا با هم شرکت ساختمانی بزرگ راه اندازی کنیم، من هم سرمایه خودم را در این راه به کار گرفتم. - ولی پدر من نمی توانم به شرکت شما بیایم . پدر تقریبا با فریاد گفت : از تو انتظار نداشتم . با ترس گفتم : ولی متوجه نشدید چون هنوز کارهایم را تمام نکرده ام مجبور هستم تا تمام شدن طرح هایم و پست آن برای شرکت کانادایی کار جدید را آغاز نکنم. باور کنید اگر از قبل دستمزد آنها را نگرفته بودم همین فردا به شرکتتان می آمدم. پدر با شنیدن حرفهایم کمی آرامتر شد و گفت : - چند روز طول می کشد طرحهایت را اتمام کنی ؟ در حالی که نمی توانستم دروغ بگویم کمی فکر کردم و گفتم : - حداکثر 10 روزی طول می کشد. وقتی به چشمان مهربانش خیره شدم حالت نگاهش به من یاد آوری می کرد که در پشت آن تحکم چه قلب رئوف و مهربانی است، خم شدم و گونه اش را بوسیدم و گفتم : - چشم پدر ، کجا می تونم کار کنم که بهتر از شرکت شما باشد. در همان حال به غذایی که خدیجه خانم آورده بود نگاه کردم و به شدت احساس گرسنگی کردم ، برای خود غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم که پدردوباره گفت : - می دانستم تو همان دختر مهربان خودم هستی و مدرکت باعث نشده که تغییر کنی ، حالا می دانم فردا چطور باید جواب امید را بدهم. امروز می گفت تو برای شرکت می توانی خیلی مفید باشی ولی حاضر به کار در شرکت ما نخواهی شد. با شنیدن حرفهای امید از دهان پدر احساس کردم تمام اشتهایم را از دست دادم ، در دل او را لعنت کردم که هنوز برنگشته دوباره بازی کثیف ش را شروع کرده . هر طور بود سعی کردم که چند قاشق از غذایم را به زور بخورم و بعد بلند شدم و با عذر خواهی و به بهانه کارهای عقب افتاده به سوی اتاقم رفتم. وقتی وارد اتاق شدم خود به خود به سوی کمدم رفتم و دفتر سبز رنگم را از محل اختفای آن بیرون آوردم و روی تختم نشستم و بر روی دو قلب طلایی آن دست کشیده و با خود فکر کردم چرا بیشتر وقت ها که به شدت احساس غم می کنم به سویش کشیده می شومو در همان حال که آن را باز می کردم با خود گفتم چون تا به حال فقط توانسته ام با او راحت صحبت کنم و از غم های زیادم و شادی های اندکم بنویسم و حال بعد از سه سال برگشته ام با ناراحتی دوباره به سویش کشیده شدم. در حالی که می خواستم دیگر بر روی قلب سفید آن خطی ننویسم و با جوهر مشکی آن را سیاه نکنم دلم می خواست حداقل او بتواند گوشه ای از قلب سفید خود را محفوظ داشته باشد. ولی حالا می دانم با فرار سه ساله ام که امید موجب آن شد دوباره به جای اولم برگشتم و امید را مقابل خود می بینم ، در حالی که نمی دانم تخم این کینه و بازی شوم از چه زمانی در دل های ما کاشته شد که چنین با قساوت به جان هم افتاده ایم تا جایی که دیگر جز به شکست هم به هیچ چیز دیگری فکر نمی کنیم و تا به حال فرصت یک زندگی راحت را به کرات از هم گرفته ایم و این بازی تمام هدف زندگیمان شده. چقدر دلم می خواهد با مرور دوباره دفترم بتوانم بفهمم که ریشه این اختلاف از کجا و به خاطر چه شروع شده. دفترم را که باز کردم ، مادرم در را به صدا در آورد و وارد اتاق شد و گفت : - آفاق من فردا اول وقت به دیدن خاله مونس می روم چون تازه قلبش را عمل کرده و قرار شده نوبتی سعی کنیم هر روز یکی از صبح تا شب پیشش باشد. من فردا تا شب نیستم خدیجه