واضح آرشیو وب فارسی:الف: افطاری پس از نجات دخترکوچولو
تاریخ انتشار : پنجشنبه ۳ تير ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۳۹
ماه رمضان سال ۸۰ و اوایل دی ماه بود، دو ساعتی تا غروب آفتاب زمان داشتیم اما من و همکارانم در ایستگاه ۲۳ خودمان را با تدارک سفره افطار سرگرم کرده بودیم. البته این کار هر شبمان بود و با اینکه بیشتر اوقات چند دقیقه مانده به غروب به مأموریت اعزام میشدیم و ساعتها بعد افطار میکردیم اما بازهم هیچ کس از این کار دست برنمیداشت. به گزارش ایرنا، در حال گپ و گفت با بچهها بودیم که ناگهان زنگ حریق ایستگاه به صدا درآمد. شوخی و خنده یادمان رفت و بسرعت آماده شدیم و فرمانده با اعلام وضعیت، خودروها را به حرکت درآورد. «فلکه چهارم تهرانپارس، خیابان استخر، بوستان چهارم شرقی، ریزش ساختمان سهطبقه.» به سمت محل حادثه حرکت کردیم، در راه با گزارش بیسیم اطلاعاتمان تکمیل شد؛ «قسمت شرقی ساختمان سهطبقهای فرو ریخته بود. نیروهای دو ایستگاه ۵۴ و ۱۹ به محل رسیدند. حجم آوار زیاد و دختر ۱۱ سالهای زیر خاک مدفون شده...»مأموریت خیلی شفاف مشخص بود؛ «جست و جو برای یافتن دختر ۱۱ ساله در زیر آ وار.»خودروی پیشرو به بوستان چهارم رسیده بود و جمعیت هم با دیدن خودروهای آتشنشانی از مسیر کنار میرفتند. گروه نجات ۷ ابتدا پیاده شد. گودبرداری آغاز شده بود و افسر نگهبان، وضعیت را توضیح داد. تمرکز عملیات در محلی بود که تلویزیونی در میان آوار دیده میشد. به گفته صاحبخانه قسمت شرقی ساختمان سه طبقه به دلیل گودبرداری غیراصولی ساختمان کناری فرو ریخته و دختر ۱۱ ساله یکی از ساکنان که در زمان حادثه مقابل تلویزیون خواب رفته بود زیر آوار مانده بود. به همین خاطر عملیات جستوجو در محدوده قرارگرفتن تلویزیون پیگیری میشد.حجم آوار زیاد بود و کار به کندی پیش میرفت. یکی از بچههای گروه نجات ۷، در حالی که قطرههای ریز عرق روی پیشانیاش را پاک میکرد در حال کندن زمین بود اما با پیدا نشدن ردی از دخترک هر لحظه ناامید و خستهتر به نظر میرسید.همانطور که به تلاشهای بیوقفه او نگاه میکردم، حسی در وجودم نهیب میزد که دختر گمشده باید جای دیگری باشد. در فکر بودم که ناگهان همکارم مرا صدا کرد. گفتم به نظر من کسی که میخواهد تلویزیون تماشا کند با فاصلهای مشخص در سوی دیگر اتاق مینشیند بنابراین اگر تا شب هم دور تلویزیون را بگردیم بعید است به نتیجهای برسیم. همکارم کمی به حرف من فکر کرد و سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت نظرت را به افسر نگهبان اعلام کن، شاید کمکی کند.افسر نگهبان بشدت مشغول گفتوگو و هماهنگی با بیسیم بود. قرار بود از ایستگاه ۲۶ بیل مکانیکی بفرستند تا آوار کامل تخلیه شود. سرش خیلی شلوغ بود. وقتی حواسش به من آمد، گفتم من با «هوابرش» و «فرز موتوری» کار کردم. اگر اجازه بدهید آهنهای آوار بخش شمالی را برش بزنم تا راه نفوذ آسانتر شود. او در حالی که به حرفهای من گوش میداد، نگاهی به اطراف انداخت و گفت پیشنهاد خوبی است. با یکی دیگر از نیروها کارت را شروع کن.من با اشاره دست همکارم را صدا کردم و هر دو با دستگاه برش مشغول شدیم. از لابهلای آهنهای فروریخته در بخش شمالی کتابخانه را میشد دید. حجم آوار زیاد بود و اگر حدس من درست بود دخترک زیر آن همه خاک، هر لحظه ممکن بود جانش را از دست بدهد. بدون یک لحظه تعلل کار را شروع کردیم. وقتی برش آهنها تمام شد به قفسه کتابخانه رسیدیم، صاحبخانه گفته بود این قفسه مربوط به طبقه دوم است. یعنی جایی که دختر نوجوان گم شده بود. کتابها را کنار زدیم و گوشه فرش خاک گرفته را محکم به طرف بالا کشیدیم. برای ثانیهای خشکم زد و بعد هم فریاد زدم: «پاهایش را میبینم.» با همکارم بسرعت فرش را بالا کشیدیم و آن را به کناری انداختیم. باورمان نمیشد دخترک زیر فرش مدفون شده بود. چشمهایش بسته بود و هنوز نمیدانستیم مرده است یا زنده. دخترک ۸-۷ ساعتی زیر آوار مانده بود و احتمال زنده ماندنش زیاد نبود. خواستیم به خانوادهاش و دیگران خبر دهیم اما ترسیدیم شلوغی و همهمه کارمان را سخت کند. با کمک همکارم بدن نحیف دخترک را بیرون کشیدیم. با تصور اینکه ساعتها زیر آوار ماندن راه تنفسی او را بسته باشد دستم را پشت گردنش گذاشتم تا برای نفس کشیدن کمکش کنم اما ناگهان او چشمهایش را باز کرد و مستقیم به صورتم خیره شد. آنقدر احساساتی شده بودم که نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. همکارم هم از خوشحالی فریاد میزد دخترکوچولو زنده است، زنده است، خدا را شکر و... کمک کنید.باور کنید نمیتوانم آن صحنهها را توصیف کنم. پدر دخترک با شنیدن خبر سلامت فرزندش و دیدن او در آغوش من، خودش را روی خاک انداخت و سجده شکر به جا آورد. مادرش که رنگ و رو پریده بود با اینکه از خستگی و بیحالی توان حرکت نداشت بهزور خودش را به دخترش رساند اما پیش از اینکه بتواند او را در آغوش بگیرد از هوش رفت. تکنیسینهای اورژانس به سمت ما دویدند و با تحویل گرفتن دخترک او را به داخل آمبولانس برده و مادر نیمهجانش را نیز سوار کردند و به سمت بیمارستان رفتند. دیگر آنجا کاری نداشتیم، عملیات به پایان رسیده بود و گروهها در حال ترک محل بودند. نگاهی به ساعت مچیام انداختم، زمان از دستم رفته بود. باورم نمیشد دو ساعت از غروب گذشته اما ما هنوز افطار نکرده بودیم. همکارم در حالی که یک عدد خرما و یک لیوان چای دستش بود به سمت من آمد و گفت همسایهها آوردهاند، قبول باشد. روزهات را افطار کن.در آن لحظات آنقدر حس شادی و شعف در وجودم نشسته بود که آن افطاری ساده خیلی به من چسبید و طعم آن چای و خرما بعد از سالها هنوز در ذهنم مانده است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: الف]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 107]