واضح آرشیو وب فارسی:قانون: صبح چشمم را که باز کردم، قبل از هر چیز و حتی قبل از باز کردن تلگرام، خط متحرک سیاهی پای دیوار دیدم. خط را دنبال کردم و فهمیدم به ظرف خالیِ چیپس و پفکِ دیشب می رسد که از نظر من خالی و از نظر مورچه ها پر از غذا بود. عکسی از مورچه ها درون ظرف گرفتم و با هشتگ #حمایت_حیوانات و جملات محبت آمیز نسبت به مورچه ها در اینستاگرام گذاشتم و مردم را(در واقع 5 فالوئرم را) تشویق کردم به تمیز نکردن ظروف و جارو نکردن و حتی ریختن خرده نان و شکر در خانه برای کمک به مورچه ها. اما خیلی زود فهمیدم از وجود مورچه ها بسیار عصبانی شده ام. قبلا که با خانواده زندگی می کردم هم این طور شده بودم. حساسیت و وسواس شدید به حشرات و جانوران، از نظر آقای روانشناسی که بعد از خودکشی ناموفق به خاطر رد شدن یک عنکبوت از روی دستم به زور مرا در مطبش انداختند، نیاز به درمان داشت. اما خودم که می دانم آنها اشتباه می کنند. من فقط به سلامت و تمیزی محیط اهمیت می دهم. در واقع تا صبح امروز مطمئن بودم که هیچ حشره و جانوری در خانه ام وجود ندارد. اولین کاری که به ذهنم رسید این بود که با نزدیک کردن شعله فندک به آنها، خط سیاه شان را بی حرکت کنم و بعد هم جارویش کنم. اما این فقط لذتی حقیر را ایجاد می کرد و فهمیدم باید خط سیاه را از آن طرف هم دنبال کنم تا به لانه شان برسم و بعد نسل کشی کلاسیک و لذت انتقامی بزرگ. می توانستم لانه شان را مسدود کنم و تا ابد همان جا محبوس شوند. یا بنزین درون لانه شان بریزم. ولی دیدم چه ساده انسان خوی وحشی می یابد و خودش هم نمی فهمد. یک لحظه به خودم آمدم. فقط همان یک لحظه بود و بعد برگشتم سرکارم؛ این حرف ها برای منصرف شدن کافی نبود. خط را دنبال کردم. موکت را که بالا زدم از آن طرف یک گونه نادر خرخاکی جلو آمد و سه مورچه را از خط سیاه جدا کرد، به دهان برگرفت و زود رفت. قابل باور نبود، در اتاق من خرخاکی هم وجود داشته است. فهمیدم دشمن بزرگ تری دارم، بی خیال مورچه ها شده و خرخاکی را دنبال کردم. به انتهای دیوار که رسید، به ضلع دیگر پیچید و آن طرف موکت را هم بالا زدم. جلو رفت. نرسیده به ضلع بعدی دیوار اتاق، فندک را روی درجه آخر روشن کردم. یک سوسک مشکی با راه راه قهوه ای روشن دم همان ضلع دیوار کمین کرده بود و زود تر از من خرخاکی را شکار کرد. از سوسک با راه راه قهوه ای روشن دلگیر شدم که خر خاکی من را قاپیده است. بخشیدمش و برگشتم سر وقت مورچه ها. کمی تامل کردم. فهمیدم مشکل من با سوسک این نبود که خر خاکی را از من گرفته، مشکل این بود که خود سوسک وجود داشت و باید باور می کردم که تمام این مدت در اتاقی بوده ام که مورچه و خرخاکی و سوسک سیاه با راه راه قهوه ای روشن داشته است. به طرف سوسک رفتم. از جایش تکان نخورد. روی زمین نشستم. رو در رو با سوسک. فندک را روشن کردم. سوسک در حالی که خرخاکی در دهانش بود چند قدم جلو آمد و باز ایستاد. یک قدم نشسته به عقب رفتم تا قبل از آنکه از زیر پایم رد شود بکشمش. به خیال اینکه من عقب نشینی کرده ام چند قدم دیگر جلو آمد. باز یک قدم عقب رفتم و با خودم گفتم نکند از سوسک می ترسم؟ این بار خرخاکی را گذاشت زمین و سریع تر به طرفم آمد. از سرعت حرکت سوسک فهمیدم خشمگین است. بلند شدم و واقعا عقب نشینی کردم تا به تخت رسیدم، پریدم و نشستم رویش(روی تخت). فارغ از اینکه اگر سوسک می رسید مثلا می خواست چه کار کند. احساس یک گلادیاتور را داشتم در مقابل سه ببر گرسنه. سوسک که پیروز شده بود، با طمأنینه خاصی برگشت و خرخاکی را برداشت رفت. وارد حمام شد. اما از ترس اینکه در حمام چه جانوران دیگری در انتظار سوسک هستند دنبالش نرفتم. چند ثانیه بعد صدای ضجه ریز سوسک سیاه با راه راه قهوه ای روشن را شنیدم. شاید یک مارمولک او را خورده بوده باشد. چند ثانیه دیگر گذشت و چند صدای مختلف ضجه شنیدم. که هر بار بلندتر میشد. تا رسید به صدای غرش از چاه حمام. بعد از آن دیگر صدایی نیامد و همه چیز تمام شد. تصمیم گرفتم کلا فراموش کنم که صبح امروز چه اتفاقی افتاده و اکوسیستمِ طبیعیِ این اتاقِ 25 متری در صادقیه فقط آقا، مجرد، غیرسیگاری را بر هم نزنم.
پنجشنبه ، ۲۹بهمن۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: قانون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 15]