خانم هم که از قبل قرار بود فردا را به دیدن دخترش برود پس خودت تنها هستی البته غذا آماده در یخچال است و می توانی وقتی گرسنه شدی آن را گرم کنی . در حالی که مادر از اتاق خارج می شد گفتم : - سلام من را هم به خاله مونس برسان . مادر با تکان سر در را بست و دوباره نگاهم به خطوط دفتر افتاد با لبخند به صفحه های اول آن نگاه کردم که با معرفی خود و خانواده و فامیل شروع کرده بودم. حس کردم دوست دارم آنها را بخوانم و بدانم چندین سال پیش چطور به خود و اطرافیانم نگاه می کردم پس همان صفح اول را باز کردم. sepideh_bisetare24-01-2010, 10:30 AMمن این رمان رو خوندم مامانی رمان قشنگیه دستت درد نکنه. مرسی sasan81624-01-2010, 11:21 AMرمان قشنگي بود دستت در نکنه sansi25-01-2010, 01:20 AMقسمت سوم دیروز تولد 17 سالگیم را جشن گرفتیم . وقتی هدیه ها را باز می کردم چشمم به زرورق زیبایی افتاد که نام آرمان عزیزم روی آن بود که تولدم را تبریک گفته بود. به سوی آرمان رفتم و گونه اش را بوسیدم و زرورق را باز کردم و تو را دیدم ، یه دفتر قطور با جلد سبز خوشرنگ که دوتا قلب طلایی تقریبا بزرگی روی آن جا داشت و در زیر هر قلب مستطیل کوچک طلایی رنگی بود که جای نوشتن نام بر روی آن بود. همچنان که داشتم به قلب ها نگاه می کردم و فکر می کردم به غیر از نام خودم در زیر قلب دیگر چه نامی بنویسم صدای شادی دختر دایی شوخ و بذله گویم را شنیدم که از آرمان پرسید : - این را اشتباهی نگرفته ای ؟ آخر این به درد یک دختر احساساتی می خورد که بخواهد از عشق و عاشقی بنویسد ، در حالی که خواهر تو تنها چیزی که نمی دونه همینه راستش به نظر من حالا داره فکر می کنه در این دفتر ریز نمراتش را بنویسه تا بفهمه در کدوم درس کم کاری کرده تا تلاشش را بیشتر کند یا لیست کتاب هایی که خوانده بنویسه تا بفهمه کدام کتاب علمی را فراموش کرده که بخواند. از حرف شادی صدای خنده همه بلند شد همانطور که با لیخند نگاهش می کردم احساس کردم چقدر این دختر داییم را دوست دارم و روحیه اش را تحسین می کنمچه خوب توانسته بود غمش را پشت روحیه شادش پنهان نماید چون به غیر از جشن تولد من جشن خداحافظی علی هم بود که بالاخره موفق شده بود پدر و مادرش را راضی کند که برای ادامه تحصیل پیش عمه منیژه به کانادا برود و صبح زود پرواز داشت. علی گفت : - شادی وای به حالت چشم مرا دور دیدی مرتب بخواهی سر ب سر آفاق بگذاری . شادی خندید و گفت : اتفاقا منتظر اعتراضت بودم آخر ندانستم تو برادر من هستی یا آفاق تو که همه اش از اون طرفداری می کنی . به سوی علی پسر داییم نگاه کردم و با خود گفتم به راستی چرا علی همیشه و در همه جا اینچنین از من دفاع می کنه از چند سال پیش متوجه شدم وقتی که کسی حرفی به من می زند حالا چه به شوخی یا جدی قبل از اینکه خودم حرفی بزنم اون حالت مقابله را به خود می گرفت. در هماتن حال صدای محمد را شنیدم که گفت «نگران نباش علی قول می دهم از این به بعد نماینده خوبی از طرف تو باشم » البته مدتی بود که متوجه طرفداری های گه گداری از طرف او شده بودم. آذین با دلخوری گفت : - به نظر من که آفاق احتیاج به این همه ناجی نداره اون به وقتش از همه ما زبان درازتر است و از خودش خوب بلده دفاع کنه . و بعد سرش را به طرفم برگرداند و گفت : - آفاق چقدر معطل می کنی بقیه هدایا را باز کن . به آذین نگاه کردم چقدر لباس شرابی رنگش به پوست سفیدش می آمد و آنقدر او را زیباتر کرده بود که به راحتی کسی نمی توانست چشم از او بردارد. همچنان که دستم را به سوی هدیه دیگر پیش می بردم با خود گفتم خدا را شکر که دیگر مثل سابق به ؟آذین حسودیم نمی شود این حرف هایی بود که وقتی تو را در دست هایم گرفتم شنیدم و دوست داشتم همه را بنویسم چون بر خلاف گفته شادی تصمیم دارم فقط در تو از خودم خانواده ام و اتفاق هایی که در اطرافم پیش می آید بنویسم. دوست دارم اول از خود و خانواده ام بگویم تا مرا بهتر بشناسی و بعد هم از فامیل ها و دوستانمان صحبت کنم چون می دانم به طور مرتب از آنها اسم خواهم برد چون رفت و آمد ما بسیار است و پدر و مادرم هر دو دست دارند که هر هفته یا حتی هفته ای دوبار دور هم جمع شویم و اوقاتی را با هم بگذرانیم. البته می دانم که حالا با اسم خواهرم آذین و آرمان برادرم آشنا شده ای که همه با هم یک خانواده پنج نفره را تشکیل می دهیم. آرمان هم فرزند ارشد و هم تنها پسر خانواده و به قول معروف پسر پسر قند عسل ، جایگاه به خصوصی در خانواده دارد ولی از حق نگذریم آرمان علاوه بر اینکه از جذابیت پدر و مادر هر دو ارث برده حتی قلب رئوف و مهربانش مانند پدر و مادر است. من و آرمان همیشه احساس صمیمیت خاصی بهم داریم ، هم من به او و هم او به من احترام می گذارد و همیشه هوایم را دارد و هم من به شدت دوستش دارم و حرف هایش را گوش میکنم و اما خواهرم آذین که فرزند سوم و به اصطلاح آخرین فرزند است که به واسطه زیبایی منحصر به فردش در تمام فامیل و خانواده کمی لوس و مغرور است و من تا به حال نتوانسته ام با او یک رابطه خیلی صمیمی مثل رابطه خودم و آرمان برقرار کنم ، کلا همانطور که از نظر قیافه از هم دور هستیم از نظر خلق و خوی و اخلاق هم از هم دور هستیم. او تمام حواسش متوجه مد لباس ، مدل مو ، و موسیقی است طوری که حتی به خاطر علاقه اش به کلاس موسیقی درس رابه کلی فراموش کرد و حاضر به ادامه تحصیل نشد و الان مدت چهار ماه است که دیگر به مدرسه نمی رود و بیشتر اوقات خود را سرگرم موسیقی و زدن پیانو می کند، اما من متاسفانه مثل خواهر و برادرم از آن زیبایی که آنها برخوردار هستند بهره ای نبرده بودم. البته فکر کنم زیبایی آنها چنان چشمگیر هست که باعث شده چهره من زیبا به نظر نرسد چون در مدرسه بعضی مواقع دوستانم از زیباییم تعریف می کنن که خودم تعجب می کنم. اوایل همیشه به اذین احساس حسادت می کردم چون در هر جمعی توجه همه به سوی او جلب می شد و راستش اکثرا با دیدن این همه تحسین آذین سعی می کردم که خودم در جای خلوتی مشغول به کاری کنم ، ولی وقتی به هوش و استعداد خودم در ضمینه درس پی برده بردم راه مطرح بودن خودم را پیدا کردم و در ان زمان بود که با پشتکار و علاقه به خواندن دروسم ادامه دادم تا حدی که دیگر به آنها قانع نبود و سعی می کردم کتاب های دیگری را هم مطالعه کنم ، طوری که تا سن هفده سالگی زبان انگلیسی و عربی و آلمانی را فرا گرفتم و حالا در حال یاد گرفتن زبان فرانسوی هستم. با مطالعه کتاب های زبان خودم می توانستم یاد بگیرم فقط در مواقعی که احساس می کردم به کمک احتیاج دارم از پدر می خواستم که برای رفع اشکالم معلم بگیرد. تا به حال از نظر درسی همیشه رتبه اول بودم چه در مدرسه و چه در منطقه که همین خصوصیاتم باعث شده بود به طور جدی خود را در خانواده و فامیل مطرح کنم ولی همین علاقه به مطالعه کم کم باعث انزوا طلبیم شد و حس کردم که از جمع دور می شوم چون وقتی که به صحبت هایشان گوش می دادم آنها را پوچ و بیهوده می دیدم و با خودم فکر می کردم مگر چقدر مهم است انسان حتما لباسی را بپوشد که پوستش بیاید و یا مدلش با مدل روز هم خوانی داشته باشد یا چرا باید همیشه پشت سر هم غیبت کنیم. چون خودم لباس های ساده و تیره را دوست داشتم کمدم را از این لباس ها پر می کردم البته لباس های پر زرق و برق و مجلسی هم داشتم که بیشتر به انتخاب مادر بود. کمد لباسم را تقریبا به دو قسمت تقسیم کرده بودم لباس هایی که کمتر می پوشیدم در طرف چپ کمد آویزان کرده بودم موقعی که قصد داشتم جایی برویم و یا در خانه مهمان داشتیم به صورت یک بازی لباس هایم را انتهاب می کردم اول چشمانم را می بستم و در سمت راست کمد را باز می کردم و همانطور چشم بسته لباس را همراه با چوب لباسی بیرون می کشیدم و بعد چشمانم را باز می کردم. وقتی فکر می کردم من چقدر راحت لباسم را انتخاب می کنم در حالی که آذین بعد از مدتی با وسواس بین لباسهایش می گشت و دست آخر غر می زد که لباس تازه ای ندارد لبخند به لبانم می نشست. حالا از مادر بگویم ، آذین بیشتر زیباییش را از مادر گرفته بود ولی قد مادر از قد آذین کوتاه تر بود و ظرافت و خوش هیکلی آذین را نداشت . مادرم چشمانی درشت و آبی داشت با پوستی سفید و لطیف و موهایی به رنگ طلا پدر وقتی همسایه آنها بود سخت عاشقش می شود و بالاخره این عشق به ازدواج منتهی می شود و هنوز این عشق و علاقه بین پدر و مادر وجود دارد و همیشه فکر می کنم همین تفاهم و عشق باعث شده که چنین خانواده منسجی داشته باشیم . مادرم زنی حساس و زود رنج ولی بسیار مهربان است و به خانواده اش عشق می ورزد صبح که از خواب بیدار می شود به فکر رفاه همه ما است . پدرم سرمایه خوبی در اختیار دارد و دارای چندین باب مغازه آهن فروشی در اطراف تهران می باشد و به واسطه همین سرمایه تقریبا خوبش می توان گفت که یکی از سرمایه داران آهن است البته خیلی سعی می کند که رفتارش مثل آهن سخت و محکم باشد ولی همه ما می دانیم که پشت آن تحکم و استبداد چه قلب رئوف و مهربانی دارد و چقدر خانواده اش را دوست دارد. پدرم با قدی بلند و پوست گندمگون و چشمان درشت و مشکیش مرد جذابی نشان می داد و از نظر ظاهر کاملا یک مرد شرقی بود. یکی از خواسته های پدر که هیچ وقت نتوانستیم با آن مبارزه کنیم این بود که در هر حالی در جمع حاضر باشیم به خصوص من که احساس می کردم از جمع گریزان هستم ولی من هم کم کم راهی پیدا کردم که هم حرف پدر را گوش می دادم و هم می توانستم اوقاتم را آن طور که دوست دارم بگذرانم یعنی اول لحظات کوتاهی را در جمع می گذراندم و بعد گوشه خلوتی پیدا می کردم و به مطالعه می پرداختم با اینکه پدر متوجه شده بود ولی دیگر اعتراضی نشان نداد و همین به صورت یک عادت هم برای خودم و هم خانواده و فامیل در آمد. حالا دوست دارم در مورد اقوامم بگویم اول از همه از عمو ناد� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 752]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن