واضح آرشیو وب فارسی:اندیمشک جوان: اندیمشک جوان ا دو مثنوی از بهروز سپیدنامه چکاوک های حلق آویخته آه ای اندوه مبهم چیستی؟ یادگار زخمهای کیستی؟ با تو ام ای چشم باران خورده ام ای نگاه در عطش افسرده ام آی مولانا ، شرر اندوختم مثنویهای جدایی سوختم آی ای دشداشه پوش بندری یادگار لحظه ی خاکستری آشنای شهر کن یشماغ را […]اندیمشک جوان ا دو مثنوی از بهروز سپیدنامه چکاوک های حلق آویخته آه ای اندوه مبهم چیستی؟ یادگار زخمهای کیستی؟ با تو ام ای چشم باران خورده ام ای نگاه در عطش افسرده ام آی مولانا ، شرر اندوختم مثنویهای جدایی سوختم آی ای دشداشه پوش بندری یادگار لحظه ی خاکستری آشنای شهر کن یشماغ را مرهمی بگذار زخم باغ را خاطرات شهر خونپالای من می جهد از سرخی آوای من شهر بوی استقامت می دهد بوی صحرای قیامت می دهد السلام ای کشته های بی مزار السلام ای نخلهای استوار السلام ای کوچه های ریخته ای چکاوکهای حلق آویخته السلام ای نخلهای سوخته استقامتهای داغ اندوخته آی ای نیزارها ، نیزارها خاطراتم مانده در آوارها با نوایم ناله سرکن ای غروب در غم آزاد مردان جنوب آی ای دیوارهای سر به زیر ای مشبک گشته از توفان تیر زخمتان با درد من آمیخته است داغتان سر تا سرم را ریخته است می سرایم قصه ی شمشیر را خاطرات سرخ بهمنشیر را ای شلمچه باز تنها مانده ام از گروه عاشقان جا مانده ام آی سوسنگرد روحم خسته است عقده ها راه گلو را بسته است مانده در حلقوم من حرمان هور بغض تلخ خاطرات کرخه نور اشتیاقم در هویزه جا گرفت با حصیر سوخته مأوا گرفت آه ای اروند داغم تازه شد غصه هایم باز بی اندازه شد عشق آیا روح ما را خوانده است یا کنار نهر عنبر مانده است؟ چشم من هم کاسه ی مجنون شده است امشب از داغش وجودم خون شده است امشب ارامش ندارد جان من در هوای شرجی بستان من درد آبادان خرابم کرده است داغ دهلاویه آبم کرده است موسم آیینه گردانی شده است روح من چندی است چمرانی شده است هر کجای شهر خونپالاستی نقش دستی از جهان آراستی آه ای اسطوره های خاکریز ای بسیجی های گمنام ستیز کاشکی این سینه ، زخمی دیده بود یا که درد نارنجک «فهمیده» بود تا نمی دیدم زوال خویش را کفتران بسته بال خویش را خبر رسید … دلم به یاد شما تا همیشه می گیرد قناری ام ز غمت عاشقانه می میرد برادرم ! به خدا قسمتم پریشانی است هوای آینه هایم همیشه بارانی است برادرم ! به خدا بی تو سخت محزونم شبان هجر تو را گریه های مجنونم برادرم ! ز غمت خاکریز می موید نشان سرخ تو را غمگنانه می جوید تو را که فیض حضوری به نام می خواند به گریه نام تو را صبح و شام می خواند به گریه یاد تو را ای تمام شیدایی نشسته ام به امیدی که باز باز آیی نشسته ام به امیدی که از کرانه ی شوق دوباره سردهی ای جانِ جان ترانه ی شوق عزیز من به خدا در غمت سیه روزم میان شعله ی هجر تو سخت می سوزم ز چشمه سار نگاه تو درد می نوشم به یاد صبح سپیدت سیاه می پوشم به نام صبر جمیل ات بهار جاری شد ز روی صندلی چرخدار جاری شد خبر رسید که در کوچه بوی غم پیچید و عطر کوچ غریبانه بازهم پیچید خبر رسید مرا از محله خیام مسافری ز بهارانِ همچنان گمنام میان مشت گرفته است یادگارش را پلاک کهنه و تسبیح و کوله بارش همانکه ترجمه ی سال های آتش بود و در نگاه غریبش غمی مشوش بود همانکه داغ جگر سوز جبهه بر دل داشت به روی مرکب صبرش ز عشق محمل داشت همانکه اوج خودش را نشسته تر می خواست دل شکسته ی ما را شکسته تر می خواست که بود آنکه شکوه تمام سختی بود خبر رسید که قسمت به نام بختی بود همانکه شهر غیورم به نامش آگاه است همانکه نام سپیدار او فتح الله است دگر میان محله تو را نمی بینم و از نگاه غریبت غمی نمی چینم دگر میان شبستان مسجد ایلام شمیم عطر نمازت نمی رسد به مشام هنوز از غم هجرت چو نی نوا سوزم نگاه قافیه را بر غم تو می دوزم
چهارشنبه ، ۴آذر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اندیمشک جوان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 14]