تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 19 دی 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):كسى كه بهره‏اى از دانش ندارد معنا ندارد كه ديگران او را سعادتمند بدانند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای اداری

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1851686845




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

فرزند گریه/ سرگذشت سراسر غمبار امام زین العابدین (قسمت سوم)


واضح آرشیو وب فارسی:صاحب نیوز: سجّاد بر محراب خویش جای گرفت… و چشمه ساری از نماز، بیرون جوشید. هنگامه آن شده بود که به ملاقات با محبوبش، شرفیاب گردد… و در حالی که به عشق آفریدگار خلایق، ترنّم، سر می داد، جویباری از واژگان انسان، بیرون تراوید: بار الها! چه کسی، طعم شیرین محبت تو را چشید و کسی را جایگزین تو ساخت!به گزارش صاحب نیوز به نقل از ندای اصفهان- مترجم: مهدی عابدی «وسلاحه البکاء یا ابک یا ولدی الحبیب» اثر کمال السید دریافت متن مقاله به زبان اصلی: اینجا فرزند گریه، قسمت اول: اینجا فرزند گریه، قسمت دوم: اینجا درباره نویسنده: کمال السید، نویسنده عراقی تبار و عرب زبانی است که اخیراً ملیت ایرانی گرفته است. کمال السید بیش از ۱۳۰کتاب و تحقیق به صورت مجموعه ای تاریخی از زندگی اهل بیت با عناوین «زنی به نام زینب»، «ششمین باغبان اندیشه» و «زندگینامه امام هفتم» را در کارنامه ادبی خود دارد. کتاب «عشق هشتم» از وی، رمان برگزیده انجمن قلم ایران و جشنواره رضوی بوده است. «حرّه … میراث خوار کربلا» هنگامی که سد فرو می ریزد، آب روان و آرام به سیلی بنیان برانداز تبدیل می شود که در آن اشیاء، ثبات و صلابت خویش را از کف می دهند، و زمین زیر پاها، به لرزه در می آید. امواج دریا در خروش بود و آسمان تیره و تار و ابری و مالامال از رعد و صاعقه. دیگر چیزی ثبوت ندارد، همه چیز، بشدت بر خود می لرزد و گریبانگیر نوعی جنون گردیده است. دیگر چیزی بخردانه یا نابخردانه نیست، چرا که همه چیز، در مقابل سپاهیان متجاوز یزید، مباح است. پسر غسیل الملائکه که اهل یثرب بر گردش حلقه زده بودند. فریاد بر آورد: ــ بیم آن دارم که آسمان، بر ما سنگ ببارد … چرا که یزید، کسی است که هر مادر ، دختر و یا خواهری از ما را که بخواهد، به ازدواج خویش در می آورد، میگساری می کند و نماز را وا می گذارد. یکی از اهل یثرب با افسوس ، آهسته گفت: ــ پس کشتن حسین، سبط محمد و به اسارت در آوردن زنان و عیالش و گرداندن آنان از شهری به شهر دیگر چه!! ابن حنظله گفت: ــ آری ، بخدا سوگند، حق اگرکسی هم مرا همراهی نکند من او را از دم تیغ خواهم گذراند. آسمان، ابرهای زمستانی را به دشواری تحمل می کند و بادهایی از سمت شمال وزیدن می گیرد و زمین آبستن حوادث و رخدادهایی است و خبرها, پی در پی از ورود سپاهی خبر می دهند که شالوده آن سی هزار مرد شامی است که در برِ خویش مصیبت و بد شگونی را دارند و به سوی مدینه منوه پیشروی می کنند. ابرهای تیره، چونان کشتی هایی که تند بادی بدانها یورش برده است، از آسمان گذر می کنند. یثرب مهیای رویارویی با مهاجمان می شود و گروهی از مردم، مشغول حفر خندقی جدید می گردند … گروه هایی گوناگون آمدند و مردانی از اهل مدینه به چشمه سارهای آب در مسیر شام، روان شدند تا آنها را پر از قیر کنند و بر سر پیشروی نیروهای پیشرو و مهاجمان مانع تراشی نمایند. یکی از آنان که در اندیشه دمادم رویارویی بود، گفت: ــ بنی امیه در مدینه هستند، از سوی آنان خطری متوجه ماست که هر دم ما را تهدید می کند. شمارشان افزون بر هزار نفر است … چه باید بکنیم؟ دیگری پاسخ داد: ــ آنان را از میهن خویش، بیرون می کنیم. ــ در این صورت آنها دشمن را بر نقاط ضعف و نقطه های کور آن، رهنمون خواهند ساخت. ــ از آنان، عهد و پیمان می گیریم. ــ چه زمانی بوده است که این پیمان شکنان حرمتی برای عهد خویش و گرامیداشتی برای پیمان های خویش، قائل بوده اند؟! ــ پس فرا رویمان دو گزینه وجود دارد یا اینکه آنان را از دم تیغ بگذرانیم و یا آنان را بیرون سازیم. ــ پس بیرون راندن آنان، بهتر است. در حالی که آسمان در سکوتی مرگبار می گریست ، سپاهیان دشمن به «وادی القری» رسیدند. فرمانده سپاه که بر پسر عثمان، گزافه گویی می نمود، گفت: ــ چه خبر داری، مرا راهنمایی و ارشاد کن؟ ــ نمی توانم، چون از ما عهد و پیمان ستانده شده است که دشمن را بر نقاط ضعف شهر، راهنمایی نکنیم و مهاجمان را پشتیبانی ننماییم. مرّی احساس کرد، کینه توزی، قلبش را می فشرد. ــ اگر تو پسر عثمان نبودی، گردنت را از پیکرت جدا می ساختم … خارج شو. آنگاه رو به ابن مروان نمود و با ستم پیشگی گفت: ــ تو هر چه در بر داری را رو کن. ابن مروان که در ژرفای جانش، عقده ای ، می خروشید، پاسخ داد: ــ آری، من تو را راهنمایی می کنم … و در حالی که موقعیت جغرافیایی محلِ یورش را شرح می داد، ادامه داد: ــ سپاه خویش را به سوی «ذی نخله» گسیل دار تا سپاهیانت در مکانی گرد هم آیند، چون خورشید بردمید مدینه را سمت چپ خویش قرار بده و آنرا دور بزن تا در سمت مشرق به منطقه «حرّه» برسی، آنگاه با شروع طلوع آفتاب، بر آنان بتاز. مرّی در حالی که دیدگان خسته و وامانده اش، نفع این کار را جویا می شد، با حالتی جستجوگرانه، به ابن مروان نگریست. نواده زرقاء (پدر مروان)، صحبت را از سر گرفت و گفت: ــ چون سپیده دم بر دمید و خورشید طلوع کرد، خورشید، پشت سپاه تو و فراروی مدینه خواهد بود و نور آن، اهل مدینه را آزار خواهد داد، و مگذار که آنان چیزی جز برق تیغ ها و نیزه ها را نظاره گر باشند تا دیدگانشان را حیران و مبهوت سازد و سستی و ضعف را در دلهایشان در افکند. فرمانده سپاه از شدت شور و شعف، کفی زد و گفت: ــ پدرت چه کسی بوده که چنین فرزندی را زاییده است! خورشید در آن روز، با رنگی سرخِ سرخ، چونان دیده ای بر افروخته و سرخ، طلوع نمود و ابرها را کنار زد، و آسمان چونان دریایی بیکران و فیروزه ای فام، نیلگون و صاف بود. گروهی از مهاجران و پاره ای از انصار برای ستیز، بپا خاستند. ولی کجا، آنان می توانستند در مقابل طوفان سهمگینی که از جانب دمشق می آمد، ایستادگی کنند! آتش ستیز و کشمکش بر افروخته شد و برق تیغها در میانه گرد و غبارها، رخ نمود … آذرخش هایی در زمین، در حال رزم و ستیز بودند. حرّه معراجی شد برای روان هایی که آزادگی را برگزیده بودند و دسته های ملخان در دشتی پر از سنبل های سبز و خرم، کشتار و خونریزی را آغاز کردند. پیش از غروب آفتاب، سدّ پر صلابت انسانی، فرو ریخت و خندق پر از خاک شد و آن هنگام بودکه مدینه محمد (ص) در معرض تند بادی سوزان و آتش خیز، قرار گرفت.  «و حریم ها را دریدند!» افزون بر ده هزار اسب سوار و بیش از ده هزار نیروی پیاده، پس از آنکه فرمانده حمله، اعلام داشت: ــ شهر مدینه، سه روز برای شما مباح است و آنرا مورد تاخت و تاز قرار دهید، به سمت مدینه، یورش بردند. هزاران خواسته، در دیدگان تشنه، برق زد و در روانهای فرو مقدار ، تبِ شهوترانی، شعله ور شد، که شبهای غارت و چپاول و خواسته های سرمستانه در آغوش زنان زیبا رخسار، چه نیکوست! گله های گرگان ددخو، چونان طوفانی بنیان برانداز و ویرانگر، به سوی یثرب روان شدند. تیغ های شامی. هزاران سر را درو کرد،…همه چیز را مباح می انگاشتند، سرخ فامی خون، پهنه زمین خاک را رنگین ساخت و فریاد خواهی هایی سرشکسته از درون خانه ها و مساجد ، به هوا بر می خاست. ــ یا محمد … یا نبی الله … سپاهیانِ سرمست در هر کوی و برزنی می گشتند تا زر و سیم و زنان زیبا رخسار مدینه را به چنگ آورند. در ژرفای نفس بشری، خوکی که گریبان در لاک خویش فرو برده و به زنجیرها در بند گشته بود، وجود داشت. ولی ابلیس به غفلت انسان، رخنه کرد و آن قید و بندهای را گسست و آن هنگام بود که خوک آزاد شده، بیرون جهید و شروع به عربده کشی و ویرانگری کرد و انسانیت پایان یافت … و چه بسا آن خوک آنرا می کشد یا بر زمین می افکند و یا در بند می سازد. و اینگونه بود … روزی که حسین (ع) بر فراز خاک، فرو افتاد و آرمید، خوک در بند غل و زنجیرها، بیرون جهید و سرمست و ازخود بیخود شده به رقص ستیز در آمد و شهوت، در دیدگانش، بر افروخته شد و غنایم در نگاهش، برق می زد. اینک این لشگریان مهاجم بودند که بر پیکر حسین می تاختند و برای مباح انگاشتن جهان، روانه می شدند. دیگر حریم و حرامی وجود نداشت و همه چیز مباح بود. دختر بچه ای می دوید … بهت زده بود. گرگی او را تعقیب می کند … دختر بچه بر پای می لغزد …و بر زمین می افتد … علیرغم جراحتش بر می خیزد و چونان آهویی که شکارگر فرومایه ای در تعقیب اوست، می شتابد. تب شهوترانی در اعماق جان گرگ، شعله ور شد … دیدگانش چونان افعی، برق زد … و با گذر از درگاه مسجد النبی، بی آنکه پلک بر روی هم نهد، آن دختر بچه را تعقیب می کرد … دختر بچه در پس گور مردی آسمانی، پناه برد … در حالی که زبان از کام خویش بیرون برده بود، دختر را باز هم تعقیب کرد … دختر به محراب پیامبر، پناه جست … ولی گرگ، دیگر ، فرا روی خویش، چیزی را نمی دید، او را از روی فرشی که در محراب گسترانیده بودند، ربود … و بزرگترین گنجینه ای را که دختران دارند، به سرقت برد، و همان گونه که از روی پیکر او برمی خاست، از یاد نبرده بود که دستبندهای زرین و سیمین او را بر کشد … ولی هنوز هم در نگرش دختر، پر بها و ارزش بود، دستبند خویش را رها کرد که هر کاری که می خواهد بکند. سکوتی رعب آور بر فراز مدینه ماتم زده، زانو زد و سپاهیان، غنایم در بر، به اردوگاه خویش بازگشتند. در حالی که راه می رفت … با پاهای سنگینش، زمین به لرزه در می آمد و نگاه های شرر بارش، نزدیک بود، درها و دیوارهای خانه های گلی را به آتش بکشد. در حالی که به سمت شمال روان بود، ناگاه صدای گریه کودکی شیرخوار، به گوشش خورد… بر جای خود میخکوب شد … خوک بر چهار پای خویش ایستاد … لگدی به در کوبید. مادری نحیف را دید که در میانه اتاق نشسته و اشیاییء بر گردش پراکنده شده است … این چشم انداز، گویای آن بود که ساعتی پیش، لشگریان از این خانه گذر کرده اند. سرباز تند خود و ددمنش، بانگ بر آورد: هر آنچه پیش خود داری، بر من عرضه دار. آن مادر کوچک اندام گفت: ــ لشگریان چیزی برایم باقی نگذارده اند … و همه چیزِ مرا به یغما بردند. ناگاه آتش کین در ژرفای درونش شعله ور شد و شهوتش به خروش آمد، او می خواست با نگاه هایش، سینه مادر را فرو ببلعد … با سنگدلی، کودک را از دست مادر کشید و او را به دیوار کوبید … آن مادر کوچک اندام، در برابرش، گنجشکی را می نمود … زر یا سیمی از آن مادر نیافت، از این رو، چیزی دیگر را از مادر ربود و خانه را ترک کرد … این بار نوزاد دم فرو بسته بود و مادرش می گریست … همه چیز مویه می کرد … همه اشیای عزیز و گرانبهایی که در لحظه ای در شبِ حمله ور شدن گرگ صفتان، از کف داده بود. سرها، چونان ستارگان خاموش گشته، فرو می افتادند، فرمانده متجاوزان مدام تهدید می کرد و دشنام می داد، پس از آنکه دستور بازداشتِ «علی بن الحسین» (ع) آن جوانی را که پیش از این خداوند او را از مرگ رهانیده بود، صادر نمود. جوانی را کشان کشان آوردند که سیمای پیامبران در رخسارش نمایان بود. دعا ازمیان لبانش می تراوید … با خشوعی مثال زدنی، زمزمه می کرد: پروردگارا، ای پروردگار آسمان های هفتگانه و هر آنچه که سایه خویش را بر آن می گسترانند و زمین های هفت گانه و هر آنچه که در بر دارند … خداوندگار عرش سترگ … پروردگار محمد و دودمان پاک او … از شرّ او به تو پناه می جویم … با کشتنش، شرّ او را از سرِ ما دفع کن، از تو خواهانم که خیر آنرا بر من ارزانی داری و از شرّ آن مرا محفوظ بداری. کسانی که حاضر در این مجلس بودند، دریافتند که این پایان کار است و دودمان حسین تا ابد، گسسته خواهد شد … ولی چه حادثه ای رخ داد که وضعیت دستخوش تحول گردید؟ ناگاه کسی که مدام تهدید می کرد، و سرهای مردم، بی آنکه پلکی بر روی هم نهد، در برابرش فرو می افتاد، در برابر جوان برخاست و او را گرامی داشت، بلکه او را با خود همراه ساخت تا بر روی تختش بنشیند … کسانی که در مجلس حاضر بودند از شدت شگفت زدگی و دهشت ، دهان هایشان وامانده بود، شنیدند که مردی که حرمت خون آدمیان را نمی شناخت، به جوان می گوید: ــ این ابا محمد، حاجت خویش را بخواه. جوان با اندوه گفت: ــ از تو می خواهم سایه تیغ را از کشتنِ مردم باز داری. فرمانده به علامت تایید، سرش را به پایین افکند. مرّی، با لحنی دوستانه گفت: گویا، خاندانت هراسناکند. فرزند حسین پاسخ داد: ــ آری، به خداوند سوگند. فرمانده لشگر، غریو زد: مرکبش را زین کنید … و در حالی که جوان را مورد خطاب قرار می داد، ادامه داد: ــ اگر چیزی در بر ما بود، به پایت ارزانی می داشتیم. جوان که در حال سوار شدن بر فراز مرکب خویش بود، گفت: ــ در برابر امیر، دیگر، چه عذری می توانم داشته باشم. پس از آنکه زنجیره کشت و کشتار و آسیاب مرگ، متوقف شد، جوان حرکت کرد و مردم نیز نفسی آسوده، کشیدند. « بمباران کعبه» چونان کسی که میوه های بر زمین افتاده از درختی را بر می چیند، بادهای سهمگین از هر سوی بر درخت ( اسلام) می وزید. «پسر زبیر» مراقب محیط پیرامون خویش بود و مخالفان یزید را بر گرد خویش، جمع کرد، در حالی که درخت اسلام بشدت از بنیان بر خود می لرزید. « مختار» پس از آنکه در کوفه، از زندان آزاد شد، تازه به مکه رسیده بود؛ مردی که دست سرنوشت، او را برای پشتیبانی از «ابن الزبیر» بدین سوی کشانده بوده و تنها برای شوریدن بر ظلم و بیداد و تلافی جویی از قاتلان فرزندانِ پیامبران آمده بود. فرزند زبیر، از هم پیمانی با مختار، کامیاب به نظر می رسید، ابن زبیر بر هم پیمان جدیدش ، بانگ بر آورد: – بیا به مسیر کاروان ها برویم … کسی را فرستاده ام تا خبر بیاورد. مختار که به افق دوردست، چشم دوخته بود، همانجا که آسمان به زمین برخورد می کند، گفت: اسب سواری را می بینم که از دوردست می آید. ــ آری … هموست. ــ لحظاتی سپری شد ولی بر چشم انتظاران، چونان ساعاتی طولانی، گذشت … پژواک سم اسب، به تدریج بیشتر می شد و گرد و غبار، اندک اندک، نزدیکتر می گشت، در چند قدمی، اسب سوار، مهار اسب خویش را برکشید و نفس نفس زنان ، فریاد کشید: ــ لشگریان وارد مدینه شده اند و بمدت سه روز آنرا مباح انگاشته اند و افزون بر ده هزار نفر از ساکنان آنرا از دم تیغ گذراندند … و زنان را برای فروش، در بازارها، عرضه نمودند. مختار از شدت غضب، دندان هایش را فشرد و گفت: ــ نفرین بر مرّی … من هرگز فردی گستاخ تر از او در خونریزی ، ندیده ام! اسب سواری گفت: ــ ولی خداوند، انتقام خویش را از او ستاند … او پس از ترک مدینه، به درک واصل شد و پیش از مرگ، «حصین بن نمیر» را به فرماندهی سپاه تعیین کرد و به او سفارش کرد، اهل مکه را نیز از دم تیغ بگذراند. ابن زبیر گفت: ــ حصین نیازی به کسی ندارد که او را سفارش کند، او در سنگدلی، دست کمی از اربابانش ندارد. مختار رو به یاورش نمود و گفت: ـــ می خواهی چکار کنی؟ ــ به حرم، پناه می بریم، شاید حرمت کعبه، آنان را از عمل پلیدشان ، بازبدارد. ــ ولی اینان. ارزشی برای کعبه قائل نیستند!! ــ خواهیم دید … همانگونه که در توان ما نیست، کار دیگری را انجام دهیم. روزها، سنگین و تخلبار، سپری می شد و در شب های مکه، نگرانی و تشویش و چشم انتظاری، موج می زد و آسمان، ابرهای تیره چونان تپه هایی دودی را، به سختی تحمل می کرد. نیروهای متجاوزان رسیدند و بر فراز تپه های مشرف به شهر و بر دامنه کوهساران موضع گیری کردند… سپاهیان، برای آماده شدن برای بمباران شهری که آن سپیده دم تیره و تار و کاملاً تهی می نمود، منجنیق ها را انتقال می دادند تا در قله های کوه، جایگزین کنند. «حصین بن نمیر» فرمانده حمله، به مکه می نگریست. و کعبه در آستانه آن، چونان شیخی تنها و بی کس که مشغول عبادت و تهجد است، رخ می نمود. به منجنیق های غول پیکر و انباشته های سنگهای آغشته به روغنِ آتش. نظر کرد … همه چیز، چشم انتظار لحظه موعود بود. ابن نمیر ، تازیانه اش را بر هوا نواخت تا آغاز ستیز را اعلام نماید. آنگاه با شور و شعف، فریاد کشید: ــ با منجنیق، مکّیان را بمباران کنید. ناگاه گوی های آتشین بر کاشانه های شهر، فرو ریخت. خط آتش به تدریج، به نخستین خانه قرار داده شده برای مردم … خانه ای که ابراهیم و اسماعیل، بنا نهاده بودند، نزدیک می شد. طرح اشغال مکه بدین صورت بود که ابتدا شهر را با منجنیق ها، با خاک یکسان کنند و سپس با سلاح اسب سواران و با حمایت نیروهای پیاده، شهر به تصرف آنان در آید. شدت بمباران، هر دم ، اوج می گرفت و دیدگان فرمانده از شدت کینه و بغض، شعله ور می شد. ابن زبیر، کوشید، باعث اختلاف و تفرقه در میان صفوف متجاوزان گردد … از این روی دستورِ پناه بردن به حرم را صادر کرد. گوی های آتش در وادی « غیر ذی زرع» ، فرود می آمد، ابن نمیر که سستی بمباران را می دید، هراسان، فریاد کشید: ــ بمباران آنان را تشدید کنید. سربازی غریو زد: ــ آنان به کعبه، پناه می برند! ــ پس کعبه را به آتش بکشید … ای خیره سر ! و برای توجیه کردار خویش ، ادامه داد : ما تنها دستور خلیفه را اجرا می کنیم … می فهمی؟ گوی های آتش در صحن حرم، منفجر می گشت … شرر می بارید … آتش ، دیوارهای کعبه را بر افروخت، آسمان شاهد، برخورد ابرها بود، آذرخش های آسمان، بر افروختند و صاعقه ای به منجنیقی، بر خورد کرد و سربازان پیرامونش را به آتش کشید. ابن نمیر با دستور به پیشرویِ اسب سواران، می خواست نبرد را خاتمه دهد، و در پی آن نیروهای پیاده را گسیل داشت. نبردهایی ددمنشانه و کشمکش هایی سبعانه در حرم، در گرفت. مختار دیده می شد که در حالی که بر سر سربازانش فریاد می کشید، با دلاوری می رزمید: ــ از خانه خداوند، دفاع کنید. بر فراز تپه ها، خبری از دمشق به دست ابن نمیر رسید: ــ فرمانده! خبر مهمی دارم! ــ حرف بزن! ــ خلیفه از دنیا رفته است. فرمانده، آب دهانش را فرو بلعید و با صدایی گرفته، و نفس نفس زنان، گفت: ــ چه می گویی؟! تا می توانی، این خبر را فاش نساز. ولی خبری اینچنین را نمی توان پنهان داشت … گویا روح اهریمن، از آن لحظه ای که یزید به فرجام نامعلومش در سفر شکار، روانه شد،عقب می نشیند. «شیهه عاشورا» چه آسان است که انسان، دست به ویرانی و تخریب بزند و چه سهل است، درختی پر ثمر و کهنسال را از ریشه بر کند! ولی ساختن و آبادنی ، بسی دشوار و مشکل است، چرا که نیازمند اندیشه، طرح ریزی و تدبیر است. قوانین و ساختارها، ساختن را صلابت می دهد و درختکاری, نیازمند صبر و حوصله است. ساختن، سراسر دورنگری، اندیشه و تفکر است و نابودی و نیستی، نیرویی کورکورانه است که هر گونه که بخواهد همه چیز را لگدکوب می سازد. این چالشِ بنّایان ، در زمان بازتاب هاست. … در زمان فرو پاشیدگی هایی که هیچ چیز یارای متوقف ساختن آن را ندارد. روحی که تاریخ را به یورش وا می دارد و انسان سازی می کند، پنهان گشته و غرایز, سر بر آورده اند، نه … بلکه در هنگامه ای که خورشید در آن به خاموشی گراییده، سرمست گشته اند، آن هنگامی که شامگاهانِ جزیره، ظلماتی بر هم انباشته را به سختی بر دوش می کشد. هر چند لحظه یکبار, حلقه هایی از نور که اخگران خویش را از روحی بر افروخته در کربلا، طلب می کنند، می درخشد. اینجا … بر کرانه فرات، جراحتی فوران می کند و با زبانی شگفت، سخت می راند. زمین، اسرار خویش را می پراکند و روان های شکست خورده، رؤیای زندگی بهتری را می بینند. تاریخ، آتش رخدادها را در این سو و آن سو، بر می افروزد ابن زیاد، با پشت سر نهادن عراق، به سوی شام گریخت، روح حسین (ع) در تعقیب او بود. میوه ها، به دستان «ابن زبیر» حاکم حجاز و عراق و مصر و بخش هایی از شام، فرو می افتاد، و آتش فتنه در خاندان اموی، فرو افکنده شد و ابن زرقاء (مروان) بر دمشق، پایتخت شام استیلا یافت و آهنگ آن داشت که مصر را نیز باز پس بگیرد. ولی در بستر خویش، خفه شد، ام خالدی که پس از مرگ یزید، به ازدواج او در آمده بود، او را خفه کرد و به درک واصل ساخت!! هنگامی که خبر مرگ پدر عبدالملک و بشارت فرمانروایی به او رسید، او نشسته بود و قرآن می خواند. لحظاتی با سکوت سپری گشت، سپس قرآن را بر هم نهاد و کتاب آسمان را مورد خطاب قرار داد و گفت: – این زمان ، هنگامه جدایی میان من و توست. «خلیفه جدید»، دندان های تیز خویش را هویدا ساخت و برای باز پس گیری فرمانروایی، نبرد خویش را آغاز کرد. برای یورش برای باز پس گیری سرزمین عراق، ابن زیاد، فرمانده نخست او بود، و سپاه او با شالوده ای بالغ بر هشتاد هزار سرباز، به سوی عراق رهسپار شد. در کوفه، هزاران تن، از سراپرده کهن خویش، از خواب برخاستند و از گناهی که چندین سال پیش، روا داشته بودند، اعلان توبه نمودند. «سلیمان بن صرَد» مردی خزاعی بود که رهبری توابین را بر دوش گرفت. آتش انقلاب در جانها بر افروخته شد. درون ها شعله ور گردید و افزون بر چهار هزار شهادت طلب از جان گذشته، به سوی کربلا، کعبه آزادگان جهان، حرکت کردند تا آن سرزمین دنیا، بزرگترین سوگواری تاریخ را نظاره گر باشد. انقلاب، سرتاسر، خون و سرشک است و درون هایی شعله ور و افکار و روان هایی که با خشمی آسمانی، به آتش کشیده می شوند. و بدین گونه بود که حسین (ع)، دوباره … قرآنی … فریادی بر جای مانده از لحظه عاشورا را آفرید. کشمکش و درگیری در همه جا، شعله ور می شود. تیغها از نیام بر کشیده می شوند. ولی ستیزی در عرصه ای عمیق و ژرفناک، برقرار بود … کشمکش در درون انسانها، و تاکنون درگیری ها، در آنجا پایان نیافته است. از هنگامه شکست روح بر کرانه فرات و در صفین … از آن تاریخ، وجدان، گرانبار از تاریکی و از تب جنبش و شورش، می رنجید. و فواره خون در کربلا، بر انگیخته شد تا جانها ، پالایش شوند و زندگی در خاکستر. جریان یابد. در دمادمی که چونان روز رستاخیز در لحظات بر انگیخته شدن بود. و بدین صورت، حسین … آهنگ آن داشت با خون سرخ فام خویش، برای زندگانی، حماسه مرگ را به تصویر بکشد، و اسب سواری که دیوار روزگار را در هم شکست، همچنان می رزمید. بازتاب صدای شیهه در عاشورا، در روانها، طنین افکن می شود … و از درون زمستان، بهار امید را بر می کشد و از رحِم مرگ، زندگانی را بیرون می آورد. بدین سبب است که علی (ع) همواره در فقدان پدرش، می گرید. سرشکها، چشمه ساری است که دلها را می پالاید … جانها را از تمامی آلودگیها و پلیدیهای زندگی، می زداید و در این هنگامه است که حسین بر می خیزد. «خشم انقلاب» «مختار» حجاز را به مقصد کوفه ترک کرد در حالی که خشم انقلاب در ژرفای جانش موج می زند. در کوفه، اشراف و بزرگان، بر گرد امیر «عبدالله بن مطیع» حاکم کوفه از سوی «ابن زبیر» جمع شده بودند، عمر بن سعد، با حالتی هشدار دهنده، گفت: ــ ای امیر! خطر مختار از « سلیمان بن صرد» بسی بیشتر است. سلیمان برای ستیز با شامیان، از کوفه، خارج شده است. ولی مختار، خود را برای یورش به کوفه، مهیا می سازد. « شبث بن ربعی» آهسته گفت: ــ ای امیر، بر این باورم که بایستی او را در بند سازی … و در حالی که چانه خود را می مالید، ادامه داد: ــ بهتر است پیش از آنکه ما را در دام خویش گرفتار کند، پیش دستی کنیم و او را به دام افکنیم. امیر که از بازداشت کردن مختار، می هراسید، پاسخ داد: ــ از چیزی نهراسید … مردان من، مراقب همه چیز هستند. شبث پرسید: ــ حتی اگر «ابن اشتر» به منزل مختار آمد و شد، داشته باشد؟! امیر نگاهی پرسشگرانه بدو افکند و گفت: ــ یعنی چه؟ ــ ای امیر! شبح هایی را می بینم که در تاریکی رخنه می کنند … و مردانی را می نگرم که در روشنایی روز، سلاح می خرند. ــ آیا این امور، رعب آور نیست؟! دیگر اینکه مختار در مکه، دوشادوش «ابن زبیر» می جنگید. ــ همه اینها درست، ولی مختار, کینه سهیمان در قتل حسین را در دل دارد و در صدد تلافی جویی از آنان است. ناگاه امیر، دهن درّه ای کرد و در جایگاه خویش، بر خود پیچید، بخش درازی از شب، سپری گشته بود. با سنگینی برخاست و پرسید: ــ آیا به کاشانه های خویش باز نمی گردید؟! حاضران نشسته، نگاه هایی نگران کننده به یکدیگر افکندند. ابن سعد، با لحنی نرمخویانه گفت: ــ اگر امیر به ما رخصت دهد، امشب را در قصر، سپری می کنیم و ادامه داد: ــ و شب های بعدی را نیز همین گونه. شبث با نگرانی و تشویش خاطر، آهسته گفت: ــ در خانه، خواب به سراغم نمی آید … و چگونه پلکانم را فرو بندم و حال آنکه صدای گام هایی را می شنوم که در دل تاریکی ، در حال گردش و تاراج است. امیر، نگاهی حقارت آمیز به او افکند و مجلس را ترک کرد. سکوتی سنگین، حکمفرما شد. مرد برص زده (شمر) که تا آن هنگام، دم فرو بسته بود، گفت: ــ آیا شما، اخبار جدید را شنیده اید؟ ــ پیکی از مدینه آمده که نامه ای از «محمد بن حنیفه» به مختار را در بر داشته است. ــ محتوای آن چه بوده است؟ ــ هر چه باشد، مطلوب, تنها سرهای ماست. ابن سعد، با احتیاط، نگاهی به پیرامون خود افکند و با صدایی آهسته گفت: ــ فراموش نکنید که « ابن زیاد» در رأس سپاهی. هشتاد هزار نفره از شامیان، در حرکت است. ــ و آیا تو بر این باوری که ، بیعت ما با « ابن زبیر» بخشوده خواهد شد؟ ــ او به خوبی از اندیشه ما آگاه است، و یارانی بهتر از ما نمی یابد. این سه نفر، از جای بر خاستند و راه خویش را به سوی پلکانی که به بام قصر منتهی می شد، پیش گرفتند. آسمان، به زیور اختران، آراسته بود و نسیم های خنکی، به آرامی و ملاطفت می وزید … و سکوتی گران، تمام کوفه را به جز صدای سم ستوران گشتی ها که در کوی و برزن غرق در تاریکی شهر، جولان می دادند، در بر گرفته بود. «دعای مستحبات» همان سان که آتش در پشته های کاه، شعله ور می شود، آتش انقلاب نیز، در کوفه، شعله ور شد. شهری از خاکستر که در درون خویش، گدازه های آتش، را پنهان داشته است. آتشی که مردی که بر کرانه فرات، بر زمین افتاد, چونان اختری پر فروع و تابان، بر افروخته است. شعارهای انقلاب در شبی خزانی و طوفانی، طنین افکن شد … و آرمیدگان، با صدای فریاد انقلابیون که فریاد بر می کشیدند: یا لثارات الحسین! از خواب خویش برخاستند. و سرهای تحت تعقیب گریختند و پاره ای از آنها چونان میوه های فاسد ، فرو افتادند. سرِ ابن سعد، از دم تیغ گذشت، در حالی که « شیث» به سوی بصره و در آغوش ابن زبیر، گریخت و بدنبال او مرد برص زده ( شمر) بدون هیچ پناهی، گریخت. و سپاهیان عرب در جستجوی کافرانی بودند که بوی ایمان حتی به مشامشان نرسیده بود، لشگریان، بر گرد خیمه ای در « کلتانیه» حلقه زدند و مرد برص زده (شمر) هراسان و نیزه بدست از آن خارج گردید. دمادمِ قصاص، فرا رسیده بود و میوه فاسد گشته، بر زمین افتاد و سپاهیان، در حالی که این نوید را به دلهای شکست خورده، شتابان می بردند، بازگشتند. خبرها، چونان پروانه هایی رنگ، رنگ که نوید موسم بهاران را می دهند، به شهرهای دور و نزدیک، پر گشود. «دارالاماره» که خود شاهد هزاران جنایت دهشتناک بود، به دادگاهی سترگ برای قصاص جنایتکاران، مبدل گردید. منهال ـ که بلافاصله پس از سفر حج، بازگشته بود ـ وارد دارالاماره شد تا سلام اهل بیت مقهور گشته را به مختار برساند. سربازان، مردی را کشان کشان می آوردند که دیدگانش از شدت وحشت، می گریختند. مختار، خشمگینانه به او نگریست و گفت: ــ تو حرمله بن کاهل هستی؟ ــ آری. آنگاه با لحنی مسخره کنان گفت: ــ پس، برای ما از دلاور مردیت در روز « طف» ( کربلا) سخن بران! مرد، موش وار، سر خویش را به زیر افکند و گفت: ــ حسین، کودک شیرخواره اش را در آغوش گرفته بود و از لشگریان، قطره ای آب، می طلبید …چرا که از شدت تشنگی، تشنه کامی و محاصره، شیر پستان مادرش، به خشکی گراییده بود. ــ و آیا او را سیراب ساختید؟ ــ هرگز ــ آیا، آبی در بر نداشتید؟ ــ آبهای فرات، موج می زد. ــ پس ای مرد پلید، چه کردی؟ ــ از دور دست، گریبانی نحیف و کوچک که در روشنایی می درخشید، نمایان بود. چونان پنبه سپید و ناب. پیکانی را در چله کمان نهادم، پیکان تیز و برّنده بود، از این روی، گوش تا گوش طفل را برید … و خواسته ابن سعد، چنین بود. ــ در آن دمادم، حسین چه کرد؟ ــ نظری به طفل افکند، سپس کف دستش را از آن خون جوشان، آکنده ساخت و بسوی آسمان، پرتاب کرد و با آوایی که اغلب سپاهیان شنیدند، فریاد کشید … ای انسان رذل، او چه گفت: ــ به آسمان می نگریست و در حالی که گویی پادشاهی سترگ را مورد خطاب قرار می دهد، با صدایی بلند، غریو زد: پروردگارا، این کشته غرق درخون، برای تو، فرو مقدارتر از فرزند شیرخواره ناقه صالح، نیست. تمامی دیدگان، گریان شد. منهال در سکوت، می گریست. ولی خشمی مقدس در ژرفنای جانش، شعله ور شد … به گونه ای که حتی تمامی حوادث پیرامونش را از یاد برد … ناگاه صدایی خشم آلود، او را به خود آورد، ــ آهن و آتش … دست و پایش را ببرید و او را در آتش افکنید … مکافات جنایتکاران، اینگونه است. دهان منهال از شدت دهشت و شگفتی، وامانده بود، و در حالی که به آنچه که در پیرامونش ، رخ می داد می نگریست فریاد کشید: ــ سبحان الله … سبحان الله! مختار رو به او کرد وگفت: ــ تسبیح نیکوست ولی چرا این هنگام تسبیح خدا نمودی؟ ــ هنگامی که پس از گزاردن حج، به مدینه، به خانه علی بن حین ، رفته بودم … سرشک در دیدگانش ، حلقه زده بود. از من پرسید: حرمله بن کاهل، اینک چه می کند؟ گفتم : سرور من، او همچنان در کوفه، زنده است و او را رها ساخته اند. آنگاه حضرت ، دستانش را بسوی آسمان فراز بخشید و با لحنی حزین و چشمی گریان، گفت : پروردگارا گرمای آهن را به او بچشان، خداوندگارا، گرمای سوزان آتش را به او بچشان … و هم اکنون فرا روی خویش می بینم که چگونه آن دعای بنده شایسته خداوند، مستجاب می شود. مختار, شگفت زده و حیران فریاد کشید: الله … الله ، آیا خود تو این سخن را از زبان علی بن الحسین ، شنیدی؟ ــ الله … الله … شنیدم که اینگونه فرمود … کلماتش همچنان در گوشهایم ، طنین افکن است. مختار، پیشانی در درگاه خداوند سائید و به سجده افتاد … منهال با لحنی دوستانه گفت: ــ ای امیر، آیا امروز ناهار را به همراه ما میل می کنی؟ مختار که رخسارش را پاره ای شفاف از پرتو نور، فرا گرفت بود گفت : ــ این روز را بایستی به شکرانه خداوند ، روزه داشت. (۱) «در محراب قدس» همان سان که، قطب نما به سمت قطب شمال، اشاره می کند، چیزی وجود داشت که از دوردست ها، به جایگاهی بر کرانه فرات، اشاره داشت … به گلدسته هایی که از ژرفنای آبها، سر بر آورده بود … چیزی شبیه روح که رخدادها، از زبان او بیان می شد. همان گونه که زمین راز بذر افشانی خویش را بیان می کند. تاریخ ، آتش حوادث را در این سو و آن سو، بر می افروزد. ستوران، زمین را به لرزه در می آورند و گرد و غباری غلیظ، را بر می انگیزد … و به سوی شهرها ، می تازند، در عراق و در حجاز … انسان عرب، آرامش و تأنی خویش را از کف داده است و روزگار آرامش و امنیت رخت سفر بر بست و روح نیز به دوردست ها، کوچید. هنگامی که روح ، از دیدگان پنهان می شود، گدازه برافروخته ای که راه زندگی انسان را روشنایی می بخشد، رو به خاموشی می نهد. آن سال، کعبه، بسان کشتی ای در میان امواج متلاطم و خروشان انسانی، می نمود. « زین العابدین» با اندوه و ماتم گفت : ــ هیاهو چه بسیار و حاجیان چه اندکند!! سعیدبن مسیب، در میان جمع قاریان ایستاده بود و چشم انتظار مردی بود که مردم، با القابی او را می خواندند؛ اگر می گفتند : « ذو الثفنات» (صاحب پینه در پیشانی)، یا « سید العابدین» ( سرور عابدان) و یا « زین العابدین » ( آراینده عابدان) ،« سجاد» و یا « زکی » و یا « امین» تمامی اذهان رو به سوی جوانی متوجه می شد که سی بهار از زندگی سراسر نورش ، سپری شده بود … جوانی که سیمای پیامبران در رخسارش نمایان بود و غم و اندوه, لوحی را در دیدگانش، نقش بسته بود که ابرهایی پر باران، در آن، موج می زد. ــ هموست که می آید. یکی از قاریان، در حالی که به سمتی که از آنجا، کاروان های حجاج، روانه حرم می شدند، اشاره می کرد، چنین فریاد زد. ناگاه دیدگان، متوجه آبشخور آرامش و طمأنینه در دنیا شد، در دنیایی که همه چیز بر پیرامونش با تند خویی و خشونت، می گذشت. دلهای سرگشته پس از آنکه راهها بر آنان مشتبه گشته بود، در جستجوی راهی آسمانی و ملکوتی بودند، به سوی او پر گشودند. کاروان به سمت شمال ، همانجایی که محمد (ص) پیش از این، بدان سو روان شده بود، حرکت کرد. کشتی های صحرا ( اشتران)، فواصلِ آکنده از شن را در می نوردیدند. خورشید ، به سوی غروبگاه خویش، متمایل گردید. و کشتی های صحرا، لنگرهای خویش را افکندند تا مسافران ، نقسی تازه کنند. درختچه هایی وجود داشت که ( چونان نگینی) برکه آبی، را در بر گرفته بودند و خیمه هایی در دور دست وجود داشت و زنان مشک آب در دست، به سوی خیمه ها، روان بودند. خورشید در پسِ انباشته های شن، از دیدگان پنهان شد و فراسوی تپه ها، به نوری، بر افروخته تبدیل شد که سرخ فامی از آن فوران می نمود. « زین العابدین» آستین های خویش را بالا زد و آنگاه آب وضو بر رخساری پر فروغ، سرازیر شد و دانه های آب در حالی که نغمه ای آرام را چکامه می کردند، بر زمین فرود می افتاد! نواده پیامبر (ص) با تمام وجود ، رو به سوی « بیت المعمور» ایستاد و تکبیر نماز را سر داد. او، تندیسی را می ماند که با خشوع و فروتنی، تراشیده شده است ولی نسیم های ملایمی ، جامه سپید او را به آرامی و ملاطفت به حرکت در می آورد. سکوتی وحشت آور، دامن گسترد … گویی روح انسان که با دستاویزی به آسمان، پیوند خورده، بر تمامی محیط پیرامون خود و تمامی درختان و سنگها و آدمیان گردِ خود، استیلا یافته است. هستیِ سپید رخسار، در برابر تنها حقیقت هستی، فرو افتاد و پیشانی به خاک سایید، چونان کبوتری که نوید دهنده صلح و آرامش است. واژگانی، تعجب آور ، بر انگیخته شد … گویی این کلمات، جویباری بود که از بوستانهای فردوس برین، بر می جوشیدو روان و گذرا، جاری است، دستی بر روی دلها می کشد و آرامش و سکینت را بر آنها، ارزانی می کند. دستی بر روی شنها می کشد و خشوع و عظمت، آنها را در بر می گیرد. آن چشمه سار جوشان، موجودات را با تسبیح انسان، افسون می کند: ــ پروردگارا، تو پاکی و مهرورزی ــ پروردگارا، تو بی آلایشی و در بلندایی ــ پروردگارا، پاک و منزهی و عزت، جامه توست ــ پروردگارا، پاک و بی آلایشی و سترگی، رِدای توست. ــ پروردگارا، پاک و منزهی و کبریاء، در قبضه قدرت توست ــ پروردگارا، پاک و منزهی، سترگ آفریدگاری که چه بزرگ است! ــ پاک و منزهی، خدایی که در ملکوت تسبیح می شوی … و آنچه بر زمین خاکی است را می بینی و می شنوی ــ پاک و منزهی، تو که بینای هر مناجات و نجوایی هستی ــ پاک و بی آلایشی، تو که کانون هر گلایه و شکایتی هستی ــ پاک و منزهی، تو که در میان هر جمعی حاضر هستی ــ پاک ومنزهی، ای کسی که امید بسیاری، به او می رود ــ پاک و بی آلایشی ، ای آنکه آنچه در ژرفنای آبهاست را می نگری ــ پاک و منزهی تو که صدای نفس زدن ماهیان در عمق دریاها را می شنوی ــ پاک و بی آلایشی، تو که وزن آسمانها را می دانی ــ پاک و منزهی ای خدایی که از وزن تاریکی و نور، آگاهی ــ پاک و بی آلایشی، ای آنکه می دانی چه میزان از ذرات در باد، وجود دارد … ــ پاک و منزهی، ای آنکه، قدوسی و پاک … ــ پاک و منزهی، شگفتا از آنکه تو را شناخت، چگونه بیمِ تو را در دل نداشت ــ پروردگارا، پاک و منزهی و ستایش، تو راست. ــ پاک و منزه است خداوندگار سترگ و بلند جایگاه… ــ امر شگفتی است! چه حادثه ای رخ داده است؟ این چه زمزمه ای است که موجودات، بر لب می رانند، گویا صدای انسان، اسرار پنهان گشته آنان را به یکباره هویدا ساخته، همان سان که چشمه سارهای حیات در لحظه تماس با جهانِ ناپیدا، از صخره ها، بر می جوشد. خار و خاشاک و ذرات شن و درختچه های پراکنده شده، در این سو و آن سو، با آوایی، چونان صدای وِزوِز زنبوران عسل در کندوان خویش، زمزمه می کردند: سبحان الله … سبحان الله. دمادمی سرشار، سپری شد که انسان هایی ـ که از حج بزرگتر باز می گشتند ـ در آن ، نوای تسبیح موجودات را شنیدند. دهان ها از شدت دهشت و بهت زدگی، وامانده بود و زبانها، در دمی که انسان بر عرصه ملکوت، گام می نهد، درهم پیچیده شده بود. او که علم کتاب را در سینه داشت، سرش را از زمین بلند کرد و رو به سوی ابن مسیب نمود: ــ ای سعید ، آیا ترسیدی؟ سعید که به کمال و رشد خود، بازگشته بود، پاسخ داد: ـ ـ آری، ای فرزند رسول خدا … ــ این تسبیح اعظم الهی است … آنگاه لختی، دم فرو بست و ادامه داد: – پدرم از جدّم و او از رسول خدا بر من بازگفته که: با ذکر این تسبیح، دیگر گناهی بر تارکِ دل باقی نمی ماند، و خداوند عزوجل، چون جبرئیل را آفرید، این تسبیح را که نام اعظم خداوند است به او آموخت. همه چیز به حالت طبیعی خود بازگشت و انسان به جهان خویش، باز آمد، همانجا که درختان، خاموشند و ذرات شن، گویا از هزاران سال پیش، آرمیده اند و انسان همچنان، دمی ملکوتی را یاد می کند که روحش در پهنای ملکوت، گام نهاد و سپس، باری دیگر، به طبیعت و سرشت خویش, باز گشت. «آینده نگری » سرزمین عربی، زیر سم هزاران ستور که به سوی شهرها یورش می بردند، می لرزید، آتش کشمکش ها و درگیری ها، بر افروخته شد و دودی از آتش ها به هوا برخاست تا دیدگان را به آتش بکشد … تمامی دیدگان را… آتش در « عین الورده» بر افروخته گردید و صحابه پیرامون پیامبر ، جام شهادت را سرکشیدند و آتش سوزی تا « موصل» امتداد یافت و بر کرانه « خابور» پیش از آنکه وارد بر « دجله» گردد ، حماسه ای آفریده شد که در آن سر « ابن زیاد» بر زمین فرو غلتید و در اثر شورش زنج، آتش فتنه در دشت های فرات، بر افروخته گشت و سپس در « حیره» این آتش شعله ور شد تا کوفه را نیز به آتش بکشد. و مختار، تنها و بدون یاور، در کوی و برزن آن می رزمید و همسرش با دلاوری و بی باکی به دمادمِ اعدام، پیش رفت تا زن دیگری باشد که در تاریخ اسلام، به تدریج کشته می شود. (با قطعه قطعه کردن اعضای بدن) کوفه، در برابر عبدالملک، سر تسلیم فرود آورد و حجاج بن یوسف، حلقه محاصره مکه را تنگ تر کرد و با منجنیق, کعبه را بمباران کرد. کعبه، دیگر بار در آتش می سوخت و اهریمن، آتش های خویش را بر افروخته بود و سپاهیان متجاوز، بر مکه یورش بردند و ابن زبیر بر چوبه دار، فراز یافت. چون موسم خزان شد و هفت سده از زایش مسیح (ع) سپری گشته بود … عبدالملک، قلمرو حکومت خویش را بر سرزمین اسلامی، از خراسان تا « قرطاجه» گستراند. آرامش گورستان، بر فراز زمین، حکمفرما شد، پس از آنکه نفس ها، در « دیرالجماجم» فرو نشست تا دورانی نوین، آغاز شود … دوران وحشت و بیم …و ددخویی قلدر مآب، به نام «حجاج» بر خاور زمینِ سرزمین شکست خورده، استیلا یافت. در ذهن، احادیثی کهن، زنده شد … سخنانی که راویان، پیرامون مردی نقل کرده بودند که در واپسین زمان، خواهد آمد که سالهای خاکستری فام را به سالهایی پر حاصل و خرّم ، مبدل می سازد. و موسم بهاران، زایش یافته بود و دمادم بذر افشانی فرا رسیده بود و خرمنگاه ها از دانه های گندم، موج می زد. ابن جبیر، به سیمای پیامبران که بر فراز جبین نواده پیامبر، طواف می نمود، نگریست. ناگاه چشمه سار محبت در قلبش ، تراوید و واژگانی را بر زبان جاری ساخت: ــ به خاطر خداوند، شما را بسیار دوست می دارم. فرزند پیامبر (ص)، سر به زیر افکند، آنگاه سر مبارک خویش را رو به آسمان بلند کرد و فروتنانه، بانگ بر آورد: ــ پروردگارا، به تو پناه می برم از آنکه از بهر تو، محبوب باشم و حال آنکه تو بر من خشمگین باشی … سپس رو به سوی سعید کرد و فرمود : ــ و به همان دلیل که مرا دوست داری، من نیز تو را دوست دارم. سکوتی ماتم زده و اندوهبار، حکمفرما شد، و صحنه هایی ناب در ذهن مردِ کوفی، شعله ور گردید : ــ سرورم ، از مهدی، برایم بگویید. حضرت، دریافت چه چیز در ذهن آن مرد مقهور گشته، جولان می دهد. عرصه پهناور زمین بر او، تنگ گشته و آهنگ آن دارد که به کوفه باز گردد … به سوی حمام های خون های بر زمین ریخته شده بیگناهان. نواده پیامبران فرمود: ــ ای سعید! در مهدی ( آل محمد) از هفت پیامبر، سنتی، بودیعت سپرده شده است، از پدرمان، آدم، از نوح، ابراهیم، موسی، عیسی و ایوب ، و سنتی از محمد … از آدم و نوح، درازی عمر و از ابراهیم، پنهان بودن تولد و دوری از مردم و از موسی، بیمناکی و غیبت از دیدگان، و از عیسی، اختلاف مردم پیرامون او، و از ایوب، گشایش پس از مصیبت و بلا و از محمد، خارج شدن با تیغِ نبرد … ابن جبیر، سر به زیر افکند و در اندیشه نشانه های آن سبز پوش بود … او که کره خاکی را از عدالت و داد، آکنده خواهدساخت، چرا که زمین از شدت ظلم و بیداد، به ستوه آمده است. سعید، سرزمین حجاز را ترک کرد و در صحرای عراق، ژرفید. و جهان های آرامش و امنیت در مکه و مدینه را بدرود گفت و وارد سرزمین محزونی گردید که همچنان، در جستجوی فرزندان خویش بود و هنوز امید خود را از دست نداده بود. «سیلی هایی بر رخسار سرکشی» حجاج در کاخ به فلک سر کشیده اش، نشسته بود، در سمت راستش « تیاذوق» و در سمت چپش « تادون» نشسته بودند. برق کین بر اشیائی که به زندگی می تپند، از دیدگانشان می جهید … کینه نسبت به دلهایی که به محبت می تپید… انسان بایستی شگفت زده شود که این دو، با این قساوت، چگونه طبیب شده اند. رایحه خون، بینی ها را گرفته بود … سکوتی رعب آور، مجلس را در بر گرفته بود. قصر، افسون شده می نمود، دیدگان چونان مردمکی شیشه ای و دلها گویا، تراشیده شده از صخره هایی سخت و سنگدل، بود. « حجاج» چشم انتظارِ دشمنی بود که در جستجوی او بسیار کوشیده بود … و اینک سربازانش، او را از مکه، با محافظت نیروها گسیل می داشتند. هیاهویی در درگاه قصر، به هوا برخاست. حجاج دریافت که آنان، آن مرد را آورده اند. جامه خصومت را در بر کرد و نگاه های آتشین خویش را به در دوخت. و مردی وارد شد که جز از خداوند از کسی بیم به دل راه نمی داد. کاملاَ آرام و مطمئن بود … آن زرد فامی ای که کسانی که در دست جلادان، فرو می افتادند، در چهره شان نمایان می شد، در رخسارش ، پدیدار نبود. حجاج مسخره کنان و در حالی که به خصم خویش، خیره گشته بود، گفت: ــ تو شقیّ بن کسیر هستی؟ او بی تفاوت، پاسخ داد: ــ مادرم به نامم آگاه تر است. ــ شنیده ام که تو هرگز، لبخند بر لبانت جاری نگشته. ــ چیزی نیافته ام که مرا به لبخند وا دارد … و چگونه آفریده ای گِلین ، لبخند زند! ــ ولی من می خندم. ــ خداوند نیز ما را گوناگون، آفریده است. ــ آیا چیزی از عیش و طرب، دیده ای؟ حجاج با دستانش، کف می زد … مطربان، در برابرش، صف کشیده بودند. نغمه ساز و دهل ها فراز یافت و صدای نی به هوا برخاست و صدای نواختن سازها نیز بالا رفت. و سعید، گریست … سرشک ها چونان ابری ماتم زده و غمین،از دیدگانش ، تراوید. « جلاد» خشمگینانه گفت: ــ چرا می گریی؟ ــ واقعه ای بس سترگ را به یاد آوردم، این شیپورها، مرا به یاد روزی افکند که در صور دمیده می شود … این چوب، به حقیقت رشد و نمو یافته، ولی برای فساد و تباهی، بریده گشته است. ــ ناگزیر تو را به کام مرگ، فرو خواهم برد. ــ مرگ، فرجامِ کار تمامی ماست. ــ من در درگاه خداوند، از تو محبوب ترم. ــ تنها خداوند است که از ناپیداها، آگاهست. ــ من همراه خلیفه مسلمین و امیرالمؤمنین هستم. ــ … کسی که تازیانه و تیغ، در دست داشت، اشاره ای کرد و سر سپردگانش، با زر و سیم آمدند … سرسپردگان، افسون خویش را که دیدگان را می ربود، افکندند… حجاج رو به مردی که در غل و زنجیر، گرفتار شده بود، کرد و گفت: ــ نظرت درباره این چیست؟ ــ نیکوست ولی اگر شرط آنرا عمل کنی؟ ــ شرطش چیست؟ ــ این شرط که بدان، امنیتِ روز هراسِ بزرگ ( رستاخیز) را بخری. ــ مرگ بر تو باد! ــ نابودی و فنا، از آن کسی است که از فردوس برین، دور افتاده و در قعر دوزخ، فرو افتاده است؟ حجاج با عصبانیت فریاد زد: ــ گردنش را بزنید محکوم به مرگ گفت: ــ بگذارید، دو رکعت نماز بگزارم. « تاودون» نزدیک اسیر در بند شد. گوشش را بر بخش کوچکی در فراز چپ قفسه سینه او نهاد. گوشش را تیز کرد … انتظار داشت، قلبِ محکوم به مرگ، به طبلی مبدل گردد که با خشونت و تندخویی، کوبیده می شود … و فریادهای یاری جویی و وحشت، از سینه اش رها شود … ولی قلب مؤمن، به آرامی، می تپید. ــ حالت شگفت انگیزی است! طبیب در حالی که در رخسار آن مردِ شگفت، خیره گشته بود، چنین گفت … همه چیز، آرام به نظر می رسید، گویی این مرد، محکوم به نیستی نگشته بود … او با نگاهی حقارت بار، به مرگ می نگریست… چه بسا آنرا پلی می انگاشت که از طریق آن به سرایی، سراسر کامیابی و آرامش و آسایش، روانه می گردد. مردی که در آستانه کوچیدن بود، رو به سوی جهانی بیکران، نهاد. نماز چونان جویباری آرام، از میان لبانش، می تراوید: ــ رو به سوی کسی نهاده ام که آفریدگار یگانه آسمان ها و زمین است. حجاج، فریاد کشید: ــ او را به سوی قبله �

[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: صاحب نیوز]
[مشاهده در: www.]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن