واضح آرشیو وب فارسی:باشگاه خبرنگاران: خاطرات خواندنی اهالی قلم از مدرسه، کتاب و زنگ «انشاء»
شعرا و نویسندگان هم مانند سایر افراد جامعه خاطراتی از دوران تحصیل خود دارند؛ که بخشی از زیباترین این خاطرات مربوط به «زنگ انشاء» میشود.
به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ همه ما در یک مقطعی از زندگی دوران سخت اما شیرین دانشآموزی را گذراندهایم و شاید فصل پاییز؛ بیشتر و بهتر از سایر فصل های سال یادآور خاطرات آن دوران باشد. خاطراتی که علاوه بر بوی ماه مدرسه تداعی کننده گچ، تخته سیاه و یا نیمکت های چوبی است.
در میان زنگها و کلاسهای مدرسه، یک زنگ جذابیتهای خاص خودش را داشت و شاید برای عده ای که اهل قلم بودند، یکی از بهترین زنگها و کلاسها به شمار میرفت. در حالی که برای عدهای دیگر این زنگ نه تنها خستهکننده و کسالت بار بود بلکه شاید گذراندن آن چیزی سخت تر و پیچیدهتر از کلاس ریاضی می نمود! اما از همه تاسف بارتر، اینکه بسیاری از دانشآموزان این زنگ دلنشین را جدی نگرفته و نگرششان به این کلاس همچون زنگ تفریح است...
اما شعرا و نویسندگان هم مانند سایر افراد جامعه خاطراتی از دوران تحصیل خود دارند که بخشی از زیباترین این خاطرات مربوط به زنگ انشاء میشود. بی شک خواندن خاطرات اهالی قلم از مدرسه و زنگ انشاء خالی از لطف نخواهد بود. خواندن احساساتی که شاید با ما مشترک بوده و در حقیقت حرفهای خودمان باشد که از زبان آنها میشنویم!
محمد علی بهمنی:
این شاعر درباره احساس خود در اولین روز مدرسه گفت: اولین بار که به عنوان دانش آموز به مدرسه رفتم، طبیعتا مانند سایر دانش آموزان در کنار شوق آن روز، دلشوره هم داشتم و فکر میکنم در حقیقت بیشتر بچه ها اینگونه اند. به یاد دارم هنگامی که از مدرسه به خانه برگشتم، مادرم از من پرسید که مدرسه چطور بود و من در جواب گفتم: «خیلی خوب بود؛ اما نمی دونم یه طوری بودم که نمی تونستم بفهمم چطوریم!» و این پاسخ باعث خنده خانواده شده بود.
وی در پاسخ به این سوال که رابطه تان با کتاب ها چطور بود، اظهار داشت: در دوران مدرسه کتابها را دوست داشتم، آن هم به این دلیل که مادرم از سن چهار سالگی مرا با کتاب و کلمات آشنا کرده بود و همیشه به من میگفت روزی که به مدرسه بروی، کلمهها را حتی بیشتر از من دوست خواهی داشت.
بهمنی در بخش دیگری از این گفتگو پیرامون درس و زنگ مورد علاقه خود تصریح کرد: از میان زنگ های مدرسه حقیقتا زنگ آخر که با تمام شدن کلاسها همراه است؛ برای همه بچهها شوق آور بود و من هم نمی توانم آن شوق را کتمان کنم؛ اما در درس انشاء شاگرد بسیار خوبی بودم و حتی به خاطر دارم که در این کلاس شیطنت هایی هم داشتم. مثلا از هر موضوعی که به ما داده می شد، چند انشاء نوشته و به بچه های دیگر می فروختم. نه با این هدف که در قبال آن پول دریافت کنم، ولی حتما بابت آن انشای نوشته شده چیزی می گرفتم.
وی در پایان خاطرنشان کرد: همان طور که گفتم معلم اول من مادرم بود و با وجود آن که سال هاست از دنیا رفته، هنوز هم بسان یک معلم در زندگی من حضور دارد. اما نام معلم کلاس اولم را همواره به یاد دارم. در حقیقت به نوعی شیفته معلمانم بودم و از نظرم مادران و معلمان بسیار دوست داشتنی هستند. تا جایی که همیشه در کنارمان حضور داشته و هیچگاه غیبتشان حس نمی شود.
امیر اسماعیل آذر:
این استاد زبان و ادبیات فارسی، پیرامون دوران دانش آموزی خود اظهار داشت: در دوران کودکی و نوجوانی ذهن انسان آغشته به مسائل و پیچیدگی های زندگی نشده و طبعا در این ذهن ساده، هیچ گونه نقش کدر و سیاهی وجود ندارد. به همین سبب ذهن در این دوران بسیار نقش پذیر است و این که ما برای معلمان روزگار ابتدایی این همه ارج قائلیم، شاید به همین علت باشد. زیرا معلمان از اسطوره های تاثیر گذار زندگی انسان ها هستند. اما در رابطه با دوران دانش آموزی خود باید بگویم که با وجود فاصله بسیار از آن دوران، هنوز تصویر تمام معلمان، مدیر مدرسه، ساختمان مدرسه و حتی لباس بعضی از بچه ها را در ذهن ترسیم می کنم.
