واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: آیدین سیارسریع در روزنامه شهروند نوشت:
آن روز در کلینیک اتفاق بیسابقهای افتاد. دکتر مشعوف روانپزشک کلینیک که معمولا همه را دعوت به آرامش میکند، با کپسول آتشنشانی افتاده بود دنبال دکتر عباس و بیوقفه فحش میداد. دکتر عباس دواندوان خودش را انداخت تو اتاق تزریقات و در را بست. همینطور پشت به در ایستاده بود که کپسول آتشنشانی وسط در را شکافت و آمد تو. دقیقا مثل آن سکانس معروف «درخشش» با بازی جک نیکلسون. عدهای از پزشکان دکتر مشعوف را از پشت گرفتند و بردند و آرامش کردند.
متأسفانه عباس ماند در اتاق تزریقات و ور دل من تا آبها از آسیاب بیفتد. گفتم: باز چه کار کردی با این بنده خدا؟ گفت: هیچی به جان تو. این مرده خودش دیوانهست، نمیدونم کی بهش مدرک روانپزشکی داده! گفتم: باز رفتی جاش نشستی واسه مریضاش نسخه پیچیدی؟ گفت: آقا انصافا، خداوکیلی، ناموسا شما که خودت دستت تو کاره تصدیق نمیکنی که تأثیر اسطوخودوس و خارشتر بیشتر از این قرصهای شیمیایی است؟ گفتم: اوکی ولی نباید تو کار بقیه دخالت کنی. گفت: تقصیر من نیست! جامعه خشن شده. گفتم: رو هوا حرف نزن. کی گفته جامعه خشن شده؟ الان شما شغل من رو نگاه کن: تزریقات! شغل خشنیه ولی هیچ خشونتی درمن نمیبینی.
دکتر عباس میخواست از تئوریاش دفاع کند که یهو مسعود فراستی آمد تو اتاق. کیسه فریزر حاوی دارو را انداخت روی میز و خودش هم نشست روی تخت. یک نفسی بیرون داد و گفت: تزریقات محیط بدی است و حوصله سر بر. ادعای درمان دارد ولی ناتوان از درمان است و تزریقاتچی عقیم است، هم در ترساندن، هم در زدن و هم درکشیدن. بعد یک نگاه رقتباری به من انداخت و گفت: دکترنما، میرزامقوای بیهویت، سوزنی سمرقندی! نگاه متعجبی به عباس کردم و گفتم: دکتر جامعه واقعا خشن شده. عباس که ترس کاملا در نگاهش مشهود بود، گفت: من میرم پایین، پیش دکتر مشعوف بیشتر در امانم.
رو به فراستی گفتم: استاد لطفا دراز بکشید تا من دارو رو آماده کنم. فراستی گفت: تزریقاتچیِ ما با خواباندن مریض و با وعده دروغین سوزن سعی دارد فضای فرمزده خود را با پرت و پلاگویی توجیه کند. این یعنی چه؟ یعنی هیچ. یعنی مقوا. آمپولزن در اینجا در بهترین حالت یک دستگاه تست قند است نه بیشتر. بعد خودش دراز کشید و وقتی مرا مشغول آماده کردن سرنگ دید، گفت: درنیامده! من که کاملا هول شده بودم، فکر کردم با بازی من(!) مشکل دارد.
گفتم: استاد من که هنوز کاری نکردهام. چی درنیامده!؟ اشاره به لباسش کرد و گفت: درنیامده... تکلیف بیمار چیست؟ یا باید به بازی کثیف آمپولزن تن بدهد یا در نقش اکسسوار صحنه به تماشای سرنوشت نکبتبار خود بنشیند. مردهشور میزانسن را ببرد. گفتم: استاد من جسارت نمیکنم. خودتون زحمت بکشید. گفت: نمایش مضحکی از شرم و آزرم. بهانهای برای انفعال. وقتی آماده برای تزریق شد، من دیگر هول کرده بودم و دستم میلرزید. گفت: آمپولزن، آمپولزن بدی است. بلاتکلیف است و بسیار گنگ. در نتیجه بیاثر. بین زدن و نزدن مانده. تزریقاتچی چنان ماقبل ماموت است که گویی اجدادش تزریق را از پشههای مالاریا آموختهاند. بد، مغشوش، مخدوش و درازگوش.
دقیقا یادم نمیآید که چه اتفاقی افتاد که یهو فریاد فراستی به هوا رفت، ولی میدانم بعد از آن روز دیگر همان تزریقاتچی لطیف آرامِ مسالمتجو نبودم!
پینوشت: پایانبندی عقیم، خام، معیوب، بیپدر و مادر، فرو رفته، عوامزده و در یک کلام لاطائل است. نویسنده کنترل روانی ندارد ولی گناه دارد. با همه اینها سوال این است: مگر مجبوری بنویسی؟ (فراستی در پرده آخر)
۰۷ شهريور ۱۳۹۵ - ۱۰:۲۲
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترین ها]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 126]