واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: بیا دخترم. خیر از عمرت ببینی. بیا دو تا شاخه گل بخر. ـ ممنونم پدرجان. گل لازم ندارم. ـ مگه میشه؟ آدم جوون باشه و دلبر نداشته باشه که براش گل بخره؟ باور کنم؟ میخندم و میگویم: دلبر دارم، اما گل نمیخواهم.
ـ پس حتما زنش شدی. دختر و پسرا تا وقتی خرشون از پل نگذشته هی گل میخرن و قربون و صدقه هم میرن. ـ نه پدر جان. بعدش هم گل میخرد. کمی فکر میکند و میگوید: نه بعدش همدیگه رو فراموش میکنن. بعد برای هم کمرنگ میشن. شایدم یه روزی گذاشتن و رفتن. امان از اینکه نتونی دلی که به دست آوردی رو نگه داری. حالا دیگر کنار هم راه میرویم و حرف میزنیم. قدمهایم را کند کردهام که از هم جا نمانیم. پس پیرمرد، دلداری داشته که حالا کنارش نیست. با پشت خمیده در خیابان گل میفروشد و به قول خودش این شهر بیدر و پیکر را گز میکند. راستش را بگویم نمیخواستم گل بخرم و خیلی هم عجله داشتم، اما عشق است دیگر، هر جا که ردی از داستانهای پرشور و شر پیدا شود، پای آدم سست میشود، میایستد و گوش میدهد. ایستادهام تا ماجرای دلبر پیرمرد را کشف کنم. میگویم: پس دلبر خانوم شما رو جا گذاشته... از حرف خودم جا میخورم و ناراحت میشوم. نکند دلبرش مرده باشد و من با یادآوری این خاطره دلش را لرزانده باشم... پیرمرد، اما میخندد و قصهاش را این گونه شروع میکند: دلبر سالهاست که رفته دختر. اصلا نموند که بره. اصلا نیومد که بره، اما چه کنم من عاشقش بودم. این همه سال هم عاشقش موندم. شماها بلدین این طوری عاشق بشین؟ میپرسم چند سالت بود عاشق دلبر شدی؟ پاسخ میدهد: 18 ساله بودم. هنوز نرفته بودم اجباری (سربازی). حالا میخوای بدونی چیکار؟ قدیما که گوشی و کامپیوتر و اینا نبود. منم مثل همه اون قدیمیا عاشق شدم دیگه. میخندم و میگویم یعنی ماجرای کاسه آش و دختر همسایه و... . پیرمرد با همان قامت خمیدهاش عصا به دست میخندد. انگار که جوان شده انگار که روزهای اول عاشق شدنش است. آره دیگه همینجوریا بود. دلبر اومد دم خونهمون منتها آش نیاورد. با آبجی انسی کار داشت. خلاصه یک دل نه صد دل عاشقش شدم. انسی فهمیده بود. هر وقت دلبر میاومد انسی یواشکی میخندید و میدونست که تو دل من چه غوغایی به پاست. هر چی گفتم برام برید خواستگاری دلبر، گوش کسی بدهکار نبود. بالاخره تو مغازه آقام یه کارایی میکردم و میتونستم زن بگیرم، اما مادر خدابیامرزم گفت نمیشه و باید با فامیل وصلت کنیم. منم قبول نمیکردم. چند باری برای دلبر نامه نوشتم. محلم نذاشت. حتی وقتی من رو میدید لپهاش گل نمیانداخت که با خودم بگم دلبر هم دلش پیش من گیر بوده و یه ذره آروم بشم. بعد هم که راضی نشدم دختر حاجداییام رو بگیرم، به زور فرستادنم اجباری که دلبر رو یادم بره. همون وسطا هم دلبر رو شوهر دادن. دلش پیش من گیر نبود دیگه. میگویم: خب بالاخره این عمر طولانی را که خدا گرفتین باید یه جایی دوباره عاشق میشدین. چنان نگاهم میکند که انگار زشتترین حرف عالم را زدهام. سرش را تکان میدهد و میگوید: همین دیگه شماها عاشق نمیشین. خدا یکی، پدر و مادر یکی، دلبر هم یکی. آدم همه عمرش رو بین اینا درگیر میمونه. میخواد واسه خاطر ننه و بابا یه کاری بکنه، باید از دلبر بگذره. میخواد بره سراغ دلبر نه خانواده پا پیش میذاره و نه دلبر دلش با آدمه. این وسط هی باید مواظب هم باشی که خدا رو داشته باشی. با همان گلهای توی دستش آسمان را نشان میدهد و میگوید: اون رو که نداشته باشی هیچی نداری. هوام رو داره چون دلم باهاشه. پس پیرمرد دیگر هیچ وقت عاشق نشده و دلش همیشه با دلبر مانده. میپرسم یعنی ازدواج نکردین؟ میگوید: نه. خیلی هم قاطع میگوید. دیگه هیچکی برام دلبر نشد. یه وقتایی میدیدمش که با شوهرش و بعد هم با بچههاش میاومد خونه ننه باباش سر میزد. رفتم سراغ کار و تو یه روزنامه شدم آبدارچی. چای ریختم و زندگی رو سر کردم. با تعجب میگویم: یه حقوق بازنشستگی داری، پس چرا گل میفروشی پدر؟ میخندد. چیکار کنم؟ بمونم توی خونه تا بپوسم. میام بیرون خیلی بهتره. خلاصه هی آدما رو تماشا میکنم و فکر میکنم همه شون شبیه دلبر هستن. خدا رو چه دیدی شاید یکیشون نوه دلبر باشن و من ندونم و نشناسم. میام بیرون گل میفروشم/ حرف میزنم و با آدما سرگرم میشم. هر عمری باید یجوری سپری بشه دیگه... نه؟ حالا یادتون هست دلبر چه شکلی بود؟ میخندد و میگوید: مگه میشه یادم بره. ابروها کمون، چشما مشکی، سربه زیر و ریزه میزه. یه چادر گل گلی هم داشت. همیشه هم خونه شون مجلس روضهخونی داشتن. نشد دیگه نشد... . اسمش دلبر بوده دیگه. باید خوشگل باشه و خاطرخواه زیاد داشته باشه. میگوید: منم زیاد خاطرخواه داشتم. اینجوری نبین منو، جوون بودم و رعنا. منم هزار تا خواهان داشتم، اما خوب دلم پیش دلبر بود... اسمش... نه اسمش دلبر نبود که ملی بود. پیری و تنهایی رو خدا نصیبت نکنه. پیرمرد از عرض خیابان میگذرد که برمیگردم و نگاهش میکنم. سعی میکنم سایه خمیده پیرزنی را هم تصور کنم. سایه همان ملی خانوم ریزه میزه را که میشده حالا کنار پیرمرد از خیابان رد شود. زینب مرتضاییفرد - روزنامهنگار ضمیمه چمدان جام جم
پنج شنبه 6 آبان 1395 ساعت 22:30
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 114]