واضح آرشیو وب فارسی:فرهنگ نیوز:
ای کاش یک پسر دیگرم هم به شهادت میرسید 6 فرزند پسر داشت که به گفته خودش در تمام مدت هشت ساله دفاع مقدس، در یک وعده غذا 6 فرزندش را بر سر یک سفره به دور هم ندیده، از این پدر و مادر چه انتظار دیگری میتوان داشت، وقتی مادر شهید میگفت؛ «ای کاش یک پسر دیگر من هم به شهادت میرسید.»
به گزارش فرهنگ نیوز، خاطرات دوران دفاع مقدس و روایتهایی که از زبان همرزمان و خانوادههای شهدا ثبت و ضبط میشود بهعنوان اسنادی ماندگار و تأثیرگذار برای فرهنگ حماسه و مقاومت است، تاریخ هشت ساله دفاع مقدس بهعنوان میراثی گرانبها که بیش از 220 هزار تن برای حماسهسازی و ماندگاری انقلاب اسلامی جان خود را تقدیم کردند، همواره باید از سوی متولیان این عرصه و همه اقشاری که به نوعی با این حوزه درگیر هستند، صیانت، بازپروری و عرضه شود؛ استان لالهها و 10 هزار و 400 شهید مازندران که در طول سالهای دفاع مقدس مردمان این دیار با محوریت لشکر ویژه 25 کربلا و چند تیپ دیگر حماسهآفرینی کردند، برای پاسداشت دلاورمردیهای علویتباران این سرزمین در میان انبوهی از اخبار بخشی را بهعنوان «یادی از روزهای جهاد و شهادت» بهطور روزانه که این ایام مصادف با اردوهای راهیان نور نیز بوده را تقدیم به مخاطبان گرامی میکند تا این گلواژهها در عصر یخزدگی معنویات، باز هم شور و شعور را در دلها زنده کنند.* از اینکه فرزندمان در راه خدا کشته شد، خوشحالیمآنقدرها هم که بهنظر میآید آسان نیست مصاحبه با پدر و مادر شهدا، مجبوری داغ جوانشان را تازه کنی و از آن ستاره آسماننشینی بپرسی که شب و روزشان را بهیاد آن به معراج سفر کرده میگذرانند.علیاصغر گودرزی و ماهگل ملکمحمودی، پدر و مادر شهید حشمت الله گودرزی هم مانند تمام پدران و مادران، از داغ دوری جوانشان ناراحتند، خمیده شدهاند اما در جواب سوالم که پرسیدم دلتان نمیخواست با رفتن پسرتان به جبهه مخالفت میکردید تا الان او کنار شما بود؟ گفتند نه و آنچنان نگاهم کردند که یعنی دیگر از این سوالها نپرس، ما از اینکه فرزندمان در راه خدا کشته شد، خوشحالیم.
* دوران دفاع مقدس در یک وعده غذا 6 فرزندم را بر سر یک سفره به دور هم ندیدممادر شهید گودرزی با اینکه داغ پسر جوانش را در دل دارد اما آنچنان استوار و محکم است که انسان را تحت تأثیر خود قرار میدهد، با اینکه از گذر زمان خستهاند اما برای یک لحظه هم در گذشتهشان تردید ندارند، تمام سعی خود را کردم تا او را در یک موقعیت عاطفی قرار دهم و حداقل آهی از دل برآورد تا بار احساسی گفتوگو بیشتر شود اما نشد.6 فرزند پسر داشت که به گفته خودش در تمام مدت هشت ساله دفاع مقدس، در یک وعده غذا 6 فرزندش را بر سر یک سفره به دور هم ندید، از این پدر و مادر چه انتظار دیگری میتوان داشت، وقتی مادر شهید میگفت: «ای کاش یک پسر دیگر من هم به شهادت میرسید.»* به همین سادگی رفتاصلاً مخالفتی با رفتن پسرانم به جبههها نداشتم، یک روز دیدم حشمتالله دارد بند کفشش را میبندد، گفتم: «کجا میروی؟» گفت: «اگر بگویم میخواهم بروم جبهه، مخالفت میکنی؟» گفتم: «نه، برو به سلامت.»به همین سادگی او رفت، پسران دیگرم هم همینطوری به جبهه رفتند، وقتی حشمتالله در جبهه بود و برادرانش آنجا نبودند، تلفن میزد و یا نامه مینوشت که به برادرم بگویید زودتر به جبهه بیاید.البته خیلی اهل تلفن زدن و نامه نوشتن نبود، آن زمان مثل این روزها تلفن زیاد نبود و در گلوگاه یک مرکز مخابراتی بود که رزمندگان به آنجا زنگ میزدند و ما میرفتیم آنجا صحبت میکردیم.یک روز آمدند دنبالم و خبر دادند که حشمتالله زنگ زد، سریع آماده شدم و رفتم تا پس از مدتها با پسرم صحبت کنم، شاید صحبتهای ما به دو دقیقه نرسیده بود که گفت: «مادر جان! آقای عظیمی ـ که بعدها به شهادت رسید ـ منتظر تلفن است و میخواهد زنگ بزند، اجازه میدهی من قطع کنم تا او به کارش برسد؟» تمام مکالمات تلفنی ما اینگونه بود، مختصر و بسیار کوتاه.* چرا شما تراکتور میخری؟وقتی نامه هم مینوشت خیلی کم از خودش میگفت، یکبار وقتی فهمیده بود پدرش برای راحتی کارش در مزرعه تراکتور خریده است، نامه نوشت و خطاب به پدرش گفت: «رزمندهها اینجا مشغول جنگ هستند چرا شما تراکتور میخری؟ تراکتورت را بفروش و خودت را به جبههها برسان.»پسرم چند شب قبل از شهادتش خواب دید به همراه دوستش در مسجدی نشستهاند که یک آقایی باهیبت و بلندبالا وارد شد و به آنها مُهر داد که بایستید و به من اقتدا کنید و نماز بخوانید.* عروسیام را با قطعهقطعه شدنم جشن میگیرمپسرم که از خواب بیدار شد معتقد بود که این خواب پیامآور شهادت او و دوستش است، نمیدانم دیگر در خواب چه دید اما مطابق آنچه در وصیتنامهاش نوشت که «من عروسیام را با قطعهقطعه شدنم جشن خواهم گرفت.» در عملیات کربلای پنج بر اثر اصابت مستقیم گلوله، بدنش قطعهقطعه شد و به آرزویش برای دیدار با معبود رسید و با سفیر گلوله و مرگ همآغوش شد.پیکرش را که آوردند، چون بدنش سالم نبود، به من نشانش ندادند، هرچه اصرار کردم که میخواهم برای آخرین با پسرم خداحافظی کنم گفتند بدنش شیمیایی شده و اگر بخواهی او را ببوسی تو هم شیمیایی میشوی.* میخواهم شیمیایی بشومگفتم: «میخواهم شیمیایی بشوم.» اما نگذاشتند و باید آرزوی بوسیدن فرزند شهیدم را با خودم به گور ببرم، البته آن روز پارچه خونی لباس پسرم را برداشتم و از آن روز به بعد با این پارچه آنقدر گریستم و ناله زدم تا اندکی از دوری پسر رشیدم را جبران کنم.از آن روز به بعد دیگر هیچ آرزویی ندارم فقط میخواهم برای یکبار هم که شده پسرم را در خواب ببینم.هر چه فکر میکنم میبینم شهیدان، ایران را سرپا نگه داشتند و انقلابهای دیگر جهان الگو گرفته از شهدای ایران بود و خط فکری شهدا و روحیهشان چیز دیگری است، اینها حافظان حیات دینی، سیاسی و استقلال مملکتاند، گرچه از نظر فیزیکی وجود ندارند اما خون پاکشان ایران اسلامی را زنده نگه داشته است.حشمتالله استثنایی بود برای همین لایق شهادت شد، پسر من با عشق به خدا و برای خدا رفت، حالا هر وقت دلتنگش میشوم گریه میکنم، اما از این که در این راه رفته خوشحالم.
منبع: فارس
95/1/10 - 10:44 - 2016-3-29 10:44:53
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فرهنگ نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 29]