واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: عبدالرضا منجزی در شرق نوشت: با پای برهنه و دست خالی، هل داد عقب یک کامیون و راهش را گرفت آمد پایتخت دنبال بختش. پسرک چاق سبزهروی جنوبی، یک عشق فیلم بود؛ عشق به معنای دقیقش. اگر سینما، ١٠ عاشق سینهچاک مجنون سربههوای بیقرار، داشته باشد، یکی از آنها همین پسرک جنوبی است. بیدرس و مشق و مدرک، بیپول و پارتی و پا، تنها، هل داد درون استودیو... پادویی کرد... عکاسی کرد و دستیاری... از سر تا ته کار را یکنفس تجربه کرد. پرسانپرسان، فوتوفن کار را بلد شد. همهچیز را با دقت، با گوشت و پوست و جانش لمس کرد...
عکاسی، چاپ، اتالوناژ، تولید، تدارکات، کارگردانی، دکوپاژ... همه را... همه کار را با مشقت، لجاجت و یکدندگی دنبال کرد؛ آنهم در آن فضا. سینما که مثل امروز نبود. لالهزار، ارباب جمشید، میثاقیه، عصر طلایی و... عصر یکهتازی پول و زور و خوشگلی... امیرو نه برورو داشت و نه هیچ امتیازِ توی چشمی... یهلا قبا.. خودش بود و خودش. خودش بود و عشقش... چقر و سمج و سریش، وا نداد... افتاد، اما تا نشد. سر نخورد روی زرورق. فقر و نداری پاپیچش شد، اما بغض نکرد توی لاک خودش در گوشهای برود و وجودش از کینه و نفرت پر شود.
پای پرده مکتبش بود. وسترن، فورد و هاوکز و یاغیهای هالیوود را کشف کرد. دلبسته پره مینچر، نیکلاس ری، زینه مان و ارتور پن شد. نئورئالیستها، دستهسیسیلیهای ایتالیایی، روشنفکرهای چپ و بورژوا و شاعرمسلک رمی، یک جنس بکر و بهشدت واقعی از سینما زندگی نشانش دادند. باهوش بود. اهل دیدن و شنیدن بود. همین دو کار را از سینما یاد گرفته بود. برای فیلمدیدن به همین دو کار محتاج هستی. انگار برای زندهماندن چیزی بیش از این دو نیاز نداشت. جانش به پرده بند بود؛ به شکوه خیالانگیز و رؤیایی این بیپدر. همه آنچه دور از دسترسش بود با سینما تصاحبش میکرد.
خیز برداشت... راهش را از بزنبزن کافههای لالهزار سمت جوانهای چیزخوان کج کرد... آدمهای چیزخوانده. رفت تنگ نعمت حقیقی، کیمیایی و شیردل... او سینما و کار را میبلعید. یک وحشی تمامعیار در آموختن بود. در یادگیری... با پول عکاسی و دستمزد دستیاری و قرض، با توبمیری من بمیرم، یکچیزی در دو صفحه سرهم کرد و فیلمش را کلید زد. آرتیست گران بود. پولش به فردین و بهروز نمیرسید... که اگر هم میرسید، انگار چیز دیگری میخواست. داخل مدلینگ رفت، گشت و گشت و گشت تا آرتیست خودش را آورد. آرتیست ساخت. فیلمش را با ساندویچ و یک اریفلکس c٢ با عشق ساخت.
فیلمش را در خیابان، وسط برزخی به اسم شهر ساخت. از سیسیلیها یاد گرفته بود دوربین را از استودیو بیرون ببرد. یاد گرفته بود از بانی و کلاید، از بوچ و کسیدی، از جنبش گردنکشهای لیست سیاه مک کارتی، با ضدقهرمان با زخمیهای کوچهگرد، با آدمهای معمولی کوچهخیابان، قصهاش را روایت کند. اگر پول توجیبی داشت، آنروز فیلم میگرفت. اگر نداشت روز بعد... وقتی فیلم اکران شد فقط خودش باور داشت که فیلم ساخته.... دیگران ناباورانه خیره به سردر سینما بودند.... پلاکاردی بالا رفت.... روی سردر نوشته بود تنگنا... فیلمی از امیر نادری. این بیرق جنگوجدل و دوندگی پسرک سبزهرو با سختیها و دستنیافتنیها بود؛ با ناممکنها... همین... با همین فیلم او کارگردان شد؛ شد یکی از آدمحسابیهای سینما.
با تنگسیر یکی از گردنکلفتها شد... اسمش رفت نشست تنگ صادق چوبک. فیلمش همسایه با ادبیات شد. با سازدهنی اعجوبه لقب گرفت... همه زندگیاش را کودکی و نوجوانیاش را در لوله ساز کرد و جیغش زد. اشک همه را درآورد. زارممد شد شیرممد... .
قوطیها را گذاشت زیر بغلش هل داد داخل هواپیما و پرید. رفت بهدوردستها. کارلو ویواری، لوکارنو و جیفونی تسلیمش شدند... در ونیز به همه شوک داد. این یاغی سرکش دستبردار نبود. میلوش فورمن و کاپولا اسپیلبرگ به تماشای دونده نشستند.
فورمن و کاپولا روی استعداد او صحه گذاشتند. اسپیلبرگ ماتومبهوت بود. در «امپراتوری خورشید» سکانسهای امیرو را عینا بازسازی کرد. اما امیرو در اینجا غریب بود. منتقد داخلی او را نفهمید. توان و ظرفیت لازم برای فهم سینمای او را نداشت. در اینجا رسم است تا خارج از مرزها در «کن» و «ونیز» موجی راه بیفتد و بعد دنبالهاش را پی بگیرند. منتقد داخلی خلاق نیست. مبتکر و مستقل نیست. امیرو مثل بیضایی راهش را گرفت و رفت. یک جا بند نبود. قوطیهای فیلم را زیر بغلش گذاشت و هل داد داخل هواپیما و پرید... پرید و رفت.... این سالها کسی از او سراغی هم نگرفت.
دنیای امروز قواعد خودش را دارد. مناسبات و نظم و سازمان نو و تازهای دارد. آدمهایی مثل نادری برای این فضا بیگانهاند. او آدم نظم و انضباط استودیو نیست. آدم خودش بود. عمله بنگاه نبود. بلد نیست به ضرب زدوبند دلالها و آژانس، فیلم را در بوق کند. سهم دهد و مزد بگیرد. بلد نبود کسی را بیاورد پای کارش بایستد یا دفتردستکی بسازد و پول پارو کند. اگر فیلمهایش درخشیدند بهواسطه ارزشهای هنری بوده و نه رمزوراز پشتپرده منفعتطلبانه بنگاهها... مطمئن باشید امیرو جایزهاش را از دست پیرمردها گرفته... آنهایی که ٢٠ سال پیش و بیشتر او را کشف کردهاند. او آدم اینروزها و سالها نیست... امیر نادری واقعیت سینمای ماست. یکی از خلاقترین فیلمسازان عصر خویش بود... هیچگاه در دام ابتذال و لودگی نیفتاد.
سمتوسوی معلوم و روشنی داشت. زیبایی و تعهد وفادارانهاش به حرمت و شرافت سینما، تلاش بیوقفه و مدامش برای ارتقای کیفیت فیلم ایرانی، نام او را به روز ملی سینما سنجاق خواهد کرد. دیروز در ونیز برای پاسداشت یک عمر فعالیتش از او تقدیر شد. با این جایزه شاید در داخل موجی بهراهبیفتد و شاید یکی در هیاهوی فروشهای میلیاردی یادش بیفتد و داد بزند امیرو کجایی... دقیقا کجایی؟
۲۱ شهريور ۱۳۹۵ - ۰۹:۱۲
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترین ها]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 83]