واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: كسي ما را نميبيند مريم كمالينژاد
نویسنده : مریم کمالی نژاد
بابا بند جعبه شيريني را باز ميكند و رو به مامان ميگويد: «خانم چايي بيار كه اين شيريني با چايي، امشب ميچسبه.» مامان لبخند ميزند و ميرود كه چايي بياورد. با صدايي آرام به مامان ميگويم: «ميشه لطفاً پتوي منم بديد؟» هنوز هم كه هنوز است از اينكه مدام از مامان بخواهم وسايلم را به من بدهد خجالت ميكشم، اما باد كولر اذيتم ميكند، نه ميتوانم بقيه را مجبور كنم در گرما بمانند، نه تحمل اين خنكي را دارم.
مامان پتو را روي پايم مياندازد و مثل هميشه نگراني از چشمهايش بيرون ميزند و با دست انگشتهاي پايم را لمس ميكند و نچنچ ميكند كه: «بازم يخ كردي مادر، خدا كنه سرما نخوري اين اول كاري.» بابا ميگويد: «دخترم قويتر از اين حرفاس.» ديروز جواب كنكور آمد و من پزشكي قبول شدم. آرزويم بود و به نظرم جواب خدا بود به تلاشهاي اين چند سالهام، اما همه ميدانيم تازه اول سختيهاست. دانشگاه رفتن با ويلچر كار آساني نيست. بعد از آن هم كه بايد بروم بيمارستان و... اصلاً كسي مرا به عنوان يك پزشك باور ميكند؟
بابا دستش را جلوي چشمهايم تكان ميدهد كه يعني حواست كجاست و ميگويد:«فكرشو نكن بابا، خودم نوكرتم، ميبرمو ميارمت، همه كاراتم ميكنم.» ميخندم و بغض راه گلويم را ميبندد. بابا راست ميگويد ولي همين اول كاري كه فقط يك روز رفته بوديم براي ثبتنام، استيصال را بعضي جاها توي چشمهايش ميديدم. بخش آموزش دانشگاه طبقه سوم بود و يكي از آسانسورها هم خراب، آن يكي هم آنقدر شلوغ بود كه نزديك به 15 دقيقه منتظر مانديم تا نوبتمان شود. سعي ميكردم لبخند بزنم كه بابا هم از اين حال و هوا و نگراني بيرون بيايد. بابا در گوشم ميگويد: «نگران امروز خودم نيستم بابا، نگران تو هستم و اين ساختمون چند طبقه و بدون امكانات.»
ساختمان اتفاقاً پر از امكانات است، شيك و نو نوار، با ديوارهاي سفيد، تختهسفيدهاي بزرگ، صندليهاي راحت، اما انگار كسي فكرش را نميكرده روزي يكي با ويلچر مجبور شود در اين مكان رفت و آمد دائم داشته باشد. وارد اتاق آموزش ميشويم كه نميدانم به چه دليلي سه تا پله، برايش گذاشتهاند، بابا ويلچر را روي چرخهاي عقبش بلند ميكند و مرد خدماتي، جلوي آن را ميگيرد و از سه پله بالا ميرويم. تا وارد ميشويم همه توجهها به ما جلب ميشود. مسئول آموزش خانم جواني است، ريزنقش و قدبلند، با يك لبخند مهربان، رو ميكند به بابا و ميگويد: بفرماييد. بابا توضيحات را ميدهد كه براي ثبتنام آمديم و دخترم در رشته پزشكي قبول شده و چه و چه...! فرمي را بيرون ميآورد و ميگويد: لطفاً اين را پر كند. نميدانم چرا با خودم صحبت نميكند، شايد گمان ميكند من نه فقط از پا كه از گوش و زبان هم دچار معلوليتم. بابا فرم را جلويم ميگذارد با يك خودكار... حين پر كردن فرم، خانم آموزش، بابا را با اشاره صدا ميزند كه برود نزديك ميزش، صداي پچپچشان را شنيدن كار مشكلي نيست، اما سعي ميكنم به روي خودم نياورم كه ميشنوم. بابا سرش را نزديكتر ميبرد و خانم آموزش ميگويد:«فكر نكنم اين رشته به دردش بخوره، اذيت ميشه، كم مياره...»
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۱۲ مهر ۱۳۹۵ - ۲۰:۳۵
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 34]