واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: روزنامه هفت صبح - مرضیه پروانه: بعد از دو ماه انتظار، قرعه به نامش افتاده بود و بعد از یک مکالمه تلفنی، چند ساعت بیشتر وقت نداشت تا خودش را به تهران برساند. با تردید که ساکش را جمع می کرد تلویزیون خبر مهمی را به صورت زیرنویس مکررا اعلام می کرد؛ و دلش را به دریا زد و رفت در اتاق عمل پرستارها اسمی را بین خود پچ پچ می کردند اما او باورش نمی شد! هم این اتفاق را و هم آن نام را.
عملش تمام شد و با زندگی دوباره به روستایش بازگشت آن هم با هدیه ای که عزیزی به او بخشیده بود. آن هدیه یک کلیه بود و آن عزیز کسی نبود جز بازیگر سینمای ایران عسل بدیعی!
عباس شعبانی اهل روستای کزاز (توابع اراک) مرد 37 ساله ای ست که کلیه عسل بدیعی بعد از مرگ مغزی در سال 1392 به او بخشیده شده است. حکایت این هدیه ارزشمند را در یک مکالمه تلفنی دنبال کردیم و پای حرف های عباس نشسته ایم؛ او با لحن شفاف و بی ریای روستایش تمام این حکایت را برایمان بازگو می کند.
دلیل هم بیماری ها در روستای کزاز را آلودگی هوا می گویند
عباس که کار ساختمانی انجام می دهد، می گوید از چند وقت پیش حالم دگرگون شده بود. صبح ها حالت تهوع داشتم و احساس سردرد، بی حسی و بی حالی در بدنم می کردم. زیر چشم هایم پف کرده بود و اوایل خیلی جدی نمی گرفتم. یکی دو بار به درمانگاه روستا رفتم و اینجا برای بیشتر بیماری ها علت را آلودگی مواد شیمیایی موجود در هوا می گویند.
کزاز در نزدیکی اراک واقع شده و به علت (ادعای مردم محلی) نزدیکی به پالایشگاه نفت و نیروگاه حرارتی و پتروشیمی غرق در آلودگی مواد سمی و شیمیایی است و زنان و کودکان بسیاری دچار عوارضی چون سقط جنین و تولد نوزادهای نارس و معیوب می شوند و علت همه این مشکلات را آلودگی خاک و هوا می دانند. طبعا هر کسی هم به خاطر بیماری یا حساسیت به درمانگاه مراجعه می کند فرض را بر همین مورد می گذارند. اما برای من اوضاع زمانی وخیم تر شد که یک روز سر کارم در ساختمان احساس کردم نقشه را تار تار می بینم و قدرت بینایی ام را دارم از دست می دهم.
همان روز به بیمارستان رفتم و بعد از انجام سونوگرافی دکتر به من گفت که فورا و بدون برگشتن به خانه و حتی عوض کردن لباس هایت باید بستری شوی و اوضاعت وخیم است. همان جا دکتر به من گفت که فقط پنج درصد کلیه هایم کار می کند و به زودی باید درمان قطعی شوم. بعد از این جریان 14 ماه پی در پی در منطقه دیالیز شدم و هر هفته یک روز در میان چهار ساعت روی تخت بودم تا اینکه در تهران و بیمارستان لبافی نژاد برای دریافت کلیه تشکیل پرونده دادم.
من روستایی کجا و عسل بدیعی کجا؟!
بعد از حدود دو ماه عصر 13 فروردین سال 92 از بیمارستان با من تماس گرفتند و گفتند احتمال دارد کلیه ای با شرایط من قابل پیوند باشد اما قطعی نیست و باید به تهران بروم تا شرایط مرا بررسی کنند و آنقدر تردید در صحبت های مسئول بیمارستان بود که من از رفتن به تهران صرف نظر کردم تا اینکه دوباره 9 صبح از بیمارستان با من تماس گرفته بودند و من سر کار بودم و گوشیم در دسترس نوبد.
بعد با منزلمان تماس گرفته بودند و شب قبل بچه ها حین بازی گوشی تلفن را از پریز کشیده بودند و خانمم متوجه نشده بود تا آنکه همسرم قبل از رفتن به صحرا اتفاقی صدای تلفن همراهش را شنیده بود و جواب داده بود و به او گفته بودند که تا ساعت 12 باید خودمان را به بیمارستان مسیح دانشوری در تهران برسانیم و عمل اهدا عضور با بررسی دقیق پرونده من از طرف بیمارستان قطعی شده بود.
بعد از دریافت خبر در عرض بیست دقیقه آماده شدیم و من وقتی داشتم لباس هایم را جمع می کردم تلویزیون داشت خبری از زیرنویس می کرد که بازیگر زن سینمای ایران عسل بدیعی همان روز بعد از مرگ مغزی اعضای بدنش را اهدا کرده. با خودم گفتم نکند کلیه خانم بدیعی را قرار است به من پیوند بزنند اما بعد با خودم گفتم نه بابا، من روستایی کجا و عسل بدیعی کجا؟
سال ها در صف انتظار مرگ و زندگی
عباس که هنوز هم داستانش را چیزی شبیه معجزه می داند می گوید این همه آدم در صف انتظار و این همه آدم در تهران محتاج پیوند کلیه بودند آن وقت به این زودی و عرض دو ماه نوبت من شد! چون خیلی ها ماه ها و سال ها در صف انتظار می ایستند. عباس می گوید هنوز هم باورم نمی شد اما با توکل به خدا از روستا حرکت کردیم و ساعت12 به بیمارستان رسیدیم و من بستری شدم و بعد مقدمات اتاق عمل و پیوند را برای من آماده کردند.
توی راهرو اتاق عمل پرستارها به هم می گفتند کلیه عسل بدیعی به این آقا قرار است پیوند زده شود و خیلی ها هم می گتند نه امکان ندارد او که هنوز نمرده! و من با ناباوری هر چه بیشتر به اتاق عمل رفتم و بعد از چند ساعت از اتاق عمل بیرون آمدم. همه چیز در یکی دو روز به سرعت باد و ناباورانه اتفاق افتاده بود و بعد از 10 روز بستری شدن در بیمارستان به بیمارستانی در منطقه منتقل شدم و مدتی هم آنجا بستری بودم.
بعد از بدیعی هفت نفر به زندگی برگشتند
حالا سه سال از آن ماجرا می گذرد و عباس با دو دختر، همسر و مادرش با سلامتی و خوشی زندگی می کند. بعد از آمدن چند نفر به خانه اش و دعوت ا زاو برای جشن نفس در سال پیش حالا دیگر مطمئن است که بخشنده هدیه زندگی به او عسل بدیعی بوده است که بعد از آسیب نخاعی دچار مرگ مغزی شده بود.
او می گوید عسل بدیعی زندگی هفت نفر ار نجات داده است. او روزهای سخت و تلخ دیالیز را که به یاد می آورد حاضر نیست این لحظات برای کسی اتفاق بیفتد و او حالا هر وقت که به تهران می آید برای ادای دینش و تشکر از هدیه عسل بدیعی بر سر مزارش می رود و برایش طلب آمرزش می کند.
او می گوید توی روستای سه هزار نفری ما هر کسی که حکایت مرا می شوند و عسل بدیعی را می شناسد از من می پرسد که برای اهدای عضو و انجام این کار خیر کجا می شود رفت و چه کار باید کرد؟ من هم به آنها می گویم که در جشن نفس که با ضور خانواده های بخشنده و گیرنده هر سال برگزار می شود گفته اند که با یک شماره ملی و از طریق سایت اهدا هر کسی به راحتی می تواند کارت اهدا عضو بگیرد.
او می گوید من درد صف انتظار برای مرگ و زندگی را چشیده ام و می دانم که هزاران نفر که بعد از مرگ مغزی دیگر امکان برگشت به حیات را ندارند هر کدام می توانند با شهامت و فداکاری جان حداقل هفت نفر را نجات دهند. او می گوید امانتی از عسل بدیعی در بدنش دارد که لذت زندگی دوباره را به او بخشیده است؛ او که تکیه گاه و امید یک خانواده چهار نفریست!
۰۴ دی ۱۳۹۵ - ۱۷:۰۹
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترین ها]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 75]