وی در خصوص رابطه اش با دنیای کتاب افزود: اگر ما هم نمی خواستیم با کتاب ارتباط داشته باشیم، فضای خانه این رابطه را خلق می کرد. یعنی پس از بازگشت از مدرسه و اتمام مشق هایمان، مادر کتاب به دست می گرفت و برای ما گلستان، کلیله و دمنه و شاهنامه می خواند و همه دنیای ما از قصه های شاهنامه و حکایت های سعدی سرشار می شد. همچنین هیچ گاه این بانگ توحیدی مادر هنگام خواندن گلستان که می گفت: «پادشاهی پارسایی را دید و گفت/ هیچت از ما یاد آید؟ گفت بلی وقتی که خدا را فراموش می کنم» را نمی توانم از ذهن بزدایم و بسترم.
آذر در ادامه تصریح کرد: در میان درس های دوران مدرسه از ریاضیات بسیار بدم می آمد. حتی گاهی روزهایی که درس ریاضی داشتیم؛ اشک پلک های مرا می نواخت. چون این کلاس را دوست نداشتم. اما وقتی که به ادبیات می رسیدم و گلستان را لمس می کردم، انگار دنیای خود را یافته و از آن لذت می بردم. به زنگ انشاء احساس بسیار خوبی داشتم و انشاهای خود را به شعر و با لهجه اصفهانی می نوشتم. تا جایی که گاهی دانش آموزانی که ورزش داشتند، به کلاس من آمده تا انشاء خواندنم را بشنوند. این یکی از قشنگترین خاطرات من از آن روزگار است.
وی در پایان خاطرنشان کرد: به معلمانی که خواندن و نوشتن را به من آموختند، می گویم: «نام و نشان آنها تا هستم و هست، در قلب من متبلور خواهد بود.»
راضیه تجار:
این بانوی نویسنده در خصوص احساس خود در اولین روز مدرسه ابراز داشت: حسی که در روز اول مدرسه داشتم به قدری خاص بود که بعد از گذشت سال ها هنوز هم می توانم آن را به خاطر بیاورم. در دوران مدرسه خواهری داشتم که از من بزرگتر بود، خدا رحمتش کند. الان در قید حیات نیست اما در آن دوران بودن او برایم امید بخش بود. با این همه به یاد دارم که روز اول مدرسه با آن روپوش نویی که به تن کرده و زیر آفتاب برق می زد، پشت به بچه ها رو به دیوار ایستاده بودم؛ در حالی که بسیار خجالت می کشیدم.
وی در ادامه افزود: در دوران مدرسه شاگرد خوبی بودم و در دوران دبستان به همراه دو تن از دوستانم همیشه کنار میز و دست معلم می ایستادیم و جایمان بیشتر مواقع همان جا بود. دیگر آنکه همیشه نماینده کلاس بودم و همه این ها حس های خوب آن دوره است که به هر حال در خاطرمان باقی مانده است.
تجار پیرامون درس مورد علاقه خود اظهار داشت: از میان درسها، عاشق ادبیات و کتاب فارسی بودم و با ورود به کلاس دوم دبستان بسیار خوشحال بودم از اینکه می توانم تمام قصه ها و مطالب کتاب دوم را جلو جلو بخوانم. زنگ ریاضی که می شد، از خودم در می رفتم و واقعا درس سختی بود اما احساسم به زنگ انشاء عالی بود و هنوز لذت آن کلاس و اولین انشایی که نوشتم را با خود به همراه دارم. زنگ انشاء که از راه می رسید، بچه ها ساکت می نشستند و به انشاء خواندن من گوش می دادند. در حقیقت نه تنها من بلکه سایر دانش آموزان هم انشاء خواندن را دوست داشتند و هنگام خواندن انشاء آن سکوتی که کلاس را فرا می گرفت و یا حلقه اشکی که گاهی در چشم بعضی از بچه ها دیده می شد، مایه تشویق و دلگرمی من بود.
وی در پایان خاطرنشان کرد: در انتها می خواهم یادی کنم از خانم «حمیده مولوی» که مدیر دبستان من بود و آن زمان با حجاب در مدرسه حاضر می شد. من فکر می کنم بسیاری از چیزهایی را که در زندگی به کمک من آمدند، از ایشان دارم. اگر از دنیا رفته اند که خداوند رحمتشان کند ولی اگر در قید حیات باشند، واقعا دوست داشتم که الان خم می شدم و بر دستان ایشان بوسه می زدم.
ادامه دارد/
۲۶ آبان ۱۳۹۵ - ۲۲:۰۱
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: باشگاه خبرنگاران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 44]