تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 13 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):آدم دين‏دار چون مى‏انديشد، آرامش بر جان او حاكم است. چون خضوع مى‏كند متواضع است. ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820483284




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

کتابخانه سارا و سمانه


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: کتابخانه سارا و سمانه
نویسنده : زهرا شكوهي‌طرقي 
آن روز بر عكس هواي سرد بيرون، مدرسه حال و هواي گرمي داشت و بچه‌ها حسابي هيجان زده بودند. اين جنب و جوش و هياهو به خاطر افتتاح كتابخانه جديد مدرسه بود. آخر كتابخانه قبلي خيلي كوچك بود و تعداد معدودي كتاب داشت كه خيلي وقت‌ها به بيشتر بچه ها نمي‌رسيد اما اين كتابخانه جديد هم بزرگ‌تر بود، هم كتاب‌هاي بيشتري داشت. كتابخانه جديد هر زنگ از بچه‌ها پر و خالي مي‌شد و صف دانش‌آموزاني كه دوست داشتند عضو كتابخانه شوند تا راهروي مدرسه هم مي‌رسيد. سمانه و آرزو هم داخل صف بودند. بعد از اينكه كارت عضويتشان را گرفتند با اشتياق به سر قفسه‌هاي كتاب رفتند و هر كدام كتابي را انتخاب كردند و به امانت گرفتند تا در زمان فراغتشان مطالعه كنند. سمانه خيلي خوشحال بود، آخر اين اولين باري بود كه عضو كتابخانه مي‌شد و مي‌خواست به صورت جدي كتابي غيردرسي را مطالعه كند. همين طور كه با هم به سمت كلاس مي‌رفتند آرزو گفت: «خيلي خوب شد كه كتابخونه مدرسه مجهزتر شد، ديگه نياز نيست برا گرفتن كتاب به كتابخونه محل برم». سمانه پرسيد: «مگه تو عضو كتابخونه ديگه‌اي هم هستي؟»آرزو گفت: «آره من عضو كتابخونه مسجد محل هستم. آخه اون وقت‌ها هر كتابي رو كه مي‌خواستم يا كتابخونه مدرسه نداشت يا اينكه يكي ديگه به امانت گرفته بود، به همين خاطر عضو كتابخونه مسجد شدم تا راحت‌تر بتونم كتاب‌هاي مورد علاقه‌م رو بدون اينكه هزينه كنم بخونم، البته كتابخونه محلم خيلي خوبه. حال و هواي خودش رو داره، دوستاي جديد پيدا مي‌كنيم، در مورد كتاب‌هايي كه خونديم با هم حرف مي‌زنيم و تابستونا يك روز تو هفته داستانخواني دور همي داريم و هر كسي نتيجه‌گيري خودش از داستان رو بيان مي‌كنه و در موردش بحث مي‌كنيم.» حرف آرزو تمام نشده بود كه سمانه گفت: «منم دوست دارم عضو كتابخونه محل باشم، هر وقت رفتي بگو منم همراهت بيام». آرزو موافقت كرد و قول داد اين دفعه كه به كتابخانه مي‌رود سمانه را همراه خود ببرد. زنگ آخر خورد و بچه‌ها سوار سرويس شدند. سمانه در راه از ذوق و شوقش چند صفحه از كتاب را مطالعه كرد. از سرويس پياده شد و به خانه رفت. وارد خانه شد و با مادر و خواهرش سارا سلام و احوالپرسي كرد. بعد به سمت اتاقش رفت تا لباس هايش را عوض كند. صداي مادرش را شنيد كه مي‌گفت: «دخترا ناهار آماده است. سفره را پهن كنيد.» سمانه آمد و كنار سفره غذا نشست و كتابش را هم كنار سفره گذاشت. او كه حسابي گرسنه بود بدون معطلي شروع به غذا خوردن كرد. سارا خواهر بزرگ‌تر سمانه در حالي كه دستش را شسته بود، گفت: «سمانه كتاب جديد خريدي؟»سمانه جواب داد: «نه، اين كتاب رو از كتابخونه جديد مدرسه‌مون امانت گرفتم....» حرف سمانه تمام نشده بود كه سارا زود دستش را خشك كرد، كتاب را از كنار سفره برداشت و برد روي ميز اتاق گذاشت. سمانه از خواهرش خجالت كشيد و با خودش فكر كرد كاش خودش اين كار را انجام داده بود. بعد از تمام شدن ناهار و جمع كردن سفره سمانه كنار خواهرش نشست و گفت: «سارا چرا اينقدر به اين كتاب اهميت مي‌دي؟» سارا بلند شد و گفت: «چند لحظه صبر كن.» به سمت اتاقش رفت و در حالي كه يك كتاب كثيف و پاره پوره در دست داشت به سمت سمانه آمد و گفت: «ببين آبجي، اين كتاب رو من از دوستم به امانت گرفته بودم اما خوب ازش نگهداري نكردم كه به اين روز افتاد و من اونقدر از دوستم خجالت كشيدم كه فقط تونستم ازش معذرت‌خواهي كنم. از اون روز تصميم گرفتم از امانت ديگران به خوبي نگهداري كنم.» سمانه خوشحال بود قبل از اينكه او هم مثل خواهرش خجالت زده شود به اشتباهش پي برده و از تجربه او استفاده كرده است. سارا با نگاه كردن به كتابي كه سمانه از كتابخانه مدرسه امانت گرفته بود، كمي به فكر فرو رفت و گفت: «سمانه كتابت برام خيلي آشناست انگار جايي اين كتاب رو ديدم» و ناگهان از جا پريد و به سمت زيرزمين رفت. بعد از چند دقيقه با سر و پاي خاكي بيرون آمد و گفت: «نگفتم اون رو قبلاً جايي ديدم. وقتي من همسن و سال تو بودم اين كتاب رو بابا براي من خريده بود.» سمانه همراه خواهرش به زير زمين رفت وقتي از پله‌ها پايين رفت چشمش به يك عالمه كارتن‌هاي كتاب خورد كه تا به حال آنها را نديده بود. با تعجب پرسيد: «سارا اين كتابا براي كيه؟» سارا گفت: «خب، معلومه، اينا مال منه» سمانه كه حسابي تعجب كرده بود، گفت: «پس چرا اينا اينجا دارن خاك مي‌خورن در حالي كه خيلي از بچه‌ها آرزو دارن اين كتاب‌ها رو بخونن؟» با اين حرف، سارا حسابي به فكر فرو رفت. با هم خودشون رو تكاندند و به خانه برگشتند. مادرشان كه حسابي با ديدن سرو وضع آنها تعجب كرده بود، گفت: «اين چه وضعيه بچه‌ها؟» سارا ماجرا را براي مادر تعريف كرد و هر دو از او كمك خواستند. به پيشنهاد مادر قرار شد گوشه‌اي از زير زمين را خالي و قفسه‌بندي كنند. دستي به در و ديوارش بكشند و كتابخانه كوچكي را آنجا درست كنند تا بچه‌هاي محل بتوانند كتاب‌هاي آنها را به امانت بگيرند و مطالعه كنند. سمانه و سارا همان روز دست به كار شدند. تصميم گرفتند كتاب هايي را هم كه در اتاقشان دارند به كتابخانه زيرزمين منتقل كنند حتي كتاب‌هاي آشپزي مامان و كتاب‌هاي شعر بابا. دفتري هم درست كردند تا اسم كتاب و امانت گيرنده را در آن يادداشت كنند. كتاب‌ها را با توجه به سن افراد و علايقشان دسته بندي كردند. از آن روز دوستان سارا و سمانه و بچه‌هاي محل به كتابخانه آنها مي‌آمدند و كتاب به امانت مي‌گرفتند.

منبع : روزنامه جوان















تاریخ انتشار: ۲۸ آذر ۱۳۹۴ - ۱۰:۵۶





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 9]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن