واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از روزهای حماسه و ایثار
امر خیری که دیگر انجام نشد/ پرواز در ایستگاه محرم
شهید اسماعیلی گفت: «یک امر خیری دارم، اگر بدانم عملیات به تأخیر افتاده میروم انجام میدهم و برمیگردم.» به او گفتم: «اگر بهجای تو بودم، نمیرفتم.» او به مرخصی نرفت و ماند.
به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. در مکتب سرخ شهادت قلم سلاح است و جبهه کلاس درس و حسین(ع) آموزگار شهادت و آنانی که در مدرسه عشق غیبت ندارند، درک میکنند که در آنجا همه قلمها، جز قلم عشق از کار میافتد، شهیدان معلمانی هستند که توانستهاند با ایثار و حماسهآفرینی خود به ما درس انسان بودن و انسان زیستن بدهند و با عملشان به ما نشان دادند که باید روح زنگارگرفتهمان را که در هیاهوی پرزرق و برق دنیا غرق شده است، صیقل دهیم، شهدا اگرچه به ظاهر در دوردستها هستند، اما یاد و نامشان برای همیشه تاریخ بر سرلوحه قلبمان جاویدان میماند. خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و بهویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد. * پریدن از پشت بام علی رکنی میگوید: قبل از انقلاب دانشجوی رشته معدن در دانشگاه شاهرود بودم، شهید مسعود دهقان هم دانشجوی معدن بود ولی یکسال زودتر از ما به دانشگاه آمده بود و در فعالیتهای دانشجویی نقش قویای داشت، اولین کسی بود که روی دیوار دانشگاه شعار مرگ بر شاه را نوشت. یکبار یکی از مبارزین انقلاب، برای سخنرانی به مسجد قلعه شاهرود آمده بود، جمعیت زیادی از مردم برای گوش کردن سخنرانی به آنجا آمده بودند، در همین حین پلیسها برای دستگیری سخنران به مسجد حمله کردند، مردم به داخل خیابان ریختند و سخنران را از چنگ مأموران نجات دادند. پلیسها هم به تعقیب مردم پرداختند، شهید مسعود دهقان با تعدادی از دانشجوها در این مراسم حضور داشتند و مأمورها حمله کردند، آنها وارد ادارهای شدند و مستقیم به بالای پشتبام اداره رفتند، حدوداً 100 نفر در آنجا جمع شده بودند و راهی برای بازگشت نداشتند.
مأمورها در ورودی اداره را بستند، ارتفاع پشتبام تا پشتبام دیگر حدوداً 6 الی 7 متر بود، شهید مسعود دهقان وقتی اوضاع را نگرانکننده دید و احتمال دستگیری افراد را زیاد، رو کرد به جمعیت و گفت: «برادرها! امشب ما همه برای رضای خدا برای گوش کردن سخنرانی آمدهایم و خدا با ما هست، برای همین من از این ارتفاع میپرم و میدانم خدا کمکم میکند و رضای خدا در آن هست.» اولین کسی که از بالای پشتبام پرید، شهید مسعود دهقان بود، وقتی او به سلامت پرید بقیه پشت سرش پریدند و دست مأموران به مردم نرسید. * تا عملیات محرم در عملیات محرم من بیسیمچی گردان صاحبالزمان (عج) لشکر ویژه 25 کربلا به فرماندهی سردار شهید صادق مزدستان بودم، در آن عملیات شهیدی داشتیم به نام موسی اسماعیلی که اهل شهرستان سیمرغ بود. قبل از عملیات آمد پیش من و گفت: «نمیدانم زمان عملیات چه وقت است؟ اگر نزدیک باشد، من میمانم ولی اگر چند ماه دیگر است، میروم و دوباره برمیگردم.» با لبخند گفتم: «مگر خبری هست؟» در جوابم گفت: «یک امر خیری دارم، اگر بدانم عملیات به تأخیر افتاده میروم انجام میدهم و برمیگردم.» به او گفتم: «اگر بهجای تو بودم، نمیرفتم.» شهید اسماعیلی به مرخصی نرفت و ماند. مرحله اول هنگام پیشروی پیکر مطهرش را دیدم که روی زمین افتاده است، رفتم بالای سرش، پیشانیش را با پارچه سفیدی بسته بودند، خم شدم، جان به جانان تسلیم کرده بود، خیلی دوست داشتم در آن لحظه بدانم چه امر خیری را میخواست برود به مرخصی انجام بدهد و برگردد. * مردم منطقه ابتدا از ما میترسیدند نصرالله فرهودی میگوید: اولینبار که میخواستیم به جبهه برویم ما را به کردستان بردند، وقتی به ما گفتند میخواهیم شما را به مریوان ببریم ما اصلاً نمیدانستیم مریوان کجا هست! یادم میآید یکی از بچهها سریع رفت نقشه را آورد و مریوان را از روی نقشه پیدا کردیم، آنچه از کردستان تا آن زمان شنیده بودیم، حضور ضدانقلاب در میان مردم و شهید شدن پاسداران و بسیجیان بهدست آنها بود.
ما 150 نفر میشدیم و با ارتشیها ما را ادغام کردند، آنوقتها مسیر سنندج تا مریوان آسفالت نبود و ما مسیر سنندج تا مریوان را با مینیبوس طی کردیم، به ما گفتند نوک اسلحهها بیرون باشد تا در صورت حمله ضدانقلاب شما به سمتشان شلیک کنید. ما را به ارتفاعات «قوچ سلطان» بردند، این ارتفاعات روبهروی شهر پنجوین عراق بود، مردم منطقه ابتدا از ما میترسیدند، آنها خیال میکردند پاسدارها و بسیجیان آدمهای بیرحم و سنگدل هستند و به جز کشتن به چیز دیگری فکر نمیکنند. فرماندهان وقتی دیدند ذهن مردم نسبت به ما خراب است، دستور دادند تا جایی که میتوانید با مردم مدارا کنید. ما هم رفتارمان را عادی کردیم، طی مدتی که در آنجا بودیم برای دانشآموزان کلاس تقویتی میگذاشتیم و آنها را در درس کمک میکردیم، طی آن مدت، یک مدرسه با یک کلاس برایشان یافتیم و به نوبت بچهها برای تدریس دانشآموزان به آنجا میرفتند. وقتی آنها رفتارهای ما را دیدند، تازه به ما اعتماد کردند و میگفتند: «تا به امروز ما شما را جنایتکار میدانستیم ولی حالا فهمیدیم که شما دوست واقعی ما هستید و آنها جنایتکار واقعی هستند.» انتهای پیام/86029
http://fna.ir/354PQT
94/10/12 - 16:17
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 44]