تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):توكل بر خداوند، مايه نجات از هر بدى و محفوظ بودن از هر دشمنى است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816830863




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

بلای وحشتناکی که در میهمانی بر سر لیلا آمد / حالا افسرده شدم و ... - پایگاه خبری و اطلاع رسانی رکنا


واضح آرشیو وب فارسی:رکنا: رکنا: همیشه دلم می خواست مثل او باشم. لطیف و مغرور. دوست داشتم مانند لیلا وقتی راه می روم بوی عطرم را در مسیر جا بگذارم. لبخندم را به دل همه بنشانم و با صدایم گوش همه را بنوازم.لیلا از کودکی همه دنیای من بود. زمانی که بزرگ تر شدم از یک آرزو به یک الگوی رفتاری برایم تبدیل شد. لباس هایم را از همان مارکی می خریدم که او به تن می کرد. حتی سعی می کردم راه رفتنم را هم مانند او کنم که این موضوع خانواده ام را راضی نمی کرد. پدر و مادر من سنتی بودند که دلشان نمی خواست تنها دخترشان عقیده ای جدا از آنان داشته باشد. مادرم همیشه می خواست تک دخترش که بعد از کلی دعا و نذر و نیاز به دنیا آمده مانند دیگر دختران فامیل لباس های بسیار سنگین و پوشیده به تن کند و در تمام جمع های فامیلی شرکت کند. از همان دوران دبستان سعی کرد فنون کدبانویی را به من آموزش دهد، اما جذابیت رفتار لیلا، همسایه طبقه بالایمان، برایم دو برابر بود. پدرم همیشه با مادرم موافق بود. تنها چیزی که از پدرم به یاد می آورم یک آدم همیشه مطیع است نه یک کوه استوار. هر چه بیشتر می گذشت تفاوت من و خانواده ام بیش از پیش در دید دیگران خودنمایی می کرد. این اختلافات کم کم داشت مایع عذابم می شد. بارها و بارها سعی کردم خودم را با آن ها هماهنگ کنم، اما هر بار به چیزی جز پوچی خودم نمی رسیدم. حتی کتاب خواندنم هم از نظر مادرم جلف بازی بود. 17 سالم بود که مادرم در سه ماه تابستان من را در کلاس های طراحی دوخت ثبت نام کرد. می گفت دو روز دیگر که به خانه بخت بروم باید خیاطی بلد باشم تا بتوانم یک لباس برای خودم بدوزم. او اسم نوشت و من در هیچ کدام از کلاس ها شرکت نکردم. یعنی در راه رفتن به اولین جلسه کلاس بودم که بین راه لیلا را دیدم و به ذهنم آمد که با او حرف بزنم. من تا آن زمان با لیلا حرف نزده بودم. حتی نمی دانستم چه شخصیتی دارد، اما یکدفعه دلم خواست با یک نفر صحبت کنم و کی از او بهتر. جلو رفتم و بی مقدمه به او گفتم که کلاس خیاطی دارم، اما دلم نمی خواهد به آنجا بروم و هیچ جایی را ندارم که بروم. لیلا اول جا خورد، اما بعد با زیرکی خود را جمع و جور کرد و یکی از همان لبخند های همیشگی تحویلم داد و گفت به خانه من بیا. پایم به خانه لیلا باز شد که کاش هیچ وقت نمی شد. لیلا، همان اسطوره زیبایی کودکی هایم من را با دنیایی آشنا کرد که هیچ زمان به آن فکر هم نمی کردم. همه زندگی ام را برایش تعریف کردم و او برایم یک نسخه از خوشگذرانی هایی پیچید که شرم و حیا در آن جایی نداشت. وقتی در خانه لیلا بودم مردان زیادی به آنجا می آمدند و می رفتند و همگی با او صمیمیت خاصی داشتند. اوایل خیلی از این موضوع بدم می آمد حتی سعی می کردم زودتر از خانه اش بروم، اما بعد همه چیز برای من هم عادی شد. یک سال از آشنایی من با لیلا گذشت. دیگر آرزوی کودکی ام برآورده شده بود. دیگر من هم مثل لیلا شده بودم. آن زمان فکر می کردم همه چیز طبیعی است و مدل زندگی ام با دیگران کمی متفاوت است. حق را به خودم می دادم. دوست داشتم هر جور دلم می خواهد بگردم و هر چه دلم می خواهد بخورم. حتی خیلی اوقات وقتی در حال خود نبودم به خانه می رفتم. مادر و پدرم با من دعوا می کردند، کتکم می زدند. مرا در خانه حبس می کردند، اما همه اینها بیشتر باعث می شد تا من به سمت لیلا کشیده شوم. من فقط 18 سالم بود، اما در تمام محل شناخته شده و باعث سرافکندگی پدر و مادرم بودم. حتی مواد مخدر هم مصرف می کردم، اما نه همیشه. این وضعیت دو سال دیگر ادامه داشت. زمانی فهمیدم راهم اشتباه است که لیلا مرد. در یک مهمانی Party که با هم رفته بودیم به دلیل مصرف مواد مخدر Drugs از دنیا رفت. او مرد و همه آرزو های کودکی ام هم مرد. بعد از لیلا اول افسردگی گرفتم و بعد هم فکر کردم به خودم، به لیلا، به زندگی هایمان. لیلا 32 سالش بود و هیچ خانواده ای نداشت. تنها بود و دوستانی دورش جمع شده بودند که فقط در خوشی ها می خواستنش. دلم نمی خواست مثل لیلا باشم. دلم نمی خواست در اوج جوانی آن قدر غریب بمیرم. راهم را عوض کردم. البته خانواده ام هم مرا بخشیدند و کمکم کردند، اما همیشه به این فکر می کنم من خیلی سرکش بودم یا خانواده ام درکم نکردند که داستانم آن قدر بد پیش رفت؟ برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.


جمعه ، ۱۵بهمن۱۳۹۵


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: رکنا]
[مشاهده در: www.rokna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 87]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن