تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 17 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):كسى كه بهره‏اى از دانش ندارد معنا ندارد كه ديگران او را سعادتمند بدانند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826898183




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

ماجرای تکان دهنده پسر جوانی که پس از خودکشی از دنيای مردگان برگشت


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: ای كاش آن روز به سراغش نمی رفتم، ای كاش چيزی به او نمی گفتم و ای كاش او هم نگاهم نمی كرد و ...!

ماجرای تکان دهنده پسر جوانی که پس از خودکشی از دنيای مردگان برگشت
ماجرای تکان دهنده پسر جوانموقعی كه با ميترا آشنا شدم روزی بود كه به همراه خانواده ام به يكی از جنگل های اطراف شهرمان رفته بوديم. نخستین جمله ای كه به زبان راندم اين بود: كدام مرد بدبختی با اين ابليس زيبا ازدواج مي كند؟اين را گفتم، غافل از اينكه همان روز سرنوشت من تغيير می كند، آری سر و وضع ظاهری ميترا به گونه ای بود كه توجه همه پسرهای جوان را به خودش جلب كرده بود. البته چهره زيبايی داشت، اما طوری لباس پوشيده و آرايش كرده بود كه در نظر افرادی مثل من كه در يك خانواده متعصب بزرگ شده بودم، قبل از اينكه زيبايی اش به چشم بيايد، حركات و ظاهرش جلب توجه می كرد.تا حوالی ظهر در آن جنگل می آمد و می رفت و كم كم داشت سروصدای همه را _ و از جمله خودم را _ در می آورد كه بزرگترين اشتباه زندگی ام را مرتكب شدم، يعنی تصميم گرفتم به سراغ او بروم و متوجه اش كنم كه ديگران چه قضاوتی در مورد شخصيتش دارند. اتفاقاً دو سه دقيقه ای كه مشغول قدم زدن در كنار جاده بود و كسی در اطرافش نبود، بهترين مجال نصيبم شد و بی رودربايستی عقيده ام را گفتم و آخر سر هم گفتم: فكرش رو كردی اگر با اين چهره زيبا، سيرت زيبا هم داشتی چه شخصيت زيبايی پيدا می كردی؟حرفهايم كه تمام شد ميترا سر بلند كرد و نگاه افسونگرش را به چشمانم ريخت و به آرامی گفت: تا حالا هيچ كس اين حرفها رو به من نزده ...ای كاش آن روز به سراغش نمی رفتم، ای كاش چيزی به او نمی گفتم و ای كاش او هم نگاهم نمی كرد و ...!آن شب تا صبح خوابم نبرد. لااقل صد بار شماره تلفنش را از جيبم درآوردم و نگاه كردم. حس بدی داشتم. می دانستم كه دارم خودم را گول می زنم: " شايد واقعاً نياز به كمك داشته باشد" اما هر كار كه كردم نتوانستم جلوی خودم را بگيرم كه به او تلفن نزنم.از همان تلفن اول كه سه ساعت و 22 دقيقه طول كشيد،عاشقش شدم! از فردا هر روز او را می ديدم و خوشحالی ام آن بود كه كسی از دوستی من و او خبری ندارد، اما ميترا اصرار عجيبی داشت كه ديگران ما را ببينند و سرانجام كمتر از 2 ماه بعد تقريباً همه شهر از رابطه ما با خبر شدند. پدر و مادرم چنان جنجالی راه انداختند كه سابقه نداشت. من نيز كه عقل و مغزم را به او باخته بودم روی حرفم ايستادم كه: من می خواهم با ميترا ازدواج كنم ... او قول داده كه خودش را تغییر دهد!پدرم فرياد زد: تو آبروی ما را بردی و مادرم اشك می ريخت و می گفت: پسرم؛ اين دختر اصلاح پذير نيست ... چرا بازيچه اش شدی؟من اما، گاهی اوقات هم كه كم كم باور می كردم كه ديگران در مورد او درست می گويند، به محض اينكه با ميترا روبرو می شدم همه چيز را فراموش می كردم حالا ديگه كار به جايی رسيده بود كه رسوای شهر شده بودم و تنها اميدم آن بود كه ميترا پس از ازدواج با من رويه اش را تغيير دهد و ...اما روزی كه حرف ازدواج را پيش كشيدم، او قهقه زد و گفت: " من فقط می خواستم تو را به اينجا برسانم و تلافی اون تحقيری رو كه آن روز نصيبم كردی، سرت در بياورم ... ديگه هم نمی خوام تو رو ببينم! اين را گفت و رفت. ولی من هنوز فكر می كردم او دارد شوخی می كند... تا اينكه فردای آن روز او را سوار ماشين جوان ديگری ديدم! وقتی خبر به پدر و مادرم رسيد فقط گفتند: اي كاش می مردی و چنين ننگی را تحمل نمی كردی! من اما، چنان به بن بست رسيده بودم كه اشتباه دوم را انجام دادم، "خودكشی". روايت لحظات پس از مرگمن هرگز نفهميدم كه كی مُردم؟ چرا كه با يك قوطی قرص خواب آور خودكشی كردم و در حقيقت در خواب عميق مُردم.اما وقتی كه به آن دنيا رسيدم فهميدم كه مُرده ام. خود را در جايی می ديدم كه زمينش كاملاً سرخ سرخ بود. تا چشم كار می كرد بيابان بود، اما غير از آنجايی كه من ايستاده بودم، همه جا سرسبز و خرم بود و پر از گل و سبزه . احساس می كردم اگر بتوانم خودم را از اين قسمت دور كنم و به آن منطقه سرسبز برسم نجات پيدا می كنم. اما همين كه نزديك آنجا می شدم، منطقه سرسبز از من دور می شد. مدام اين سو و آن سو می دويدم، اما به منطقه سرسبز نمی توانستم برسم تا اينكه در يك لحظه خودم را از زمين سرخ به داخل منطقه سرسبز انداختم.ولی هنوز شادی نكرده بودم كه يك مرتبه ديدم جماعتی كه نمی توانستم تعدادشان را بشمارم، با گرزهايی از آتش به طرفم آمدند و دنبالم كردند. هر قدر توان داشتم به پاهايم دادم كه فرار كنم، اما آنها لحظه به لحظه نزديكتر شدند و درست لحظه ای كه داشت دستشان بهم می رسيد، ناگهان دختری زيبا به شكل فرشته های آسمانی از راه رسيد و بين من و آن جماعت ايستاد و گفت:" چكارش داريد؟ و بعد آن جماعت يكصدا گفتند: " او خودش را كشته و بايد تنبيه شود... " دختر جوان بهم اخم كرد و پرسيد: "راست ميگن؟ " كه به جای پاسخ به سوالش زدم زير گريه و گفتم:" شيطان فريبم داد ... منو ببخشين ... تو رو خدا نجاتم دهيد... ."آنقدر ضجه زدم و اشك ريختم تا سرانجام دل آن دختر به حالم سوخت و رو به آن جمعيت كرد و گفت: " اون توبه كرده ... هنوز كه نمُرده ... شايد خدا ببخشدش ... اون توبه كرده ... خدا حتماً می بخشدش ... "با گفتن اين حرف از سوی دختر، ناگهان آن جماعت آتش به دست از اطرافم غيب شدند و زمين سرخ زير پايم محو شد... روايت لحظات پس از زنده شدنبرگشت ... زنده شد ... به خانواده اش خبر دهيد ... برگشت ....هنوز چشمانم بسته بود كه اين حرفها را شنيدم. ناگهان صداها زياد شد و فرياد پدرم و ضجه های مادرم را شنيدم كه اشك می ريختند و خدا را شكر می كردند. چشم كه باز كردم مادرم را روبروی خودم ديدم كه نوازشم می كرد، اما در همين لحظه صدای دخترانه ظريفی را كه چند لحظه قبل می گفت:" به خانواده اش خبر دهيد و... " شنيدم كه می گفت:" چهار دقيقه تمام مُرده بود ... اما يك لحظه دلم به حالش سوخت و گفتم: يا خدا ... به حق آبروی جدم فاطمه(س) كمكش كن كه چند لحظه بعد يك مرتبه نفسش بالا آمد... "چشم كه چرخاندم تا ببينم آن كسی كه با توسل به جدش مرا از دنيا برگردانده كيست كه... ناگهان زدم زير گريه ... پرستار جوانی كه اين حرفها را میزد، همان فرشته ای بود كه در عالم مرگ به آنها گفته بود: " توبه كرده و خدا می بخشدش ..."باشگاه خبرنگاراناخبار مرتبط:خودکشی زن جوان در شیراز به خاطر خیانت همسرش+تصاویرخودکشی هولناک دانش آموز دختر ۱۵ ساله از طبقه پنجمبازیگر مشهور سینمای هند خودکشی کرد! +عکسخودکشی پسر جوان در متروی تجریش + تصاویرجزئیات خودکشی خواننده راک در مشهد+عکس
مطالب پیشنهادی


گزارش تصویری اعمال زیبایی برای جوانسازی و زیبایی صورت


دیگه وقتشه جلوی ریزش موهات رو بگیری!!!


راز داشتن ابروهای زیبا + تصاویر


اندامی زیبا و لاغر داشته باشید





شنبه 29 خرداد 1395





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 48]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن