تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 20 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):حق، سنگين و تلخ است و باطل، سبك و شيرين و بسا خواهش و هوا و هوسى كه لحظه اى بيش...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828038541




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

روایت یک عاشقی !


واضح آرشیو وب فارسی:فرهنگ نیوز:
روایت یک عاشقی !
روایت یک عاشقی ! «پسر کجایی؟ مگر عاشق شدی؟ اگه این بار حواست رو جمع نکنی از کلاس درس میری بیرون!»


به گزارش فرهنگ نیوز، کاظم سلیمی از جمله رزمندگان و جانبازان استان قزوین است. این رزمنده در خاطره‌ای در رابطه با چگونگی تاثیرگذاری حاج صادق آهنگران بر او روایت می‌کند:  دی ماه سال 1363 بود. دوم دبیرستان را در هنرستان کشاورزی «شهید باهنر» زنجان می‌خواندم. سر کلاس فیزیک نشسته بودم و آقای «بلال زاده» درس می‌داد. از خیابان صدای نوحه آهنگران شنیده می‌شد. اعزام بزرگی در پیش بود. آن روزها از طرف سپاه،تبلیغات زیادی برای جذب نیرو انجام می‌شد.

بلندگوهای بزرگی روی ماشین‌های تویوتای نظامی نصب شده بود و سرودها و نوحه‌های آهنگران را پخش می‌کردند. مدرسه ما در خیابان اصلی و کلاس‌مان در طبقه دوم قرار داشت. از همان جا صدای دلنشین و هیجان‌انگیز آهنگران به خوبی به گوش می‌رسید. نوای  «ای لشکر صاحب زمان/ آماده باش آماده باش... پخش می‌شد.

شنیدن این نغمه حواسم را پرت می‌کرد. اصلاً سر کلاس نبودم. آقای بلال‌زاده هم این را فهمیده بود. دوباره تذکر داد که حواست کجاست؟ بار سوم، گچ را به طرفم پرتاب کرد و گفت: «پسر کجایی؟ مگر عاشق شدی؟ اگه این بار حواست رو جمع نکنی میری بیرون.»  با این حرف به خودم آمدم. خیلی سعی کردم حواسم را جمع کنم اما شاید هم حق با او بود. من عاشق شده بودم. اما نه به آن شکلی که او در نظرش بود. بیشتر از دوبار به جبهه رفته و حال و هوای آنجا را با تمام وجود حس کرده بودم. در ذهنم «جبهه ما را عاشق خود کرده بود/ جنگ ما را لایق خود کرده بود.» را مرور می‌کردم.

شنیدن صدای آهنگران خاطرات آنجا را در ذهنم تداعی می‌کرد و بر دلتنگی و شوق من می‌افزود. از طرفی هم شعله‌های تردید جانسوزی را در وجودم می‌افروخت. تصمیم گرفته بودم امسال خوب درس بخوانم و به این طریق انجام وظیفه و تکلیف کنم. نصیحت پدر و مادرم در گوشم بود که هر روز تکرار می‌کردند: «تو دو بار جبهه رفتی. اگر وظیفه است بسه، اگر ثواب است بسه، اگر برای خدمت است بسه.»

آمادگی روحی و فکری برای اعزام به جبهه را نداشتم. صدای آهنگران و دیدن بچه‌هایی که آماده اعزام می‌شدند به تردید من برای ماندن و شوقم برای رفتن می‌افزود و احساس می‌کردم بیشتر از آنی که جبهه به من نیاز داشته باشد، من به جبهه نیاز دارم. به آن حال و هوای معنوی، به سجده‌های طولانی، به دعای کمیل، به ناله‌های دسته جمعی یا رب یا رب یا رب، به برادر گفتن و برادر جان شنیدن و خود را در جمع انصار حسین دیدن؛ نیاز مبرم داشتم.

بودن در این حال و هوا احساس آرامش خوشایند و لذت عجیبی در دلم ایجاد می‌کرد. لذتی که با هیچ چیز دیگر مقایسه نبود. نمی‌توانستم تصمیم بگیرم که بروم یا بمانم و درس بخوانم. بعد از ظهر آن روز وضو گرفتم و به نمازخانه رفتم.بعد از خواندن نماز، برای رهایی از این سرگردانی، دست نیاز به درگاه بی‌نیاز بالا بردم. سوز وگدازها کردم و با چشمانی اشکبار و دلی پر اضطراب از او خواستم که مرا در خواستن یاری کند و با این آتش جان، سوز تردید را خاموش کند.

طولی نکشید که دلم آرام گرفت.الا بذکرالله تطمئن القلوب.افکاری در ذهنم جاری شد که مرا در تصمیم‌گیری کمک کرد. با شادابی فراوان و بدون دغدغه پیش دوستم «بشیر رحیمی» رفتم و گفتم: من هم با شما به جبهه می‌آیم.

منبع: ایسنا


95/9/24 - 08:52 - 2016-12-14 08:52:56





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فرهنگ نیوز]
[مشاهده در: www.farhangnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 70]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن