واضح آرشیو وب فارسی:باشگاه خبرنگاران: ماری که دود شد
"به حرمت شاکر بودن و عزت نماز خوان بودنش او را رها کنید."
به گزارش گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان، من با اینکه جوان هستم و 23 سال بیشتر ندارم، اما سرد و گرم روزگار را خیلی چشیده ام، چه آن روزهایی که محصل بودم و پدرم به سختی مخارج زندگی خانواده مان را تأمین می کرد، چه آن موقع که بعد از دیپلم دوران سخت بیکاری را پشت سر گذاشتم و چه ایامی که شغلی خوب و پر در آمد پیدا کردم (که این اتفاق نیز در همان ایام رخ داد تا زندگیم را دگرگون کند.)
همیشه علی رغم سختی های زیادی که تحمل کرده بودم، یا مواقعی که خوشبختی را احساس می کردم، هرگز دو کاری را که پدرم توصیه کرده بود از یاد نبردم، اول اینکه نمازم را هیچ گاه فراموش و ترک نکردم، دوم هم شکرگزاری به درگاه خدا بود که هرگز، حتی در اوج سختی ها، آن را از یاد نبردم.
نمی دانم، شاید خیلی خودخواه باشم، اما حسی ناخودآگاه به من می گوید در آن نیمه شب هفتم خرداد ماه سال 1385 که مرگ به سراغم آمد و به گفته شاهدان عینی نزدیک به یک ساعت مرده بودم، فقط و فقط به همین دو دلیل از سوی پروردگار لیاقت زندگی دوباره نصیبم شد.
همان طور که گفتم، پس از پایان دبیرستان و گرفتن دیپلم، چند وقتی خیلی سختی کشیدم، از یک سو بیکاری و علافی و صبح تا شب سر کوچه ایستادن و حرفها و نگاههای معنی دار مردم و از سوی دیگر بی پولی که این خیلی عذابم می داد.
نه می توانستم از پدرم پولی بگیرم – یعنی رویش را نداشتم – و نه رفقایم کمکم می کردند. من اما، آنقدر سر سجاده نماز دعا کردم تا سرانجام گره از کارم باز شد و شغل عالی که حتی در خواب هم نمی دیدم به دست آوردم. شغلی که هم وجه اجتماعی زیادی داشت و هم در آمدی خوب و لابد خودتان می دانید که فراهم شدن این دو موقعیت برای یک جوان یعنی پیدا شدن سر و کله رفقایی که رفیق بند کیفت هستند! متأسفانه من هم فریب همین به ظاهر دوستان را خوردم! یعنی ابتدا با قدم زدن در خیابانها شروع شد و کم کم به قهوه خانه رفتن و قلیان کشیدن و سیگار گوشه لب گذاشتن و...
تا اینکه روز چهارم خرداد 1385 برای نخستین مرتبه لب به وافور زدم. راستش را بخواهید فردای آن روز از کار خود شرمنده شدم و تصمیم گرفتم دیگر همراه رفقایم نروم، اما اراده ضعیفی داشتم و نتوانستم به آنها نه بگویم! مخصوصاً که آنها نیاز به پول داشتند و به همین خاطر آنقدر وسوسه ام کردند تا سرانجام حدود ساعت چهار بعدازظهر به سینما رفتیم و بعد شام خوردیم و سپس مقداری تریاک خریدیم و سه تایی به باغی در خارج از شهر رفتیم و ساعت 11 شب بود که مشغول کشیدن شدیم.
آنها چون معتاد بودند یکسره می کشیدند، اما من با اینکه همان یکی، دو بسته اول نشئه ام کرده بود، برای اینکه پیش آنها کم نیارم همچنان کشیدم و... که ناگهان صدای اذان صبح مانند سیلی به صورتم نواخته شد و با صدای بلند گفتم: "وای نماز دیشبم را نخواندم ..." احمد و محسن دو تایی زدند زیر خنده و مسخره ام کردند، ولی من بی توجه به خنده های آنها از کنار منقل بلند شدم و خواستم به طرف حیاط بروم و وضو بگیرم که احساس کردم سرم گیج می رود.
شنیده بودم وقتی چند ساعت پشت سر هم پای منقل بنشینی و بکشی و یک مرتبه از جا بلند شوی فشارت می افتد. من هم فکر کردم این حالت گذراست و اهمیتی ندادم و به طرف شیر آب را هم را ادامه دادم و... که دیگر چیزی نفهمیدم...
روایت لحظات پس از مرگ
نخستین احساسی که به سراغم آمد بی وزنی و آرامشی غیر قابل توصیف بود. در همین حال حس کردم از فضای بالای اتاق دارم رفقایم را که هراسان و پریشان بودند، می بینم. چند بار آن دو را صدا کردم که چون نشنیدند خواستم نزدیکشان بروم که ناگهان خودم را دیدم که روی تخت خوابیدم. (احمد و محسن تعریف کردند که وقتی فهمیدن روی زمین افتادم آنها بلندم کردند و روی تخت خواباندند)
با دیدن خودم احساس ترس کردم. محسن نبضم را گرفت و فریاد زد: "انگار مرده." احمد نیز با وحشت گوشش را به قلبم چسباند و سر تکان داد: "آره... مرده!" با عصبانیت فریاد زدم " نه... من زنده ام."
اما به جای پاسخ آنها، مار بزرگ و قطوری را دیدم که از در وارد شد یک راست به سراغ من (که در فضای بالای اتاق نشسته بودم) آمد و خودش را دور بدنم پیچاند. از وحشت فریاد کشیدم و محسن و احمد را به کمک طلبیدم، اما آنها که صدایم را نمی شنیدند، مشغول گفتگو بودند که چکار کنند.
فشار مار کم کم داشت استخوانهایم را خرد می کرد و همزمان نیش خود را آماده فرو کردن در گردنم می کرد که زدم زیر گریه و حضرت ابوالفضل(ع) را صدا کردم: " یا حضرت ابوالفضل(ع) ... حالا که قراره بمیرم لااقل اجازه بده نمازم رو بخونم... من تا حالا نماز قضا نداشتم."
این را گفتم احساس کردم فشار مار به استخوانهایم کم شد و سپس صدایی که مانند اکو بود به گوشم رسید که گفت: "به حرمت شاکر بودن و عزت نماز خوان بودنش او را رها کنید." که بلافاصله آن مار به شکل دود در آمد و به آسمان رفت...
روایت لحظات پس از زنده شدن
زنده شد... محسن بیا... فریدون زنده شد.
این صدای احمد بود که بلافاصله پس از باز شدن چشمانم شنیدم، سپس محسن بالای سرم آمد و یک لیوان آب به خوردم داد و گفت: " فریدون توی این یک ساعتی که مرده بودی، ما هم صد بار مردیم و زنده شدیم... خب چرا این قدر زیاد کشیدی که این طوری سنکپ کنی؟ اما ... اما تو چطوری زنده شدی؟"
موقعی که آنچه را در عالم مرگ دیده بودم برایشان تعریف می کردم، هر دو از شدت ترس عرق می ریختند و می لرزیدند! سپس از جا برخاستم و نمازم را خواندم و گفتم: "خداحافظ رفقا... برای همیشه خداحافظ!"
۲۵ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۸:۳۷
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: باشگاه خبرنگاران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 58]