تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1838020710
گفت و گو با دوريس لسينگ وقتي كه بميرم خوشحال خواهم بود
واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: گفت و گو با دوريس لسينگ وقتي كه بميرم خوشحال خواهم بود
نايجل فريمن ترجمه؛ توفان راه چمني «دوريس لسينگ» در 88 سالگي هنوز هم عصباني است، از دست كمونيست ها، جنگ، خانم تاچر، سوئدي هاي لعنتي كه جايزه نوبل را به او دادند... اما بيشترين نفرتش به چيزي اختصاص يافته است كه مي گويد سوژه آخرين كتابش خواهد بود؛ مادرش. لسينگ با «نايجل فريمن» به گفت وگو نشسته است. فقط چهار دقيقه طول مي كشد تا «دوريس لسينگ» چيزي بگويد كه اگرچه شايد واقعاً بحث انگيز نباشد اما دست كم غيرمنتظره است. آن چيز در مورد «هيتلر» است. مي گويد او (هيتلر) را درك مي كند. اين حرف متعلق به يك عضو پيشين حزب كمونيست است. (لسينگ در سال 1956 غحزب كمونيستف را ترك كرد، سال سخنراني «خورشچف» در مجمع بيستم، مجمعي كه در آن استالين را به باد انتقاد گرفت.) بايد توضيح بدهم كه ما داريم درباره «اريش ماريا رمارك»، نويسنده « در مرزهاي غربي همه خاموش»، صحبت مي كنيم. لسينگ به تازگي يكي ديگر از كتاب هاي ريمارك را خوانده است، غاين كتابف درباره سه سرباز آلماني است كه همانند هيتلر از جنگ اول جهاني به هرج و مرج اقتصادي جمهوري وايمار بازگشته اند. «آنها مي بينند مردم ميليون ها مارك را با چرخ دستي هايي اين طرف و آن طرف مي برند و اين سه كه رفيق هايي قديمي شده اند در كنار يكديگر بوده و از هم حمايت مي كنند. وقتي كه آن غكتابف را مي خواني ناگهان هيتلر را درك مي كني.»البته بدون ترديد هيتلر را نبخشيده است و تنها محبوبيت ابتدايي او را توضيح مي دهد. به اظهارنظر لسينگ اشاره مي كنم كه سبك بي تكلف و دوست داشتني اش در زبان را نشان مي دهد. اهميتي نمي دهد كه مردم ممكن است چه فكري بكنند. ديگر برايش مهم نيست. در اين بي توجهي شكوه و عظمتي وجود دارد. براي مثال چند تا زن 88 ساله مي شناسيد كه بدل به پديده يي جهاني در غوب سايتف «يوتوب» شده باشند؟ سال گذشته زماني كه روزنامه نگاران و پخش اخبار به اين خانه در «وست همپستد» كه ما هم اكنون در آن نشسته ايم و لسينگ 30 سال گذشته را در اين جا زندگي كرده است، هجوم آوردند، او بدل به پديده يي جهاني شد. هنگامي كه همراه پسرش «پيتر» كه به طور عجيب و غريبي رشته يي پياز تازه را غهمانندف شال گردن به دور گردنش انداخته بود. از يك تاكسي سياهرنگ بيرون آمد، به او گفتند همين چند دقيقه پيش برنده جايزه نوبل ادبيات شده است و نظرش را خواستند. اين اولين باري بود كه اين غخبرف را مي شنيد، با اين حال شجاعانه تحت تاثير قرار نگرفت. گفت؛ «واي لعنتي،» و با دست اشاره كرد كه ديگر سوال نكنند. «برايم هيچ اهميتي ندارد... من تمامي جوايز را در اروپا دريافت كرده ام، همه را بي كم و كسر.» بعدها مهربان تر شد و چيزهاي خوبي گفت، اما الان كه درباره آن لحظه نوبل سوال مي كنم به اصل خود باز مي گردد. «اين آدم ها چه كساني هستند؟ گروهي سوئدي لعنتي.» پيتر مي گويد؛«دوريس، آنها مقدار زيادي ديناميت مي فروشند.» لخ لخ كنان به داخل مي آيد تا سلام كند، يك روقوري چاي را به سرش گذاشته است. او در اين جا زندگي مي كند و مرض قند ضعيف و ناتوانش كرده است. آنها در آن روز اعلام نوبل از بيمارستان بازمي گشتند. دوريس بدون آن كه ضرورت داشته باشد، مي گويد؛«اين پسرم است.» پيتر نيز بدون آنكه ضرورتي داشته باشد، مي گويد؛«آن يكي مرده است.» (پسر بزرگتر لسينگ، «جان» كه زارع قهوه در زيمبابوه بود بر اثر حمله قلبي در غسالف 1992 درگذشت.) «پيتر، چرا روقوري را روي سرت گذاشتي؟» «براي اينكه سرما خوردم، دوريس.» به نظر مي رسد كه اين پاسخ قانعش كرده است. رو به من مي كند و مي گويد؛«به هر حال، همه چيز يك شوخي است. شورايي تغيير ناپذير و ثابت جايزه نوبل را اداره مي كند. آنها براي خودشان راي مي دهند و صنعت نشر جهان را وادار مي كنند كه به ساز آنها برقصد. افراد مختلفي را مي شناسم كه غجايزهف برده اند و تو در طي يك سال به جز نوبل هيچ كار ديگري نكرده يي. هميشه مايه هاي رنج و عذاب جديدي را برايم تعريف مي كنند. طبقه پايين 500 تا چيز است كه بايد براي آنها امضايشان كنم.» بعد از اينكه در خانه به رويم باز شد، در مسيرم به سمت طبقه بالا به واقع از ميان تعداد زيادي جعبه گذشته بودم. پيتر را هم در انتهاي راهرو ديده بودم كه با لباس خواب پشت ميز آشپزخانه نشسته بود. با بي تفاوتي و در سكوت با انگشت مسير اتاق نشيمن را نشان داد. در آن جا بود كه مادرش را يافتم، لسينگ پنج فوت (152 سانتيمتر) قد و صورت لطيف و چروك خورده يي دارد كه طره هاي خاكستري گريخته از موهاي گوجه يي بي دقت بسته شده اش آن را در ميان خود گرفته اند. راستي، اين اتاق درست همان چيزي است كه آرزو داريد اتاق نشيمن يك غول ادبي آن گونه باشد؛ به شكل باشكوهي بي نظم و بيشتر شبيه به يك سمساري. يك بار شخصي گفته بود به نظر مي آيد لسينگ در خانه خودش چادر زده و اردويي زندگي مي كند. در اين اتاق قفسه هاي كتاب كه تعدادي غاز آنهاف به طور خطرناكي متزلزل هستند، يك كره جغرافي، يك سيني خرت و پرت، صورتك هاي آفريقايي، نقاشي هاي رنگ و روغن، قاليچه هاي چين و چروك خورده روي زمين ديده مي شوند. در حال حاضر لسينگ در اين جا زندگي مي كند، كمردردش كه بر اثر پوكي استخوان است، خوابيدن روي تخت را برايش مشكل مي كند براي همين روي كاناپه قرمز رنگي مي خوابد. او اين كاناپه را با گربه اش «يام - يام» شريك است، اسمي غيام - يامف كه از غيكي از محصولات شركت ف «ميكادو» گرفته شده است. لسينگ گربه را نوازش كنان مي گويد؛«يك روز روي يام - يام مي افتم و بايد كشان كشان به بيمارستان ببرندم.» ذهني باز و صدايي رسا دارد، اما به نظر مي آيد كلمات را مي جود، گازشان مي گيرد و همانند «كلر شورت» (زن سياستمدار مشهور عضو حزب كارگر) از ميان دندان هايي به هم فشرده صحبت مي كند. اين غنوع حرف زدنف يك غحالتف خاصي از جدي بودن را حتي به لحظه هاي سبكسري او مي دهد.اين نويسنده بسيار پركار و نامتعارف رماني نوشته كه مدعي است آخرين رمانش خواهد بود (او بيش از 50 غكتابف نوشته است و غمي گويد كهف «ديگر كافي است»). نيمه نخست «آلفرد و اميلي» رمان كوتاهي است در مورد اينكه اگر زندگي والدينش توي مخمصه جنگ جهاني اول نيفتاده بود، مي توانست براي آنها چگونه باشد. نيمه دوم آن شرح حال و زندگينامه والدينش است. مادرش در طول جنگ پرستار بود. لسينگ مي گويد؛«او مهربان اما بي احساس بود. پرستاري از مجروحان بدون شك برايش بد و ناخوشايند بوده است. آنها غمجروحانف را بار كاميون كرده و مي آوردند و تعدادي تا آن موقع مرده بودند. لابد اين نابودش كرده بود. خيلي طول كشيد تا به او حق بدهم.» پدرش سربازي در سنگرها بوده است. در 1917 نزديك بود تركش گلوله انفجاري او را بكشد. مجبور شد پايي چوبي بگذارد و غنبردف «پشنديال» را از دست داد؛ نبردي كه در آن بقيه گروهانش كشته شدند. لسينگ مي گويد؛ «پدرم تا روزي كه مرد درباره مرداني حرف مي زد كه مي شناخت و در پشنديال جان داده بودند. بارها از خودش پرسيد كه اگر با آنها مرده بود بهتر نبود. با اين همه، اجازه نداد معلوليتش جلوي موفقيتش را بگيرد. هر كاري را انجام داد. همه كار مي كرد. حتي او را ديدم كه يك ميله معدن نخراشيده را درون سطلي پايين آورد، پاي چوبي اش بيرون زد و محكم به ديواره هاي سنگي خورد.» او كه بسيار پير و شكسته شده بود، در 62 غسالگيف درگذشت. «در گواهي فوت بايد جنگ اول جهاني به عنوان دليل مرگ نوشته مي شد.»لسينگ گمان مي كند اين جنگ از طريق والدينش بخش زيادي از شخصيت او را شكل داده است. شايد بدون آن غجنگف نويسنده نمي شد و آنچه را - تكه يي يخ - كه «گراهام گرين» گفته بايد تمامي نويسندگان داشته باشند، در قلبش نداشت. «راستش، بارها درباره آن فكر كرده ام. من درست بعد از جنگ اول جهاني به دنيا آمدم. موقعي كه جوان بودم، خشم پدرم در سنگرها بر من مسلط شد و هيچ گاه رهايم نكرد. انگاري كه غخاطره هايف آن جنگ گذشته در حافظه خودم است؛ در ضمير خودم. اين امر باعث حس دلهره شديدي در من شد، اين باور كه اوضاع مي تواند هيچ گاه عادي و مناسب نباشد، بلكه انباشته از مرگ و ويراني باشد. جنگ اول جهاني بي اجازه، ساكن سراسر كودكي من شد. آن سنگرها به اندازه هر چه كه به واقع در اطرافم مي ديدم برايم زنده بودند و وجود داشتند. والدينم هيچ فرصتي را از دست ندادند تا من را وادار كنند كه در مورد گذشته احساس بدبختي كنم. مي دانم كه جنگ و سنگيني آن پيشتر از آن كه بفهمم در من بوده است. چه شد كه اين جنگ هولناك را امكان پذير ساختيم؟ چرا هنوز هم جنگ ها را مي پذيريم؟ همين الان در عراق در وضعيتي دشوار گير كرده ايم . وقتي كه بميرم خوشحال خواهم بود؛ من را از نگراني براي اين جنگ ها رها خواهد كرد.» اين اظهارنظر فوق العاده با صدايي بي روح و بي احساس ادا شد و چيزي را به يادم مي آورد كه او در «آلفرد و اميلي» نوشته است؛ مي توانيد همراه آدم هاي مسن باشيد و هيچ گاه احساس نكنيد كه درست در پشت آن چهره هاي عادي قاره هاي دست نخورده يي از تجربه وجود دارد.» در مورد لسينگ، هيچ گاه نمي توانيد از چشمان ريز اما مهربانش حدس بزنيد كه از مادرش نفرت دارد. توضيح مي دهد؛«ما از هم بدمان مي آمد. از همان اول دعوا مي كرديم. من را به عنوان دختر نمي خواست. روي سرش خراب شده و بدون شك كلافه اش كرده بودم. فكر مي كرد هركاري كه مي كنم براي اذيت و آزار او است. استعداد عجيبي براي توهم زدگي داشت.» آيا اين كتاب كمك كرد تا پدر و مادرش را بيشتر بشناسد و با آنها بيشتر احساس همدلي كند؟ «چون پدرم يك پايش را از دست داده بود، مثل اين بود كه انگار او تنها كسي است كه حق داشت رنج ببرد، در حالي كه مادرم هم به خاطر آن جنگ لطمه خورده بود. مادرم مدعي بود عشق واقعي اش سوار بر يك كشتي غرق شده است، اما هيچ وقت غدر اين موردف مطمئن نبوده ام چون تنها عكسي كه مادرم از او داشت از يك روزنامه بود. توي اين قضيه يك جاي كار مي لنگيد و ساختگي بود. چرا مادرم يك عكس واقعي و درست و حسابي نداشت ؟» لسينگ سرانجام به جايي رسيد كه از مادرش بدش آمد و با بي اعتنايي او را اين گونه توصيف مي كند؛ «دستاني درشت، خشن، نامهربان و بي حوصله» داشته است. به نظر مي آيد نقطه عطف روابط شان موقعي بود كه مادرش ادعا كرد دچار حمله قلبي شده است؛ «بچه هايش را به سمت خود خواند و گفت «مامان بدبخت، مامان بيچاره، بدبخت.» من شش ساله بودم و به خاطر همان از او متنفر شدم. اين زن توي رختخوابش زارزار گريه و ناله مي كرد و مي گفت بدبخت من، بدبخت من، بدبخت من. چطور يك پرستار اين همه حرف هاي مفت را درباره قلبش گفت؟ او بايد مي دانست كه اين به جاي حمله قلبي يك حمله اضطرابي است. اين غحملهف ساختگي بود. مادرم خوشبختانه در هفتاد سالگي بر اثر سكته مغزي فوت كرد.»اما تا پيش از آن كه بالاخره مادرش نامه يي به دخترش بنويسد تا او را به لااباليگري متهم كند غاين نقطه عطف و تنفر به طور كاملف وجود نداشت. بعد از آن براي مدتي دوريس نامه هاي مادرش را به محض دريافت، بدون آن كه بازشان كند، پاره مي كرد. عاقبت مجبور شد به خاطر اين رابطه عجيب و غريب خويشاوندي به ديدار يك روان درمانگر برود. لسينگ مي گويد؛«پدر و مادرم هيچ گاه نبايد با هم ازدواج مي كردند. پدرم تا بخواهي خيالباف و پرحرارت بود در حالي كه مادرم خيلي فرز، بااستعداد و قاطع بود. به هيچ وجه همديگر را درك نمي كردند. مادرم هميشه روابط زناشويي را به مسخره مي گرفت. از آن متنفر نبود، بيشتر فكر مي كرد اين روابط وجود نداشته است. درباره اش صحبت نمي كرد انگار كه برايش شخصي ناراحت كننده با زحمت صرف بوده است.» «دوريس مي تيلر» (در آن موقع اسمش اين بود) در 1919 در پرشيا (ايران در آن موقع به اين اسم خوانده مي شد) به دنيا آمد، در يك مزرعه ذرت در مستعمره رودزيا (زيمبابوه كنوني) بزرگ شد، پدر و مادرش پس از جنگ به آن جا مهاجرت كرده بودند. حريصانه چيز مي خواند؛ شاهكارهاي ادبي از يك باشگاه كتابخوانان لندن فرستاده مي شد. اما او بچه يي بدبخت و ناراحت بود و هر از گاهي فرار مي كرد. درباره وزنش هم بدگمان بود و براي اولين بار رژيم غذايي كره بادام زميني و گوجه فرنگي را اجرا كرد. چند ماه هيچ چيز ديگري نخورد. اين رژيم كارگر افتاد. زماني كه 15 ساله بود خانه و مدرسه را ترك كرد و در 1939 در 19 سالگي با «فرانك ويزدم» كه هنگام كار در مركز تلفن خودكار سالزبري با او آشنا شده بود، ازدواج كرد. ويزدم يك كارمند دولت بود كه 10 سال از او بزرگ تر بود. دو بچه داشت و شروع به بالارفتن از چيزي كرده بود كه يك بار با قدرت تمام آن را «هيمالياي يكنواختي» دانسته بود.در 1945 در 26 سالگي خانواده اش را ترك كرد و با «گاتفريد لسينگ» ازدواج كرد، كمونيستي كه در «باشگاه كتابخوانان چپ» وزنه يي موثر و بانفوذ بود. لسينگ يك بار گفته بود؛«اين وظيفه انقلابي اش» بوده است. آنها يك پسر داشتند؛ «پيتر». دوريس و گاتفريد چهار سال بعد در 1949 از هم جدا شدند. او اسم شوهر دومش را براي خود نگه داشت كه انجام اين كار براي يك طرفدار حقوق زنان (فمينيست) چيزي عجيب به نظر مي آيد اما لسينگ هيچ گاه يك طرفدار حقوق زنان معمولي و پيرو آيين و قواعد نبوده است. او در هيچ كاري معمولي و پيرو آيين و قواعد نبوده است. همراه با پيتر و نسخه دستنويس نخستين كتابش، «چمنزار آواز مي خواند»، به انگلستان رفت. صحنه وقوع حوادث اين كتاب رودزيا بود و كشاورز سفيدپوست فقيري را به تصوير مي كشيد كه همسرش با پيشخدمت آفريقايي شان رابطه دارد. اين كتاب در 1950 موقعي كه لسينگ 31 ساله بود چاپ و منتشر شد و او را به عنوان ستاره يي آتيه دار نشان داد، كسي كه آماده بود عادت ها و رسوم نژادپرستانه را مورد اعتراض يا ترديد قرار دهد. اين كتاب همچنين نشان داد او داستان نويسي با استعداد هاي خدادادي و طبيعي و تبحر فني بسيار است. با وجودي كه غاين كتابف با بوها و نشانه هاي علفزارهاي آفريقايي انباشته است، شيوه غنگارشف اش را بيشتر مديون نويسندگان روسي است كه لسينگ پيشتر بلعيده بود، به خصوص داستايوفسكي و تولستوي. اما زندگي اين نويسنده به اين منتهي شد كه مجبور شود خودخواه باشد. لسينگ مي گويد؛ «احساساتي گري غيرقابل تحمل است چون حسي دروغين است.» طي پنج سال بعد به خانواده يي در بيرون شهر پول داد كه بچه كم سن و سالش را هر دو هفته يك بار با خود ببرند تا بتواند بنويسد. او مي گويد؛ «هيچ كس نمي تواند با بچه يي در دور و برش بنويسد. نتيجه يي ندارد. فقط به زحمت مي افتي.» رفت و آمد با بزرگان ادبيات لندن را آغاز كرد، حلقه او شامل «جان برگر»، «جان آزبورن»، «برتراند راسل» و «آرنولد وسكر» بود. به گفته وسكر «او (لسينگ) آشپز خوبي بود و مهماني شام فوق العاده گرم و صميمانه يي را برگزار مي كرد كه در آنها ما از ظرف هاي متنوع غذا برمي داشتيم و چهار زانو مي نشستيم و غذا مي خورديم. او شبيه بهترين شخصيت هايش بود؛ نگران دوستانش و آدمي بي نهايت باهوش كه به هيچ وجه حرف هاي بي معني نمي زد. اگر هيچ كدام از اينها ناراحت تان نمي كرد مثل اهل خانه پذيرفته مي شديد.» يكي ديگر از دوستان لسينگ در اين دوره «كنت تنان»، منتقد تئاتر، بود. يك مرتبه به خاطر آن كه خيلي دير شده بود لسينگ مجبور شد تمام شب به حرف هاي تنان گوش كند. «انتظار چيزي به جز يك گپ دوستانه را نداشتم. آماده شده بودم بروم بخوابم و موقعي كه برگشتم تمام آن انتقادها شكل گرفته و ظاهر شده بودند. چيزي كه به واقع عجيب بود اين بود كه او اصلاً چيزي مثل اين نگفت كه «ببين دوريس، يك كمي انتقاد دوست داري؟» و من به هيچ وجه نگفتم؛ «كن اين انتقادها براي چي هستند؟» به همين خاطر درباره سياست حرف زديم تا خواب مان برد، بعد صبح منشي تنان آمد تا اين انتقادها را جمع و جور كند.» كتاب هاي لسينگ نه تنها در زندگي ملال آور و بسته آفريقاي مستعمراتي كند و كاو كرده اند بلكه به بررسي شكاف هايي پرداخته اند كه مردان و زنان از دو سمت آنها با يكديگر، صحبت كرده اند؛ جديت و انحراف كمونيسم، شيوه يي كه با آن احساسات تند و شديد به وسيله سن كم نمي شود و به خصوص روان رنجوري زنانه. تاثيرگذارترين كتابش «دفتر يادداشت طلايي» است كه در 1962 چاپ شد و تا امروز يك نمونه اصيل طرفداري از حقوق زنان محسوب شده است. اين كار كه بيشتر تمريني تجربي در داستان پست مدرن است زندگي شخصي «آنا ولف» را نقل مي كند و به بررسي چيزي مي پردازد كه مي خواهد باهوش، خشمگين و زنانه باشد. دفتر يادداشت طلايي از اين فرض آغاز مي شود كه زندگي زنان به شدت بااهميت و قدري مرتبط است كه جامعه اجازه مي دهد براي خودشان به دست بياورند. با توجه به اين كه زندگي «آنا» به دفتر يادداشت هايي با رنگ هاي مختلف تقسيم شده است؛ سياه براي نوشتن، قرمز براي سياست، آبي براي روزمرگي و زرد براي دلبستگي ها و احساساتش، اين بينش خودش به ساخت و سبك اين رمان شكل داده است. «دفتر يادداشت طلايي» مظهر چيزي است كه آنا آرزومند آن است - لحظه يي كه تمامي خود هاي مختلف و جوراجورش در داخل يك كل آورده شوند. حالا اين نويسنده با يك تغيير نظر قابل پيش بيني براي مخالفت و عدم پذيرش اين اثر جواني اش، چيزهايي بيشتر از آن طرفداران حقوق زن مي فهمد كه اين كتاب را تا مقام تقدس بالا بردند. لسينگ اين رمان را مرغ توفان (آلباتروس) خود مي خواند و در اين خصوص تاسف خورده است كه منتقدان موفق نشدند ساختار اين رمان را درك كنند و تنها روي پيام مبتني بر طرفداري از آزادي زنان آن و موضوع درهم ريختگي ذهني به عنوان يك وسيله درماني و آزادكننده خويشتن از توهم ها متمركز شدند. ناراحتي آشكارش از دست اين كتاب شايد به نحوي مربوط به طرفداران عاشقي، به خصوص از امريكا و آلمان، باشد كه تابستان ها بيرون در حياطش مي ايستادند. مي گويد؛ «اين غكتابف تبديل به دارايي طرفداران آزادي زنان شده بود. با اين حال اين كتاب در اصل كتابي سياسي بود. از ارائه توضيح به خوانندگان جوان دهه 1970 در خصوص اينكه سخنراني خروشچف در مجمع بيستم چه معنايي براي جهان كمونيسم دارد خسته شده بودم. اين چيزي بود كه در واقع خرجش را به كتاب داد. در آن زمان رفقا در اينجا منكر بودند كه خروشچف حتي آن سخنراني را كرده باشد و مي گفتند ابداع مطبوعات سرمايه داري است. رفقا از نوميدي به مشروب پناه بردند.» اين روزها او مي تواند كاملاً بي توجه به جنبش آزادي زنان به نظر آيد. مي گويد؛ «اين مبارزات به جز پرداخت مساوي براي كار مساوي همگي به پيروزي رسيده اند.»منبع؛ ديلي تلگراف 21 آوريل 2008
چهارشنبه 8 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[مشاهده در: www.hamshahrionline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 666]
صفحات پیشنهادی
-
گوناگون
پربازدیدترینها