تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836882260
سربازهایی که در خواب مادران برگشتند
واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: روزنامه شهروند: خبر را که شنیدند، راه افتادند. گفته بودند یک اتوبوس چپ کرده، چند تاییشان در ترمینال منتظر پسرهایشان بودند و چندتایی ساعتها را نگاه میکردند و میدیدند. هرچه میگذرد، خبری از مسافرشان نیست. رفتند سروستان، آنجا اتوبوسی چپ کرده بود که هیچ کدام از بچههایشان نبودند. شاید آن لحظه خوشحال یا شاید نگرانتر راه افتاده بودند نیریز. آنجا که اتوبوس دیگری افتاده بود ته دره. رفتند بچهها را پیدا کردند، ملافههای روی صورتشان را کنار زند و شناختند. پسرهای جوانی که شب قبل زنگ زده بودند و خبر از آمدن داده بودند، میان راه ماندند، نرسیدند.
٤٠ روز میگذرد، پنجشنبه هفتم مرداد ١٣٩٥، در ورودی مسجد امام سجاد شیراز، مردها ایستادهاند و خوشآمد میگویند و تسلیت میشنوند. پشت حیاط، در قسمت زنانه مادر امین انصاری سر به پایین نشسته روی صندلی میان زنهایی با چشمان سرخ بیصدا گریه میکنند. دهانش زخم شده و چشمهای روشنش کدرند. امین هم چشمهای مادرش را داشت. حالا یک پسر برای این زن مانده است.
هیچ کدام اینها در دفتر خاطرات امین نوشته نشدند. دوستهایش میگویند امین هر روز خاطراتش را مینوشت و در صف تلفن پادگان، آنقدر لفت میداد که صدای بقیه را درمیآورد. ساسان محمدی میگوید: «میگفتم من پشت سر تو نمیایستم، خیلی طولش میدی.» تلفن پادگان صدای امین را وصل میکرد به پدر و مادرش. یک روز قبل ساعت حرکت را به پدرش خبر داد. ساعت ٩ صبح روز تصادف، آشنایی به پدر امین زنگ زد:» گفت: شنیدی اتوبوس تصادف کرده. پرسوجو کردم دیدم طرف نیریز تصادف کرده. تنها رفتم دنبالش. مادرش جلوتر از من شنیده بود، تصادف شده است، ولی نمیدانست پسرش طوری شده یا نه.» حالا پدر امین جرأت نمیکند درباره امین با همسرش صحبت کند، جرأت نمیکند عکسش را نگاه کند: «همه جا، جایش خالی است.»
مادر امین عکسش را دست گرفته و میگوید: «به خدا عروسیات بیشتر از این دعوت میکردم.» روبهروی او، روی زمین زنها نشستهاند. زنی اشکریزان میگوید: عزیز قشنگم و اشک میریزد. مادر امین سر بلند میکند و نگاهش میکند. زن میگوید من مادر مهدی کریمیام. پسرم درهمان اتوبوس بود. دوروبریها ساکت شدهاند. مادر امین دست او را میگیرد و کنار خودش مینشاند، میگوید برایش آب بیاورند.
صدایش میکردند ماهان. دوستهایش هم به همین اسم میشناسندش. جلیل میگوید: «ماهان سرش مال خودش نبود. همیشه میگفت نگاه نکنید من ٥٧کیلوام.» در پادگان مسئول غذا بود و دوستهایش میپرسیدند آوازی هم هست که تو بلد نباشی؟ مهدی سر تصادف تمام کرده بود، پدر و مادرش که رسیدند بیمارستان نیریز پیدایش نکردند، برده بودند دارالرحمه نیریز. مادرش کنار مادر امین سرها را به هم تکیه داده گریه میکنند. مراسم مهدی فرداست. مادرش میگوید: «هربار میخواست بره خودم میبردمش و وقتی میخواست بیاد زنگ میزد از ترمینال می آوردیم. تا حالا ازش دور نشده بودم، حتی وقتی دانشجو بود، میرفتم پیشش و موقع امتحانها حواسم بود خواب نماند.»
دو سهساعتی بود که در ترمینال شیراز منتظرش بودند که خبر تصادف رسید. اتوبوسی که از تهران می آمد، خبر چپشدن اتوبوسی را داد، اما مهدی آنجا نبود. همانجا گفتند اتوبوس دیگری افتاده توی دره. درحیاط مسجد، سربازها با دستها و پاهای شکسته، کنار هم ایستادهاند. میگویند مسئولان حرف خودشان را هم فراموش کردند. پدر امین بیرون مسجد بین زنها ایستاده، دو انگشتش را میگذارد روی چشمها و اشک میریزد. پیراهن آبی پوشیده و سرش پایین است. همه میروند دارالرحمه شیراز، سر خاک پسرهایشان.
فراقِ مشکل امروز جمعه است، هشتم مرداد، مراسم چهلم منصور صفری و سعید امیدواری. مادر منصور چند سال قبل خواب دیده بود پسرش را در قالب یخی روی دوش پدرش میآورند. آن موقع زنگ زده بود به منصور در دانشگاه، صدایش را شنیده و آرام شده بود. حالا عکسش را دست میگیرد و روزها درخانه میخواند: «سفر مشکل فراق روز مشکل به ناچاری برم این بار مشکل»
خبر تصادف اتوبوس را که شنید، دلش روشن بود: «میخواستم برم و منصور رو پیدا کنم بیارمش خونه. وقتی هم من رو بردند بالای سرش توی سردخونه، میخواستم روش رو کنار بزنم و بگم این بچه من نیست. ولی منصور بود. دست انداختم دور گردنش پشت سرش خونی بود، میخواستم صداش کنم که بیدار شه.» اما منصور صدای هیچکس را نشنید. یک روز قبل زنگ زده بود به مادرش. گفته بود همه سربازها رفتهاند خانههایشان به جز شیرازیها. اتوبوس نیست و گفته بود اگر دیر کردم نگران نشوید. شاید صبح راه بیفتم.
چند دخترجوان میآیند و به مادرمنصور میگویند همکلاسی کلاس نجومش هستند. سربازها یادشان است شبهایی که منصور آسمان را نشان میداد و اسم صورتهای فلکی و ستارهها را میگفت. مادر منصور بازهم خواب پسرش را دید، همین چند شب قبل، خواب دید پرایدشان را دزدیدهاند، زنگ زد ١١٠، گفتند مگر پراید را هم میدزدند؟: «گفتم پسرم توی خودرو بوده. رفته بود کیک بخرد.» حالا میخواهد برای پسرش کیک خیرات کند.»
کنار او مادر و خواهر سعید امیدواری نشستهاند. اول گفته بودند سعید گم شده. خانوادهاش بیمارستانهای شیراز را دنبالش گشتند. بعد از حراست بیمارستان خبر سعید را دادند: «گفتند تصادف کرده. با کل خانواده و شناسنامهاش بیایید. گفتیم یعنی چی؟ گفتند یعنی تا آخرش را بخوانید چی شده.» خواهرش میگوید. سعید دو برادر و یک خواهر دارد. سعید برادر بزرگتر خانواده بود، ٢٦سال داشت. «شب قبل با هم صحبت کردیم، تا ساعت ١٢ چندبار به گوشیام زنگ زده بود ولی میهمانی بودم آنتن نمیداد که باهاش حرف بزنم.» سعید درخواب خواهر و برادرهایش نگران مادرشان است. برادر کوچکتر، ١٣ساله است. اولینباری که خواب سعید را دید، با فریاد از خواب بیدار شد. بعد از آن سعید هربار به خوابش میآید، میگوید این من نیستم، داری خواب میبینی، آرام باش. بار آخری که با هم حرف زدند، سعید از امتحانهای برادرش پرسیده بود.
وقتی حرف از پرداختن دیه سعید شد، پدرش گفت: من دوبرابر پول دیه را بهتان میدهم، شما یک بچه یکساله به من بدهید. خواهرش میگوید: «به ما گفته بودند برادرمان شهید محسوب میشود. همه خانوادههایی که فرزند از دست دادند، همین را میخواهند.»
درحیاط مسجد سرتاسر سفید، آفتاب ظهر چشمها را تنگ میکند، ساسان با دست و گردن بسته میان مادر سعید و مادر منصور ایستاده. زنها، عکس پسرهایشان به دست نگاهش میکنند. ساسان میگوید ١٢ استخوان بدنش شکسته، تاندونهای دستش و سه عصب انگشتش دچار مشکل شده. «هفت دندهام شکسته و رفته توی ریه. یک هفته به خاطر خونریزی داخلی ریه در کما بودم. هنوز یک شیشه توی کمرم هست. بعد از یکماه زنگ زدهاند، میگویند افتادهای تهران باید برگردی سربازی. جلیل میگوید: «معلوم نیست این مدت مرخصی را جزو سربازیمان حساب کنند یا نه.»
مادرها و عکسها
در دارالرحمه شیراز، مسیر رسیدن به قبرها وانت میوهها و دستفروشها در دوسوی خیابان شلوغ کردهاند. پنجشنبه است و سواریها به پیادهها راه نمیدهند. مردم از روی سنگ قبرها و باریکه راهها خودشان را میرسانند به زمین خلوتی که چهارسنگ قبر تازه کنار هم خوابیدهاند و گلها نمیگذارند اسمها دیده شوند. سعید امیدواری، مهدی کریمی، امین انصاری و منصور صفری. ظرفهای میوه و حلواها کنار قبرها و بالایشان پارچههایی با عکس و اسمشان. مادرها با قاب عکس در آغوششان میآیند، کنار اسم سربازها در قاب عکس نوشتهاند: شهید.
غیر از خانوادهها، سربازهای زخمی هم آمدهاند و اطراف قبرها همهمه است. جلیل شیرازیزاده میگوید: «روز آخر سر اتوبوسها دعوا بود. بندریها و خوزستانیها رفته بودند، مانده بودند بچههای فارس. استوار گفت سر اتوبوس دعواست اگر بخواهند ببرندتان از هر گروهان ١٠نفر میبرند. بعد یکی از بچههای فسا آمد گفت: بلند شید یک اتوبوس اومده، گفته همه بیان. بچههای گردان ٦ دعواشون شده. ما هم آمدیم از آب گلآلود ماهی بگیریم و زودتر سوار شویم.» بوی انبههای قاچاقی از همانجا میآمد و سربازها یکییکی سوار شدند. ٤٥نفر: «من آخر از همه رسیدم. پسر کمک راننده گفت دونفر دیگر هم بیار. گفتم ما ١٨ تومن بلیت دادیم این اتوبوس ١٠ تومن هم نمیارزه بعد هم برای خودمان جا نیست. راننده گفت دونفر دیگر هم سوار کنید، گفتیم جا نیست. گفت جبران میکنم، سریعتر میرم. همهمان شوق برگشتن داشتیم، رفتم دونفر دیگر را صدا کردم. وسطهای راه یک پراید چسباند به اتوبوس و سریع یک نفر را سوار صندوقهای اتوبوس کردند.»
راننده تهدیدشان میکرد که اگر سروصدا کنند، تحویل پلیسشان میدهد. به ایست بازرسی که رسیدند، مهدی کریمی میخواست پیاده شود و اطلاع دهد که اتوبوس قاچاق دارد، راننده و کمکهایش نگذاشتند.
خانواده سعید امیدواری کاغذی را نشان میدهند که اتوبوس ٤٢نفر جا داشته اما ٤٥نفر مسافر سوار کرده است. چند سرباز در پای رکاب نشستند. میگویند همه صندوقهای بار پر بوده و حتی زیرپای سربازها انبههای قاچاق بود: «اتوبوس آنقدر بار داشت که کیسه انفرادیها بالا و پیش مسافرها بود. اتوبوس گذری مال زاهدان بوده است. طبق کارشناسیها اتوبوس ترمز نبریده. ما میخواهیم بدانیم راننده زنده است یا نه، کمک راننده چطور؟ چرا در پادگان یک ناظر نبوده که بگوید چرا بیش از تعداد مسافر سوار میکنی.»
سربازها میگویند اتوبوس را اصلا بازرسی نکردند، نه در ترابری و نه در ایست بازرسی. عکسی از مخزن اتوبوس نشان میدهند که پر از سیگار است و میگویند در نیریز بعد از تصادف یک عده این بارها را جمع میکردند.
سربازهایی که با اتوبوسهای بعدی به سمت خانههایشان رفتند، در مسیر اتوبوسی را دیدند که به نظر نمیرسید کسی از آن سالم بیرون آمده باشد. میگوید اسمم را ننویس، سربازی که فردای روز تصادف از کنار اتوبوس سقوط کرده، گذشت:» ما را ساعت ٦ بلند کردند. منتظر اتوبوس بعدی بودیم که یک نفر در را باز کرد و گفت یک اتوبوس چپ کرده. همان موقع ١٠بار به گوشی علی فتحینژاد زنگ زدم. نمیدانستیم کدام اتوبوس بوده. ستوان پرسید ٤٥ تا اسمی که سوار اتوبوس قبلی شدند، کدام بودند.» سرباز دیگر ادامه میدهد: «علی جلوی من توی آمبولانس تموم کرد. فکر میکردم ماهان زنده میماند. نه که خیلی شیطون بود.» میگویند مادر علی فتحینژاد هنوز موهای پسرش را نگه داشته. موهایی که روز اول سربازی کوتاه کرد. مراسم چهلمش را یک روز پیش گرفتهاند.
در اتوبوس بودند که آمار کشتهشدهها را برایشان اساماس کردند.«هنوز این اساماس را نگه داشتهام. یکی از سربازها گم شده بود. کما بود، مادرش هم نمیتوانست پیدایش کند، گفته بود این پسر من نیست.»
لیست سربازها دست جلیل بود. در بیمارستان بود که سراغش آمدند تا آمار کشتهها را مشخص کنند. یکی از سربازها گم شده بود: «عباس گم شده بود. توی کما بود، ٢٠روز بعد به هوش آمد. آنقدر صورتش داغون شده بود که حتی مادرش هم او را نشناخت. ما اگر از این گردنه هم رد میشدیم، جلوتر میرفتیم، در گردنه دیگر... خیلی جاده بدی است.» میگوید: سعید امیدواری همان اول کار مرده بود. امین اشرف تنها کسی که با لباس نظامی بود، کنارش افتاده بود. محور اتوبوس روی یکی از سربازها افتاده بود و میگفت حواست باشد اگر مُردم من را از اینجا دربیاوری: «من را با راننده گذاشتند در یک آمبولانس. گفتم خدا ازت نگذره دیدی ما رو کشتی؟ بعضی بچهها برای اینکه دیر رسیدند، به بیمارستان از بین رفتند.»
جلیل و دوستهایش به عکسها فکر میکنند و حدس میزنند کدام یک از بچههایی که فوت کردند، در آن عکسها هستند.
شاید ابراهیم شفیعی که اهل کازرون بود، شاید وحید قاسمپور یا علی فتحینژاد. عکسها دست یکی از سربازهاست که هنوز به بقیه نرسانده است. میخواهند زنگ بزنند عکسها را بفرستد. میخواهند بروند مراسم دوستان دیگرشان در شهرهای دیگر شرکت کنند. هر روز گوشهای از استان فارس مراسم چهلم یک سرباز است.
۱۰ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۷:۳۱
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترین ها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 18]
صفحات پیشنهادی
سربازهایی که در خواب مادران برگشتند
سربازهایی که در خواب مادران برگشتند خبر را که شنیدند راه افتادند گفته بودند یک اتوبوس چپ کرده چند تاییشان در ترمینال منتظر پسرهایشان بودند و چندتایی ساعتها را نگاه میکردند و میدیدند هرچه میگذرد خبری از مسافرشان نیست آفتابنیوز رفتند سروستان آنچهلم سربازان اتوبوس مرگ/ سربازهایی که در خواب مادران برمی گردند/تصویری از سربازان نجات یافته
چهلم سربازان اتوبوس مرگ سربازهایی که در خواب مادران برمی گردند تصویری از سربازان نجات یافته خبر را که شنیدند راه افتادند گفته بودند یک اتوبوس چپ کرده چند تاییشان در ترمینال منتظر پسرهایشان بودند و چندتایی ساعتها را نگاه میکردند و میدیدند هرچه میگذرد خبری از مسافرشان نیچهلم سربازان اتوبوس مرگ/ سربازهایی که در خواب مادران برمی گردند
چهلم سربازان اتوبوس مرگ سربازهایی که در خواب مادران برمی گردند خبر را که شنیدند راه افتادند گفته بودند یک اتوبوس چپ کرده چند تاییشان در ترمینال منتظر پسرهایشان بودند و چندتایی ساعتها را نگاه میکردند و میدیدند هرچه میگذرد خبری از مسافرشان نیست رفتند سروستان آنجا اتوبمیشل اوباما: هر روز در خانهای از خواب برمیخیزم که بردگان سیاهپوست آن را ساختهاند
میشل اوباما هر روز در خانهای از خواب برمیخیزم که بردگان سیاهپوست آن را ساختهاند بانوی اول آمریکا طی سخنرانی خود در گردهمایی ملی دموکراتها به دوران بردهداری در آمریکا اشاره کرد و گفت او هر روز در خانهای از خواب برمیخیزد که بردگان سیاهپوست آن را ساختهاند به گزارش فارس م۱۳ راهکار برای سریع به خواب رفتن
۱۳ راهکار برای سریع به خواب رفتن برای داشتن خواب راحت نگرانی های خود را از سر دور کنید اگر برای شما بیخوابی یک مشکل مزمن است همهی کارشناسان توصیه میکنند که به دکتر مراجعه کنید یک خواب بد میتواند روی تمام روز شما تاثیر منفی بگذارد و این شاید بیشتر از بیماریهای ساده بر روی سمرگ مشكوك زن تنها در رختخواب سوخته
تحقيقات پليسي درباره مرگ زن سالخوردهاي كه پس از آتش گرفتن رختخوابش به كام مرگ رفت آغاز شد به گزارش جوان ساعت 13 روز شنبه دوم مردادماه قاضي مدير روستا با تماس تلفني مأموران كلانتري 112 ابوسعيد از مرگ مشكوك زن سالخوردهاي در خانهاش با خبر و همراه كارآگاهان تشخيص هويت راهي محل13 راهکار برای سریع به خواب رفتن
به گزارش جام جم سرا به نقل از مجله سلامت تحقیقات نشان میدهد که به طور مداوم از خواب خوب محروم بودن شما را گنگ تحریک پذیر پریشان و ناراحت میسازد و به تدریج موجب مشکلات جدی تری میشود برای کمک به کسانی که شبها تا دیر وقت بیدار میمانند بهترین شیوهاین گل فروشی مال کارتن خواب ها است
روزنامه فرهیختگان صابر که بعد از هشت سال مصرف مواد مخدر با 53 روز پاکی وارد این حرفه شده میخواهد با پرورش گلها امید را در دل کارتنخوابها زنده نگه دارد محمود بعد از 23 سال مصرف حالا با 60 روز پاکی بهترین باغبان گلها شده و با وسواس خاصی از تک تکشان مراقبت میکند کمپین نهالعکس: مادرانی با غمی بزرگ در دل
خبرگزاری ایسنا تصاویر زیر مادرانی را به تصویر میکشد که در غم از دست دادن فرزندانشان داغدار هستند سربازانی که اخیرا در حادثه رانندگی در نیریز استان فارس جان خود را از دست دادند سربازانی که بنا به اعلام ارتش جمهوری اسلامی ایران همگی سربازان لیسانس وظیفه و در سالهای ۷۱ و ۷۲ متقاتل و مقتول، کارتنخواب
مرد معتاد که در توهم شیشه دوست کارتنخوابش را کشته بود گفت رفاقت با دوستان معتاد موجب شد تا خانوادهام ترکم کنند کارتنخواب شوم و دست به جنایت بزنم به گزارش فرهیختگان این مرد قرار بود دیروز به اتهام قتل محاکمه شود اما جلسه دادگاه به خاطر غیبت وکیل مدافع متهم به روزهای آین-
اجتماع و خانواده
پربازدیدترینها